به یاد روشن برادرم که کرونا او را هم با خود برد
«مالی» برای رفتن به پارک بی تابی میکند. ساعت ذهن او چنان دقیق است که میدانم اکنون شش و نیم صبح است. ساعتی که باید برای پیاده روی به پارک برویم. امروز حوصلهی پیاده روی ندارم. از وقتی برادرم را از دست دادهام بعضی روزها ترجیح میدهم از جایم تکان نخورم. مثل مجسمهای بنشینم و ساعتها به تماشای یادهای مهربان او مشغول شوم. اما مالی وقتی میبیند غمگین هستم، همچون تو اصرار دارد که به طبیعت پناه ببرم.
به سرعت لباس میپوشم، تلفن و کلید و نقابم را برمی دارم و قلادهی او را میبندم و به سوی پارک میرویم. جلوی در پارک، تابلویی ست که بر آن فرمان، زدن نقاب و توجه به فاصلههای تعیین شده، نقشی هشدار دهنده دارد. چهار ماه و هفت روز پیش، وقتی برای اولین بار این تابلو را دیدم به شدت جا خوردم. یاد تابلوهای «حجاب را رعایت کنید» افتادم، تابلوهایی که حتی در محوطههای تاریخی سرزمینم به گردشگران زن فرمان پوشاندن سر و تن خود را میدهد. و همیشه ذهن مرا از یاد شرابهای «تنگ بلاغی» خالی میکند.
حالا دیگر هر بار تابلوی جلوی در پارک را میبینم ابتدا به خودم میگویم «این فرمان با آن یکی فرق دارد» و بعد با آسودگی نقابم را میزنم. مشکل بسیاری از ما این است که همیشه خیلی دیر تفاوت و معنای فرامینی را که به ما داده میشود درک میکنیم. گاهی دهها سال طول میکشد که تازه میفهمیم فرمان برداشتن نقاب از چهرهی زنان با فرمان گذاشتن نقاب بر چهرهی زنان، زمین تا آسمان تفاوت دارد. و تازه وقتی هم که میفهمیم به روی خودمان نمیآوریم که یکی برای نجات بوده و یکی برای اسارت. من هم وقتی برخی از دوستانم میگویند: «کسی حق ندارد به ما بگوید نقاب بزنید یا نزنید» فقط نگاهشان میکنم. و به روی خودم نمیآورم.
برای این که به فرمان و نقاب و اسارت فکر نکنم به تو و به طبیعت فکر میکنم. نفس عمیقی میکشم. هوای بامداد آگوست دنور، چون حریری ابریشمی پوستم را نوازش میکند. و از دو لایهی کتانی نقابم میگذرد و به ریههایم میدود. نیمی از آسمان، رنگی از طلای خورشید گرفته، بی آن که خورشید دیده شود. دوربین تلفنم را روشن میکنم تا عکسی بگیرم و برای برادرم بفرستم. اما یادم میافتد که او دیگر نیست. نمیدانم چرا گاهی حواسم نیست که او دیگر نیست و همین طور با او حرف میزنم، برایش یادداشت مینویسم، عکس هایی را میگیرم که دوست دارد! دوستش به من میگوید: «اتفاقا حواست خوب کار میکند چون او هست». راست میگوید. او هست اما چرا من گاهی فکر میکنم او دیگر نیست؟! تو میگویی «معلوم است که هست، وقتی تو بخواهی کسی باشد هست»
«آلیس» و «فرانک»، همسایههای عزیزم را میبینم که با سگشان از آن طرف پارک میآیند، مثل همیشه زودتر از من به پارک آمدهاند و حالا دارند برمی گردند. هیچ کدام نقاب ندارند. برایم دست تکان میدهند. هر دو از نقاب متنفرند. و با همهی وسواس هایی که در اجرای قوانین دارند، این یکی را ندیده میگیرند. هفته پیش آلیس میگفت به شدت گرفتار افسردگی شده و کارش به روانپزشک هم کشیده است. دوستان و همسایگان دیگری را هم میشناسم که گرفتار افسردگی شدهاند. آلیس میگفت:
ـ هر وقت به خیابان یا فروشگاه میروم حالم بدتر میشود. از دیدن آن همه آدمی که نمیتوانم آنها را به درستی ببینم وحشت میکنم. از این که چندین ماه است هیچ لبخندی ندیدهام، هیچ صدای روشنی نشنیدهام مدام گریهام میگیرد. آخر مگر میشود تمام روز فقط چشم هایی را ببینی که به تو خیره شدهاند. مگر میشود همه فقط دو تا چشم داشته باشند؟ فقط دو تا چشم زل زده بی معنا!
