امروز میخواهم یکی از زیباترین چهرههای انسانی را برای شما ترسیم کنم. نامش مار یانا بود. معلم کلاس اول در یکی از مدارس کشور سوئد شهر اپسالا.
به بیست و پنج سال قبل بر میگردم به زمانی که او حدود چهل یا چهل پنج سال داشت. این که چند ساله بود اصلا مهم نیست! قدی بلند، صورتی آرام و موهائی بورداشت. با چشمانی درخشان و سرشار از محبت. دقیقا بیاد ندارم که موهایش را پشت سر جمع میکرد، یا آنها را به دو طرف شانەهایش میریخت. چرا که صورت آکنده از مهر و لبخند همیشگیش مانع از آن میشد که تمامی پیکر او را به خاطر بسپاری.
لباس ساده و راحتی میپوشید. فکر میکنم که با دوچرخه به مدرسه میآمد. سالها بود که در این مدرسه کار میکرد. هر چهار سال یک بار کلاس اولیها را تحویل میگرفت و تا کلاس چهارم معلمی آن کلاس را مینمودکلاس پنجم تحویل معلمی دیگر میداد.
. نخستین باری که اورا دیدم در انجمن اولیا و مربیان بود.
پیش آمد با خندهای و گفت"پدر مریم؟ " گفتم "بله! پدر همان دختر شلوغ و نا آرام. " به آرامی سخن میگفت، چرا که میدانست هنوز سوئدی من در مراحل ابتدائی است. طوری به حرفهای من که میدانستم پر از غلط و نارسا است گوش میداد که حس میکردم تمامی آنها را در ک میکند.
از هشت سال زندگی در شرایط جنگی افغانستان برایش گفتم، و از دل تنگی و ناراحتی همسرم به خاطر دوری از وطن، و از روزهای سختی که میگذراندیم.
آرام دستم را گرفت و به مهربانی آنرا را فشرد. "می دانم، با مشاور سوسیال صحبت کردهام. تمام این بچهها بچه من هستند، بیست سال است که معلمی میکنم. بچهها متفاوتاند، بعضیها شلوغند، بعضیها آرام! اما همه بچهاند و نیاز به عشق و محبت دارند. ما وظیفه داریم که این مدرسه را برای آنها لذت بخش کنیم. نگران نباش. مواظب خودت وهمسرت باش. مریم هم عادت میکند. زمان میخواهد. " گوئی باری از دوشم برداشته بودند.
مرا به کلاسش برد. نیمکتهای دونفره، دیوارهای پر از تصاویر حیوانات و نقاشیهای کودکان. در بیشتر جاهای مدرسه گرداند، از سالن غذا خوری تا ورزشگاه. "بچهها هفتهای دو روز به جنگل میروند، بیشتر اوقات مریم دست من را میگیرد و اجازه نمیدهد کس دیگری دستم را بگیرد. اما نگران نباش! غذا خوب میخورد و از سلامت خوبی بر خوردار است. "
شاید آن عصر یکی از زیباترین روزهای من بود. هر پدری نگرا ن فرزند خویش است. آن هم در سرزمینی غریب و دیاری بسیار دور و ناشناخته. حس آرامشی که او به من داد هنوز یاد آوریش آرامم میکند.
روزهای پر تلاطم در پیش بود. آرزوهای بزرگ بر باد رفته. فرو پاشی سرزمینی که روزگاری آن را مدینه فاضله میپنداشتیم. چه جانهای عاشقی را از دست داده بودیم. کسانی که میشناختیم! تلخی غربت با دلتنگی همسرم در هم آمیخته بود. فضای خانه برای یک کودک سخت تنگی میکرد، و بی قراری میآورد. هنوز دو ماهی از سال تحصیلی مانده بود که همسرم به خاطر فشار روحی ناشی ازغربت مجبور به بازگشت وطن شد.
