با تأسف و اندوه فراوان، آقای عبدالله خلفی به ناگاه در چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۸ ساعت ۸/۳۰ صبح در بیمارستان عرفان نیایش تهران از میان ما رفتند. بستری شدن ایشان در بیمارستان عرفان به ۲۴ ساعت نکشید و کادر درمانی گفتند عفونت وارد خون ایشان شده و نیمه شب ایست قلبی کرده و ایشان را احیا میکنند و صبح دوباره حال شان بد میشود و فوت می کنند. به همین سادگی!
خانوادههای عزیز و محترم خلفی و سیروس، از صمیم قلب به شما تسلیت میگویم و دردتان را با تمام وجودم حس می کنم. کاش در کنارتان بودم و میتوانستم در آغوش تان بکشم و کمی دردتان را تسکین دهم. مرگ آقای خلفی به شدت مرا متأثر کرد و این یادداشت را نوشتم تا هم ادای احترامی به ایشان و تلاشهای شان کرده باشم و هم به شما عزیزانم نشان دهم که در این دنیای غریب هنوز کسانی هستند که قلب شان برای شما میتپد و آرزوی سلامتی و پایداری و طاقت بیشتر برای تان دارند.
این مرد مبارز و مهربان در مهر ۱۳۰۹ در خرم آباد به دنیا آمد و زندگیاش سراسر مبارزه، تلاش، ایستادگی و مطالعه بود. آقای خلفی با اینکه ۸۹ سال عمر داشت، ولی خیلی سرحال بود و تمام کارهای خود را به تنهایی انجام میداد و اگر این وضعیت پیش نمیآمد، شاید به راحتی می توانست ده سال دیگر سرپا و در سلامتی نسبی در کنار خانواده ی مهربان اش عمر کند.
اگر به یاد مانده های آذر خانم درست باشد، وی حدود ۲۳ سالگی وارد فعالیت سیاسی شد و فعالیت اش را در ارتباط با حزب توده ایران آغاز کرد. او را برای فعالیتهای سیاسی اش بارها مورد پیگیرد قرار دادند و بازداشت کردند و او برای رهایی از این وضعیت چندین بار از خرم آباد فرار کرد و دوباره بازگشت. تا اینکه بالاخره او را حدود ۲۴ سالگی در تهران بازداشت کردند و پس از مدتی وی را به زندان فلک الافلاک خرم آباد فرستادند و حدود دو سال در زندان فلک الافلاک زندانی بود. در دویچه وله فارسی نوشته است: « دژ تاریخی ساسانیان در گذر قرنها کاربردهای متفاوتی داشته است؛ از قلعهای با موقعیت استراتژیک در قرن چهارم و مقر حکومتی در زمان آلبویه گرفته تا مقر حکومتی اتابکان لر کوچک و والیان لرستان در دوره صفویه و قاجار تا سرانجام پادگان نظامی و کاربرد زندان در دوران پهلوی اول و دوم... و اما سال ۱۳۴۹ سال سرنوشتسازی برای دژ بود؛ در ۱۸ آبان این سال قرار شد که فلک الافلاک، قلعه ساسانی که در اصل نه زندان که یکی از مهمترین دژهای نظامی ایران بوده است، موزه شود. در سال ۱۳۵۴ این دژ، با راهاندازی موزه مردم شناسی و مفرغهای لرستان، به موزه تبدیل شد.».
آقای خلفی قبل از دستگیری در دانشکده افسری تحصیل میکرد و به خاطر فعالیتهایش استعفا داد. بعدها هر جا که استخدام شد، ایشان را در پایینترین سمت ها گذاشتند. آقای خلفی حدود سال ۱۳۴۰ وقتی سی یک ساله بود با دختر عمهاش آذردخت سیروس ۲۱ ساله ازدواج کردند و آنها سه دختر دارند. این خانواده پر تلاش و مبارز چندین بار از این شهر به آن شهر نقل مکان کردند تا اینکه در سال ۱۳۶۲ در تهران خانه گزیدند. دختر بزرگ شان فیروزه در ۲۱ سالگی در مرداد ۱۳۶۲ با حسام یگانه ازدواج کرد. حسام از اعضای سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) بود که در ۲ آبان ۱۳۶۵ در تهران بازداشت شد و ابتدا او را به کمیته مشترک بردند و بعد به زندان اوین منتقل شد. فیروزه در آن هنگام باردار بود و یک ماه و نیم پس از بازداشت حسام در ۱۷ آذر ۱۳۶۵ دختر نازنین شان را به دنیا آورد و نام او را بهاران گذاشتند. اینکه در این دوران بر فیروزه جوان و حسام جوان و خانواده خلفی و خانواده یگانه چه گذشته است، داستانی از رنجها و دردها و مقاومتهای یک نسل زخم خورده و دادخواه است که امیدوارم روزی نوشته شود. حسام یگانه پنج سال حکم زندان گرفت و خانواده با اینکه به این حکم ناعادلانه اعتراض داشتند، ولی کم کم خود را آماده کرده بودند که حسام تا قبل از به مدرسه رفتن بهاران، به خانه بازخواهد گشت، ولی او هیچ گاه باز نگشت.
