• به مناسبت صدمین سالگرد کودتای ۱۲۹۹
در گذشته برخی از مردم میپنداشتند که حضورشان در لحظه تحویل سال در زیارتگاههای دینی برایشان شگون دارد. با چنین باوری، در نوروز ۱۳۰۶، تاجالملوک همسر رضاشاه و دو دخترش شمس و اشرف به قم رفتند تا در لحظه تحویل سال در حرم حضرت معصومه باشند. آنها در غرفه بالای ایوان آینه نشسته بودند. چادر سرشان بود اما نه چادر سیاه بلکه چادر سفید گلدار. مقنعه و روبنده هم نداشتند و صورتشان باز بود.
واعظی بهنام «سید ناظم» مردم را تحریک کرد که خانواده شاه را از حرم بیرون کنند. خبر به آیتالله محمدتقی بافقی رسید. او به خانواده رضاشاه پیغام داد که: «... شما اگر مسلمان هستید نباید با این وضعیت در این مکان مقدس حضور یابید و اگر مسلمان نیستید که اصلاً حق ندارید به این مکان بیایید.»
حالا از حجاب خانواده پهلوی بگذریم، این هم از ویژگیهای اسلام است که حضور غیرمسلمانان در پرستشگاههای خود را تحمل نمیکند. در هیچیک از دینهای دیگر چنین محدودیتی وجود ندارد. یک مسلمان میتواند در هر گوشه جهان از پرستشگاههای همه دینها دیدن کند ولی برعکسش امکان ندارد.
خانواده پهلوی به پیام آیتالله محمدتقی بافقی توجه نکردند. دقایقی بعد آیتالله بافقی شخصاً به حرم رفت و همسر و دختران رضاشاه را از آنجا بیرون کرد.
ماجرا را تلفنی به رضاشاه خبر دادند. او دستهای سرباز را به قم فرستاد و خودش هم بلافاصله حرکت کرد و پیش از سربازان به قم رسید، مستقیماً به حرم رفت و به افسران و پاسبانهایی که خود را به محل رسانده بودند، دستور داد هر عمامهبهسری را میبینند بزنند. آخوندهایی که در کنار ضریح پناه گرفته بودند نیز از کتک خوردن مصون نماندند.
رضاشاه سپس دستور داد آیتالله محمدتقی بافقی را بگیرند و به حرم حضرت معصومه بیاورند. این آیتالله بافقی در میان روحانیون آدم کوچکی نبود. او خزانهدار آیتاللهالعظمی شیخ عبدالکریم حائری یزدی، مرجع تقلید و بنیادگذار حوزه علمیه قم بود. وجوه شرعی نزد آیتالله بافقی جمع میشد و حقوق استادان و طلاب حوزه را او میپرداخت. مقام آیتالله محمدتقی بافقی آنقدر بالا بود که در غیاب شیخ عبدالکریم حائری، نماز جماعت به امامت او برگزار میشد.
آیتالله بافقی را گرفتند و کشانکشان نزد رضاشاه بردند. پس از آنکه چند فحش سربازی نثارش کرد، دستور داد آیتالله را دمر بخوابانند و سپس با عصای خودش چندین ضربه محکم به نشیمنگاه آیتالله زد. آیتالله از درد فریاد میکرد واز امام دوازدهم کمک میخواست. رضاشاه سپس دستور داد آیتالله بافقی را به تهران ببرند و به زندان بیندازند.
آنگاه سراغ «سید ناظم»، آن واعظ اول، را گرفت. رئیس شهربانی قم گزارش داد که سید ناظم فرار کرده است. رضاشاه بهخاطر اینکه سید ناظم توانسته بود از دست پلیس بگریزد چند ضربه عصا به سر و کول رئیس شهربانی کوبید و دستور داد او را هم به زندان ببرند.
