در فرهنگ محافظه کار ما، روش نقد و نقد به بینش سازندگان و تأثیرگذاران آن، نمیتوانسته مأمن داشته باشد. چنین فرهنگی بی کم و کاست و با آغوش باز پذیرای همانهایی ست که پیاش را چیدند و آن را بالا کشیدند.
ادبیات ما را، «هنر نزد ایرانیان است و بس» میسازد. و این، باور مسلم هر ایرانی ست. تفاوت هم نمیکند این مسئله از روی شوخ طبعی بازجویده و بازگو شود یا از روی تفاخر و جدیت. در هر دو صورت، ما خود را چنین میپنداریم. شاید این، جبران مافاتی ست از ضمیر ناخودآگاه ایرانی برای گریز و دور زدنِ دشواری فلسفه عقلی یا معیار عقلی به امور. در سادخواهی فرهنگ ما نبایست شبههای وجود داشته باشد آنگاه که در موضوعات، پیچیدگیها و بغرنجها مختص به یک فرهنگ جدی و پویا، از هفت دولت آزاد است. ادبیات برآمده از چنین فرهنگ نمیتوانست هم مغموم و خادم آن باشد و برایش اشک بریزد، و هم همزمان در فرازها بال بگشاید اگر از چند ادیب استثناء که حاملان ذوق و نبوغ ادبی بودهاند، بگذریم. بنای ادبیات ایرانیان در همان فرهنگی بالا کشیده شده که اصالت ایرانی و ایرانی اسلامی شده، بوده، و عرفان نیز برازندهاش. در حقیقت ادبیات هزاران ساله ما نه اینکه با دین و عرفان تعارضی نداشته بلکه برعکس با این دومی خصوصاً در فرهنگ اسلامی، کاملاً اُخت گرفته. کلیت و نظام ادبی و ادبیات ما از عشق عرفانی لبریز است. عرفان ایرانی با ادعای تعدیل تصلب دین یا شریعت، به یکی از کانونی ترین اصل فرهنگ و ادب مان مبدل شده. در واقع بینش عرفانی و عارفان، دیوار حائل هستند میان دین و اندیشیدن؛ ولیکن مدعی ست هم این است و هم آن، درست مانند بینشی که تابع ادغام عقل و نقل است. عرفان با این دوگانه است که میزیید و مطلقاً مانع زایش فکربکر در فرهنگ اسلامی ماست.
موسیقی سنتی در همین ساده خواهی فرهنگ و ادبیات ما سیر و سیاحت میکرده و زور آن را نداشته تا بر فرازهای تازه و نامتعارف گام نهد. دشواری هر چیز در نامتعارف بودنش است. هر چه زور در موسیقی سنتی بوده بیش از آنی که بوده، نمیتوانسته باشد اگر میخواست در ماتم و سوز و گداز مردم بسوزد و دود شود. شجریان نیز «الحق» در همین حیطه متعارف نقش ایفاء میکرد و نبوغش در همین حد بود. حیطه متعارف و سادهای که میتوان در چند نقش، در آن ظاهر شد.
ما از قول نیما یوشیج در شعر بلند بالای «افسانه» به «درغگویی»، «بی خبری» و «بیهوده نال»ی حافظ پی میبریم. و به همین ترتیب، ناله سوزان حافظ از بابت «فراق عشق» وی را به شرابخواری در کنج عزلت میکشاند تا در عالم هپروت «وصال عشق» را خوابنما شود. شجریان که وی را لقب «حضرت» حافظ میدهد قدر مسلم باید «ناله» حافظ را طوری در نوع دستگاه و قالب موسیقی سنتی منطبق کند که از آن سراسر ناله ببارد، و میبارد.
در سبک آوازخوانی محمد رضا شجریان، هم اشعار حافظ و هوشنگ ابتهاج این دو عارف کهنه و نو، برگزیده میشوند و هم خیام که فرسنگها با عارفان و اشعار عارفانه به دور بوده و کمترین وجه اشتراک میانشان موجود نیست. بنابراین شجریان از چنین دوگانهای رها نبوده. شاید به همین جهت در دل مردم راه یافته بود: دوگانهای که در جهان عرفانی حافظ و در دوره ما در جهان عرفانی هوشنگ ابتهاج، غوطه زده و در عین حال در جهان خیامی هم سرک میکشیده. چه دوگانه عجیبی اگر بخواهیم از شق روضه خوانیهایش فاکتور بگیریم.
نیکروز اعظمی