حسام را نیز به همراه هزاران زندانی سیاسی دیگر که حکم زندان یا حکم آزادی داشتند، در تابستان سال ۱۳۶۷ کشتند و سر به نیست کردند. بدون اینکه به خانواده های شان بگویند که چرا و چگونه آنها را کشته اند. خانواده خلفی و خانواده یگانه پس از این همه سال هنوز نمیدانند که واقعاً چرا آنها را که حکم زندان داشتند، کشتند و چرا حتی به خانواده نگفتند که میخواهند آنها را بکشند و چرا ملاقات ها را قطع کردند و به دروغ گفتند که میخواهند آنها را آزاد کنند. چرا حتی جنازه های آنها را به خانواده تحویل ندادند و هنوز نمیدانیم که آنها را چگونه کشته و کجا به خاک سپرده اند. آری آنها نیز هم چون هزاران خانواده ی دیگر دادخواهند و میخواهند بدانند که چه بلایی بر سر عزیز شان آورده اند و چرا حق زندگی را از او و خانواده و حتی فرزند مشترک شان گرفتند و تمام خانواده را این چنین مورد اذیت و آزار و شکنجه قرار دادند. آخر به چه حقی؟!
خانه گرم و بی آلایش آذر خانم و آقا عبدالله، خانه امن دخترها و نوه ها بود و هر کدام در زندگی به مشکلی بر می خوردند، این مادر و پدر نازنین به گرمی و با تمام وجود پذیرای آنها بودند. یادم میآید سالهای آخر زندگی مامان جان که مامان را همراه خود به خانه دوستان می بردم، روزی مهمان آذر خانم و آقا عبدالله بودیم و چقدر آن روز به ما خوش گذشت. آذر خانم به گرمی مشغول پذیرایی از ما بود و با زبان شیرین اش با ما صحبت میکرد و آقا عبدالله نیز با هیجان از خاطرات دوران گذشته ی خود میگفت و مامان نیز با گوش جان می شنید و گاهی او هم خاطراتی را از زندگی خودش و آقاجان و بچهها می گفت. اینکه آقاجان هم در زمان بازدید رضاشاه از دانشکده افسری خواستههای اعتراضی دانشجویان را مطرح کرد و بالاخره هم از دانشکده افسری اخراج شد یا نتوانست تمام کند و کارهای بعدی را نیز با رتبه های پایین شروع کرد.
آقای خلفی هم چنین ورزشکار و در رشته وزنه برداری قهرمان بود و چندین بار مدال گرفت. او حافطه عجیبی داشت و مدام در حال مطالعه بود و واقعاً میتوان گفت که مانند یک کتابخانه سیار بود.یادم میآید هر گاه به منزل شان میرفتم، مدام با همدیگر بحث میکردیم و بیشتر من گوش میشدم و به حرفهای شیرین ایشان گوش میدادم و ایشان از قدیم و از خاطرات خود میگفت و اینکه چه کارهایی انجام داده است که متأسفانه حافظه من یارای نگاه داشتن آن خاطرات را ندارد. ولی همبیشه از مصاحبت با ایشان لذت میبردم. چندین بار بر سر حزب توده با همدیگر وارد بحث شدیم، ولی سعی میکردم که خیلی ناراحت شان نکنم و برایم قابل تحسین بود که در این سن این چنین با علاقه مسایل را پیگیری و مطالعه میکنند. چقدر حسرت میخورم که چرا با آقای خلفی دقیقتر راجع به فعالیتهای سیاسی شان در آن دوران و اینکه زندگی را چگونه گذرانده اند، صحبت نکردم.