سید ناظم وقتی شنید که رضاشاه به قم آمده جوری فرار کرد که تا پس از تبعید رضاشاه از ایران، هیچکس نمیدانست که او به عراق رفته و در نجف پنهان شده است. این رویداد ممکن بود به آشوبی بزرگ در کشور تبدیل شود اما شیخ عبدالکریم حائری یزدی، مرجع تقلید وقت، همه را به آرامش دعوت کرد و چند ماه بعد، در ملاقاتی که با رضاشاه داشت، آزادی آیتالله محمدتقی بافقی را از او درخواست کرد و گرفت. این ماجرا هشت سال پیش از آزادی رسمی زنان و کشف حجاب بود.
این تنها درگیری رضاشاه با روحانیون نبود. در شهریور ۱۳۰۶، وقتی اولین سری مشمولان نظام وظیفه به زیر پرچم احضار شدند، در برخی از شهرهای مرکز و جنوب کشور تظاهراتی به تحریک بزرگ - مالکان و رهبری روحانیون علیه نظام وظیفه به راه افتاد.
بهنوشته سیروس غنی، علت مخالفت بزرگ - مالکان با نظام وظیفه این بود که از قدرت محلی آنها میکاست و دلیل مخالفت روحانیون این بود که دو سال آموزش در یک سازمان غیرمذهبی و زیر دست افسرانی که بیشترشان با روحانیون مخالف بودند، ایمان مشمولان را سست و فاسد میکند.
آنگونه که سپهبد فرجالله آقاِولی، برادر سرهنگ فضلالله آقاِولی که در اعتراض به قرارداد ۱۹۱۹ خودکشی کرده بود، به ابراهیم صفایی روزنامهنگار گفته است، اولین شهری که در آن علیه نظام وظیفه تظاهرات شد، اراک بود. در اراک، یک نفر از تظاهرکنندگان کشته شد. عدهای جنازه مقتول را سر دست گرفتند و به کنسولگری انگلیس بردند و خودشان هم در آنجا بست نشستند. فرجالله آقاِولی که در آن روزگار سرتیپ بود، توانست آشوب را بخواباند و قانون نظام وظیفه را به اجرا بگذارد.
در خوزستان نیز عشایر عرب، هم در اعتراض به قانون لباس متحدالشکل و هم در اعتراض به نظام وظیفه دست به اسلحه بردند ولی سرانجام سلاحهایشان را تحویل دادند و به سربازی رفتند.
در شیراز و اصفهان هم مردم برای اینکه فرزندانشان به سربازی نروند، اعتراض و تظاهرات به راه انداختند، بازارها را بستند و به روحانیون مراجعه کردند تا بهگفته خودشان «از آنها رفع ظلم بکنند.»
در آن زمان بزرگترین مقام مذهبی اصفهان، شیخ نورالله بود. شیخ نورالله خودش با تقویت ارتش مخالفتی نداشت و از سوی دیگر میدانست مخالفت با رضاشاه عاقبت خوشی ندارد. به همین دلیل و برای اینکه در این ماجرا آلوده نشود، چند روزی از اصفهان بیرون رفت تا سروصداها بخوابد.
اما برعکس، دامنه اعتراضها بالا گرفت و گستردهتر شد. در شیراز هم گروهی از مردم علیه قانون نظام وظیفه تظاهرات کردند. این بود که شیخ نورالله برای اینکه جایگاهش نزد مؤمنان خدشهدار نشود، به اصفهان برگشت و رهبری اعتراضات را به عهده گرفت.
پیش از ادامه داستان، اجازه بدهید برای آنها که نمیشناسند، شیخ نورالله را مختصراً معرفی کنم. شیخ نورالله برادر شیخ محمدتقی معروف به «آقا نجفی» روحانی معروف اصفهان در دوره قاجار بود که داستانهای فراوانی از او بر سر زبانهاست که شاید شما هم بعضی از آنها را شنیده باشید.
آقا نجفی امامت مسجدشاه را در اختیار گرفته بود. برادر دیگرش شیخ جمالالدین امامجماعت مسجد شیخ لطفالله بود و شیخ نورالله هم امامت مسجد نوی بازار را به عهده داشت.