به آلیس نگفتهام که من اتفاقا هیچ مشکلی با این همه چشم که بیش از هر چیزی جهانمان را پر کرده ندارم. چون از بچگی عادت کردهام فقط به چشمها نگاه کنم و فقط با چشمها گفتگو کنم. بیشتر اوقات لب و دهان و گوش و دماغ آدمها را نمیبینم، صدایشان را نمیشوم، همیشه بیشترین رابطه را با چشمهای آدمها دارم. فقط از راه چشمها میتوانم عواطف آنها را بخوانم؛ مهربانی و نامهربانیشان را، خشم یا آرامششان، خنده و یا اخمشان، شادی و یا غمگینیشان، خوش جنسی و بدجنسی شان؛ همه را در چشمهایشان میبینم. من حتی زیبایی و زشتی آدمها را که دیگران دربارهاش میگویند درک نمیکنم، چرا که آن زیباییها و زشتی هایی که در چشمهای آدمها میبینم هیچ ربطی به آن چه دیگران از زیبایی و زشتی میشناسند ندارد.
برادرم هم همین طور است. فکر میکنم این ارتباط چشمی که ما با آدمها داریم به خاطر تربیتی بوده که پدرم به ما داد. هر گاه که با ما سخن میگفت باید مستقیم در چشمهایش نگاه میکردیم وگرنه اخطار میکرد: «نگاه کن! توی چشمهای من نگاه کن. آدم وقتی به چشمهای کسی نگاه کند حرفهایش را درست میفهمد و اگر نگاهش به این طرف و آن طرف باشد، حواساش پرت خواهد شد و ممکن است واقعیتها را وارونه بفهمد».
برای همین با تو راحتم؛ چون وقتی حرف میزنم، حتی اگر صدای شیشههای شکسته جهان را پر کرده باشد، فقط به چشمانم نگاه میکنی و خیالم آسوده است که حواست با من است.
آلیس و فرانک به من که نزدیک میشوند، نقاب از صورتم بر میدارم، و با حفظ شش فوت فاصله، برایشان دست تکان میدهم وبرویشان میخندم. اما پیش از آن که به مرز شش فوتی من برسند، نقابم را میزنم و به سرعت از آنها دور میشوم. و تازه وقتی مدتی از آنها دور میشوم، از این که یک لحظه هم کنارشان توقف نکردم، تا مثل دوران قبل از کرونا، از سگ و سیاست و هوا حرف بزنیم از خودم بدم میآید.
دو زن بی نقاب از کنارم میگذرند، در نگاه هر دو ملامت و اندکی هم تمسخر میبینم. راستی چرا برخی از فرنگیها این همه از نقاب بدشان میآید، اینها که مثل ما با دیدن نقاب یاد حجاب و روبنده و برقع نمیافتند که وحشت برشان دارد اینها که باید با دیدن نقاب به یاد گلادیاتورها، شوالیهها، دوکها و دوششها و جشنها و بالماسکهها بیفتند و لبخند بزنند.
شاید هم ما ایرانیها در این سالهای اخیر از بس نقاب زدهایم دیگر ترسی از هیچ نقابی نداریم. تازه علاوه بر زنها که دوباره نقابدار شدند، ما ناگزیر شدیم تا انواع و اقسام نقابهای نامریی را هم تجربه کنیم. که البته و خوشبختانه فقط خاص زنها نیست. و سال هاست که همه مان هر روز و هر شب باید در کوچه و خیابان و اداره و دانشگاه و مدرسه و حتی گاهی در خانههامان نقاب بزنیم.
اولین بار وقتی شاعر بزرگ مان به ما هشدار داد که «دهانت را میبویند، مبادا گفته باشی دوستت دارم.» خیلیها باور نکردند که عطر دوست داشتن هم ممکن است جماعتی تهی دل را به هراس بیندازد و به کشتن عاشق برخیزند. اما بالاخره همه به مرور یاد گرفتیم برای این که کسی عشق مان را نشناسد نقاب بزنیم، برای این که آوازهای مستی مان را نشنوند نقاب بزنیم، برای این که مذهب یا لامذهبی مان را نفهمند نقاب بزنیم، برای این که بچههایمان در خطر نیفتند، حتی در خانههایمان نقاب بزنیم، و همین طور روز به روز نقابهای بیشتری را تجربه کردیم و جیبها و چمدانهایمان از نقابهای رنگارنگ پر شد. و کارمان به جایی رسید که به قول برادرم: «اکنون در سرزمین ما هیچ تجارتی پرسودتر از تجارت نقاب نیست»
مالی قلادهاش را از دست من بیرون میکشد و به سوی خرگوشی میدود که به دیدن او از هراس منجمد شده است. مالی اما کاری به کار او ندارد، مقابل او مینشیند، دماش را تکان میدهد و به مهر تماشایش میکند.
دوربین تلفنم را روشن میکنم تا برای برادرم که سگها و پرندهها را بیشتر از آدمها دوست دارد عکسی بگیرم. تو به میگویی اگر دوربینت را کمی آن طرف تر بگیری، صدای پرندهای که کنار رودخانه نشسته هم در عکسها خواهد بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قصه کوتاه «هدیانهای کرونایی» کاری ست که در تازه ترین شماره فصلنامهی «آوای تبعید»، که ویژهی هنر و ادبیات دوران کرونا میباشد منتشر شده است.