همسرش آذردخت خانم نازنین را نیز خیلی دوست دارم. او زنی بسیار مهربان و پر تلاش است و ستون اصلی خانواده و واقعاً وجودش سراسر عشق و صبوری است. گاه آذر خانم از آقای خلفی شاکی میشد و با هم بحث میکردند که چرا او همهاش سر در کتاب دارد و کمک نمیکند و کاملاً هم حق داشت، ولی باز میخندید و بدون شکایت و بیوقفه مشغول کارهای خانه می شد و همواره تعجب میکردم که چگونه این زن خسته نمیشود و چقدر توانمند است. این زن نازنین و بسیار صبور خانواده را گرد خود میآورد و اوضاع را با مهربانی بسیار سر و سامان میداد. گاه به آقای خلفی و بچهها اعتراض میکردم که چرا میگذارید آذر خانم این همه کار کند و میگفتند که او خودش طاقت نشستن ندارد. از صمیم قلب آرزوی سلامتی و توان بیشتر و بیشتر برای این زن مهربان و توانمند و عاشق و تمام اعضای خانواده نازنین اش را دارم.
آقای خلفی در سالهای آخر عمرش نیز دست از کتاب خواندن بر نمی داشت و به شدت پیگیر گوش دادن به اخبار بود و هر روز چندین بار اخبار را گوش میداد و ساعتها سرش در کتاب بود. در سالهای آخر عمرش خیلی علاقمند بود که کتاب «انسان خردمند» را بخواند، با وجودی که چشمان اش به شدت ضعیف شده بود و دیگر توان خواندن نداشت، ولی کتاب را به چشمان اش نزدیک میکرد و مشتاقانه آن را میخواند و به دیگران نیز توصیه میکرد که این کتاب را بخوانند.
آقای خلفی متأسفانه از حدود پنج سال پیش با بیماری دیابت خفیف و مشکل کیسه صفرا درگیر شدند. سه سال پیش قرار بود که سنگ کیسه صفرای وی را عمل کنند، ولی سنگ را در بیمارستان شکستند و به خانه بازگشت. آن زمان در بیمارستان مدرس بستری بود و با هم اتاقی اش نیز بحث سیاسی میکرد و دمی آرام نمی گرفت. هم اتاقی اش میگفت حتی از من میخواهد که شماره کفش هیتلر را بگویم. یک سال بعد دوباره حال آقای خلفی بد شد و آزمایش های مختلف را انجام دادند و گفتند همه چیز خوب است.
چند ماه پیش دوباره برای سنگ کیسه صفرا حالش بد شد و خانواده وقت عمل گرفتند، ولی آقای خلفی تمایلی به عمل نداشت و می گفت حالم خوب است. او خیلی به دکترها و بیمارستان ها اعتمادی نداشت و میگفت در این بیمارستان های بی سر و سامان آدم بیشتر مریض میشود.
با وجود کرونا وضعیت دیگر بیماران چه می شود؟ آیا جان آنها مهم نیست؟
چند روز قبل فشار خون آقای خلفی پایین میافتد و به زمین میخورد، ولی به دلیل ترس از مبتلا شدن ایشان به کرونا از رفتن به بیمارستان خودداری کرده و خود درمانی میکنند. دوشنبه آخر شب حدود ساعت ۱۱ دل درد میگیرد و به ۱۱۵ زنگ میزنند و آمبولانس میآید، ولی میگوید مریض قبلی کرونا داشته و خانواده باز میترسند و منصرف می شوند. نیمه شب حوالی ۴ صبح سه شنبه دل درد ایشان شدید میشود و خانواده تصمیم میگیرند که با ماشین شخصی عزیزشان را به بیمارستانی خصوصی ببرند که احتمال درگیر شدن او و همراهان با کرونا کمتر باشد. به بیمارستان بهمن میبرند و کادر درمانی میگویند بیمارستان خیلی شلوغ است و میترسیم کرونا بگیرد و قبول نمی کنند، به بیمارستان مدرس که قبلاً در آنجا بستری بود میبرند و آنجا نیز قبول نمی کنند. به بیمارستان لاله میبرند و با اینکه سطح هوشیاری اش پایین آمده بود، با برخوردی خوب قبول میکنند و روی تخت بیمارستان می خوابانند و سرم های