شب قبل از بازگشت همسرم به دیدن ماریانا رفتم. برایش از وضعیت خودمان گفتم، و سختی جدائی که مریم را آسیب پذیرتر میکرد. چشمان مهربانش را هالهای از اشک پوشاند. دل داریم داد و گفت "من مواظب هستم! "
صبح بعد از گذاشتن مریم به مدرسه مادرش را به فرودگاه بردم، روزی سخت و جان کاه. زنی با دنیائی از درد در راه بازگشت به وطن! که تنها بار سفرش لباسهای دست دوم افغانستان بود، و اندوهی تلخ! کودکی رنج دیده در مدرسهای ناآشنا و مردی که براستی خود و راه خانه را گم کرده بود.
عصر بود که با دلهره به خانه رسیدم. بلافاصله سراغ دخترم رفتم. هیچکس در مدرسه نبود جز مریم وماریانا. داخل راهروی مدرسه مریم را روی زانوانش نشانده بود و چیزی در گوشش میگفت. قلبم از این همه مهربانی لبریز لذت وآرامش گردید. تشکر کردم. گفت "این وظیفه من است. حداقل کاری که میتوانستم بکنم. "
وقتی به خانه برگشتیم مریم غرق در شادی بود. ته دلم اندکی ناراحت شدم. گفت بابا میدانی امروز چه اتفاقی افتاد؟ گفتم نە! گفت "قشنگترین روزم بود! صبح که به مدرسه رفتم ماریانا گفت امروز بهترین محصل این کلاس معلم خواهد بود و مریم بهترین محصل است. آنوقت من را بر روی زانوان خود نشاند و گفت مثل یک معلم بگو که چکار باید بکنیم. بابا تمام روز من معلم بودم! میخواستم شمس الدین را که به من اذیت میکرد یک ساعت از کلاس اخراج کنم. اما ماریانا گفت معلم خوب کسی است که همه را با هم مهربان سازد حال فرصت خوبی است که با شمس الدین دوست شوی بابا نمیدانی تمام روز روی زانوی ماریانا چه لذتی بردم! "
اشک تمام صورتم را پوشانده بود زندگی با تمام سایه روشنهای خود از مقابلم عبور میکرد. این همه انسانیت! آه ما جهان زیبائی داریم. چرا که ماریاناها در آن زندگی میکنند. درست در لحظهای که تمام وجودت را اندوه پر ساخته. دری بر رویت گشاده میشود و دستی دستت را به مهربانی میگیرد، دنیای انسانی و انسان بودن را یاد آوری میکند.
روزها گذشت هرگز آن روزها را فراموش نخواهم کرد. آن تنهائی، آن فضای سرد زمستان و روزهای کوتاه دل گیر که دخترکم آرام سر خود را زیر لحاف میکرد و میگریست. گریستنی در خود که نمیخواست من را آزرده سازد. من تنها میتوانستم برایش قصه بگویم. از سرزمینهای پریان از دختران گرفتار در چنگ جادوگران و نهایت از شاهزادههای عاشق که با بوسهای جادو را باطل میکردند و دست در دست هم عاشقانه و آزاد میرقصیدند.
سال تحصیلی تمام شد و تابستان فرا رسید.
در یکی از روزها تلفن زنگ زد. ماریانا بود "چه زمانی وقت دارید که من وهمسرم میخواهیم برای دیدن مریم بیائیم؟ " وجودم از خوشحالی انباشته شد. "همین امروز! " خوشحالی من را از پشت تلفن حس کرد خندید. "باشد ساعت پنج! "
عصر همراه همسرش آمدند. چه روز شادی بود باز مریم را در آغوش گرفته بود. همسرش نیز سیمائی مهربان چون او داشت. وقتی میخندید چهرهاش غرق در شادی میشد، و حسی از صمیمیت را به تو منتقل میکرد. تا آن جائی که بیاد دارم رئیس یک کارخانه کاغذ سازی بود. ساعتی نشستند و ما را برای یک هفته به ویلای خود در زیباترین بخش شمالی سوئد (دالارنا) کنار دریاچه نقرهای دعوت کردند.
هفته دیگر من در ماشینی راحت کنار راننده که همسر و مریم همراه ماریانا در صندلی عقب.
راه طولانی بود، اما فضا چنان آکنده از صفا وصمیمیت بود که طولانی بودن آن را حس نمیکردی " کدام موسیقی را دوست داری؟ " موسیقی آرامی از موتسارت فضای داخل ماشین را پر ساخته بود و مریم و ماریانا در بغل هم غنوده بودند.