مختلف میزنند و تست ریه میگیرند، ولی میگویند کبد و کلیه ها به هم ریخته و عفونت وارد خون شده و «سپتیسمی» کرده و نیاز به آی سی یو دارد و این بیمارستان تخت خالی ندارد. کادر درمانی بیمارستان لاله با بیمارستان های مختلف تماس میگیرند تا بالاخره در بیمارستان عرفان نیایش جایی خالی در آی سی یو پیدا می کنند. ایشان را ۷ شب سه شنبه به بیمارستان عرفان نیایش میبرند و آنجا با گرفتن ۲۵ میلیون تومان ودیعه برای ۵ شب، هر شب ۴.۵ میلیون تومان در آی سی یو بستری میکنند و خانواده با دلی پر خون به خانه باز می گردند. صبح روز بعد ساعت ۷ صبح چهارشنبه خانواده به بیمارستان زنگ میزنند و آنها میگویند شب پدرتان ایست قلبی کرده و او را احیا کردهایم و ساعتی بعد که خانواده آماده رفتن به بیمارستان بودند، زنگ میزنند و میگویند متأسفانه پدرتان فوت کرد!؟ خانواده میخ کوب میشوند و باور نمیکنند! مگر می شود، آخر چرا و چگونه؟ با دلی پر خون راهی بیمارستان میشوند و در آنجا با صحنه ای روبرو میشوند که دیگر از تحمل شان خارج است. کادر درمان میگویند جنازه را تحویل نمیدهیم و مستقیم از بیمارستان در تابوت میگذاریم و پلمپ میکنیم و می بریم. خانواده دیگر به مرز انفجار میرسند و به شدت اعتراض میکنند. این چه برنامهای برای پیشگیری است؟ اگر پدر ما کرونا داشته باید اثبات شود و اگر او داشته حتماً ما هم که همراه او بودهایم کرونا گرفته ایم. شما ما را به حال خود رها کرده و میرویم و میآییم و بعد میخواهید پدرمان را که کرونا نداشته مهر و موم کرده و از دسترس ما خارج کنید؟! این همه سال هر بلایی دلتان خواست بر سر ما آوردید و این بار دیگر قبول نمی کنیم. اگر پدر ما کرونا داشته باید مشخص شود و اگر هم نداشته جنازه اش را به ما تحویل دهید. بالاخره کادر درمانی میگویند پس باید صبر کنید تا وضعیت بررسی شود و خانواده قبول میکنند و به خانه باز می گردند. ساعتی بعد از بیمارستان تماس میگیرند و میگویند ایشان کرونا نداشته و میتوانید بیاید و جنازه ایشان را تحویل بگیرید.
این شرایط دردناک را چگونه میتوان تاب آورد. عزیزت را اینگونه نا به هنگام و در عرض کمتر از دو شبانهروز از دست بدهی و هیچ کمک رسانی هم نباشد. ساعتهایی که لحظه لحظهاش دنیایی حرف دارد. متأسفانه به دلیل هرج و مرج بیش از پیش در نظام درمانی کشور و نبود برنامهریزی حمایتی برای مردم، خانوادهها تمام این کارها را با دلی پر خون و به تنهایی و با هزینه شخصی خود انجام میدهند و عاقبت هم با دستان خالی به خانهها باز می گردند. آنها حتی برای نقل و انتقال پدر از این بیمارستان به آن بیمارستان یا از ماشین شخصی یا از آمبولانس های خصوصی استفاده کردند و کسی یا ارگانی نبود که به سلامتی آنها و عزیزشان اهمیتی دهد و آنها را یاری و همراهی کند.
بالاخره خانواده با دلی پرخون و در تنهایی عزیزشان را از بیمارستان تحویل میگیرند و به بهشت زهرا میبرند و در قطعه ۳۲ بهشت زهرا کنار مادرش به خاک می سپارند. بدون هیچ مراسمی و همراهی ای. در خانه نیز در قرنطینه هستند و کسی به سراغ شان نمیرود و این است پایان زندگی انسانی که سالها تلاش کرد و روی پای خود ایستاد و این چنین رفت و خانواده هم چنان باید بار دردها و زخم ها و تنهایی هایش را به دوش بکشد و تحمل کند.
کاش بیشتر و دقیقتر به دور و بر خودمان بنگریم و قدر انسانهایی که هر کدام بخشی از تاریخ ما هستند را بدانیم و زندگیشان را کند و کاو کنیم و بنویسیم. انسانهایی که هر کدام در گوشهای و در خانهای آرام نشستهاند و به اصطلاح زندگی می کنند، ولی کمتر به صحبتها و وضعیت آنها توجه میکنیم و البته علت هم مشکلات بی حد و اندازهای است که در این کشور بلازده دچارش شدهایم و متاسفانه فرصتی پیدا نمیکنیم که خودمان و تلاشها و رؤیاهای مان را واکاوی کنیم.
وضعیت کادر درمانی و خدماتی نیز در بیمارستان ها فاجعه بار است.
یکی از اعضای خانواده آقای خلفی گفت: «اگر به چشم خود نمیدیدم، باور نمی کردم. در این چهار بیمارستانی که ما این چند روز رفتیم، هیچ امکانات جدی از ماسک و دستکش و لباس های مخصوص حفاظتی برای پیشگیری کادر پزشکی و پرستاران و بهیاران و همراه بیمار و خدمه و نظافت چی و حتی راننده ی آمبولانس که بیماران را به بیمارستان میبرند یا مردگان را به گورستان ها میبرند، نبود و واقعاً نمیدانم آنها چگونه زندهاند و در امان خواهند بود! تنها راه پیشگیری شان این است که مردگان را زود از دسترس خارج کنند، بدون اینکه مطمئن باشند که آن بیماری کرونا داشتهاند یا نه. در حالی که در بیمارستان عرفان نیایش با اینکه بیمار کرونایی داشتند، همینطور همراهان در آی سی یو کنار بیمار بودند، بدون هیچ محافظتی و آنها نیز بدون محدودیت رفت و آمد میکردند. بی پناهی مطلق مردم را به شدت خسته کرده است.».
چرا این همه دکتر و پرستار و کادر درمانی و خدماتی و همراهان بیماران از کرونا فوت کردهاند؟ بی تردید تعداد بیشتری ناشناس مردهاند و صدای شان به گوش ما نرسیده است زیرا کسی را ندارند که نام شان را اعلام کنند یا بیمارانی چون آقای خلفی که کرونا نداشتند، ولی از ترس کرونا دیر به بیمارستان مراجعه کردند یا در بیمارستان ها دیر پذیرش شدند تا به مرحله حاد رسیدند.
چه کسی پاسخ گوی این همه نا بسامانی و بیعدالتی است؟
فاجعه ای انسانی در بیمارستان ها، درمانگاه ها، زندان ها، خانهها، خیابانها و در گوشه و کنار کشور ما ایران در شرف وقوع است و هیچ کسی پاسخگو نیست.
چرا یک خانواده باید این چنین خودش را به آب و آتش بزند تا بیمارستانی برای پذیرش بیمار خود بیابد؟ چرا نظام درمانی و بهداشتی ما این چنین دچار هرج و مرج است که نمیتواند بیمارستان هایی مجزا برای درمان و پذیرش سریع سایر بیماران داشته باشد تا ریسک خطر ابتلا به اپیدمی را کاهش دهد؟ چرا در این شرایط که همگان باید در قرنطینه باشند، همراهان بیماران مجبور میشوند که ریسک ابتلا به کرونا را به جان بخرند تا راهی برای نجات جان بیمار خود بیابند؟ اگر این خانوادهها مبتلا به کرونا شوند چه کسی پاسخ گوست؟ اگر افراد مبتلا شده جان خود را از دست دهند چه کسی پاسخ گوست؟ اگر افرادی از ترس ابتلا به کرونا به بیمارستان مراجعه نکنند و در خانهها بمیرند چه کسی پاسخ گوست؟ مرگ هایی که به نوعی قتل است زیرا پیامد ساختار ناعادلانه و غیر انسانی حکومتی است که راهی برای برون رفت از این شرایط بحرانی که به فاجعهای انسانی میانجامد، نمی یابد.
در چنین روزهای تلخ و دردناکی، دلم میخواهد که از برادر عزیزم محمدرضا بهکیش نیز یادی کنم. او که در ۳۸ سال پیش در ۲۴ اسفند سال ۱۳۶۰ در جلوی چاپخانه سازمان فداییان خلق اقلیت به گلوله بسته شد و به همراه خشایار پنجه شاهی کشته شدند و تا امروز هنوز ما اطلاع رسمی نداریم که چرا و چگونه و به چه حقی آنها را کشتند و در کجا به خاک سپردند.
یادشان و راه شان زنده و ماندگار باد!
منصوره بهکیش
۲۵ اسفند ۱۳۹۸