لحظاتی جادوئی که پرندگانش به منقار میبردند. لحظاتی انسانی که هرگز فراموش نخواهم کرد.
طبیعت به زیباترین شکل در مقابل چشمانم گشوده شده بود. فضاهای اثیری خاص منطقه دالارنا. فضاهائی که از دیر باز با نقاشیهای کارل لارشون و آندرس سون بزرگترین نقاشان امپرسیونیست سوئد میشناختم ومیان آن تصاویر گردیده بودم. دریاچههای آرام غنوده در ظهر تابستان. با کناره هائی غرق در گل.
حس میکردم به دهکدههای قرن هیجده و نوزده سوئد برگشتهام. خانههای چوبی خیابانهای تنگ با سنگفرشهای یک دست. لحظاتی که زندگی آکنده از نوعی سرشاری بود.
ویلائی بسیار قدیمی و زیبا داشتند با اطاقهای چوبی آبی رنگ وگلهای زرد خشگ شده که در رف اطاقها جا گرفته بودند. در حیاط ویلا بلندی گلها تا کمر میرسید. مریم و ماریانا در میان آنها میدویدند وبرای خودشان تاج گلی از گل صحرائی به سبک سوئد درست کرده وبر سر نهاده بودند.
هر صبح سبد حصیری بزرگ را پر از انواع غذاهای سوئدی میکردند. راه میافتادیم طرف دریاچه نقرهای. من هنوز دریاچهای به آن زیبائی ندیدهام! تمامی اطراف غرق در گل بود. دریاچه چونان مجمعهای از نقره در مابین گلها میدرخشید. قایقهای چوبی که دختران و پسران جوان با لباسهای سنتی بر آن نشسته و دسته جمعی آواز میخواندند بر روی آب در حرکت بودند یک رسم سنتی را اجرا میکردند.
رویائی که هنوز از مقابل چشمانم میگذرد.
برایشان از آشنائیم با نقاشهای دالارنا گفتم و فردا در خانه زیبای کارل لارشون وسون که حال موزه شده بودند بودیم. تمامی روز دریک فضائی جادوئی در خانههای آن دو نقاش اعجوبه غزق شدیم.
شب هنگام بر جلو خان خانه چوبی قدیمی که پر از کارهای زیبای چوبی بود نشستیم چای خوردیم و به صدای باد آرام، بر خاسته از دریاچه نقرهای که لابلای درختان بلند سپیدارمی پیچید، گوش دادیم.
مریم آرام ترین خواب خود را در آن خانه داشت.
ماریانا اورا به اسب سواری برد. به سواری روی اسبهای کوتاه قد پونی. از همان جا با مادرش تلفنی صحبت کرد و لحظات خوش خود را با مادر تقسیم نمود.
زمان به زیبائی تمام گذشت.
هنگام بازگشت هیچ قفلی بر در ویلا نزدند! پرسیدم " ماریانا نمیخواهید در حیاط را قفل کنید؟ " خندید "نه این ویلا از زمانی که ساخته شده بر درش قفلی نزدهاند. هیچ کدام از این همسایهها هم قفلی بر در نمیزنند! اینجا نسل به نسل زندگی کردهاند بی آنکه قفلی بر در زده باشند. "
برگشتیم و یک ماه بعد در یک نا گریزی مریم به ایران پیش مادرش رفت.
چهار سال ماریانا در سال روز تولد مریم برای او هدیهای همراه عکس بچههای هم کلاسی و نقاشیهای آنها را که برای مریم کشیده بودند با پست میفرستاد. او هنوز مریم را در کلاسش داشت و نگرانش بود.
چهار سال بعد او کودکان کلاسش را به معلم کلاس پنجم تحویل داد وکلاس اولیهای جدیدی را تحویل گرفت. کودکانی سوئدی و مهاجر برای او فرق نمیکرد، مهم کودکانی بودند که به توجه وحمایت او نیاز داشتند.
او مهرش نثارتمامی کودکان بود. ماریانا عمرت و مهرت بر جهان دراز باد!