در جریان انقلاب مشروطیت، با اینکه شیخ نورالله طرف مشروطهخواهان را گرفته بود، آنها پس از پیروزی به مخالفت با شیخ نورالله برخاستند تا جایی که از اصفهان گریخت و به عراق رفت.
سه سال بعد، در سال ۱۲۹۳، که از طرفی اوضاع آرامتر شده بود، و از طرف دیگر، برادرش آقا نجفی مرده بود، شیخ نورالله به ایران بازگشت و در مسجدشاه بر جای برادرش نشست. در این دوره بود که پیروانش او را «آیتالله مطلق» لقب دادند.
همان سال جنگ جهانی اول آغاز شد و نیروهای روس و انگلیس که پیشاپیش در ایران حضور داشتند، مناطق بیشتری را عرصه تاختوتاز قرار دادند. در واکنش به این تجاوز روس و انگلیس به ایران، که بیطرفی خود را در جنگ اعلام کرده بود، احساسات عمومی علیه این دو دولت و به سود آلمان و عثمانی برانگیخته شد. روحانیون، بهخصوص، برای پشتیبانی از دولت مسلمان عثمانی فتواهایی صادر کردند.
در برخی از شهرها کمیتههای دفاع ملی تشکیل شد. در اصفهان، شیخ نورالله رهبری قیام را به عهده گرفت و با فرستادن تلگرامهایی به شهرستانهای مختلف از روحانیون خواست اختلافاتشان را کنار بگذارند و برای دفاع از اسلام متحد شوند.
او همچنین از خوانین بختیاری خواست تفنگچیانشان را به اصفهان بفرستند و حتی از راهزنانی مانند نایبحسین کاشی دعوت کرد به او بپیوندند. با ورود نیروهایی اینچنین به اصفهان، کنسولگری انگلیس مورد حمله قرار گرفت و کنسول زخمی شد، رئیس بانک استقراضی روس هدف گلوله قرار گرفت و موجودی بانک شاهنشاهی تاراج شد.
برای به راه انداختن چنین شورشی در اصفهان، «احساسات ملی و مذهبی» تنها انگیزه شیخ نورالله نبود؛ مأموران و جاسوسان آلمانی هم در این میان نقش داشتند؛ فریتس زایلر Fritz Seiler، اریش تسوگمایر Erich Zugmayer و ستوان والتر گریزینگر Walter Griesinger.
برای پایان دادن به این وضعیت، یک ستون از ارتش روسیه بهسوی اصفهان حرکت کرد. با نزدیک شدن ارتش روسیه به اصفهان، شیخ نورالله که فرمان جهاد صادر میکرد و مردم را به پایداری تا آخرین قطره خون فرمان میداد، حتی پیش از اینکه روسها به اصفهان برسند فرار را بر قرار ترجیح داد و به عراق گریخت و تا پایان جنگ در شهرهای مذهبی عراق پناه گرفته بود.
پس از پایان جنگ جهانی اول، شیخ نورالله، آیتالله مطلق، به اصفهان بازگشت و حکومت دینی خود را از سر گرفت. دربار قاجار آنقدر به شیخ نورالله احترام میگذاشت که وقتی در اواخر سال ۱۳۰۱ شیخ نورالله به تهران میآمد، هزاران نفر تا کهریزک به استقبالش رفتند و احمدشاه کالسکه سلطنتی را برایش به شاهعبدالعظیم فرستاد. و اکنون در سال ۱۳۰۶، این شیخ نورالله رهبری اعتراض روحانیت علیه قانون نظام وظیفه را به عهده گرفته بود.
او در اواخر شهریور همراه با دهها تن از روحانیون اصفهان عازم قم شد و با فرستادن تلگرامهایی از روحانیون شهرهای دیگر هم دعوت کرد در قم به روحانیون اصفهان بپیوندند. گروهی از روحانیون شیراز، اراک، همدان، تهران و برخی شهرهای دیگر به دعوت شیخ نورالله پاسخ مثبت دادند و به قم رفتند. شیخ نورالله بسیار ثروتمند بود و زندگی اشرافی داشت. در مدت گردهمایی اعتراضی در قم، بهنوشته حسین مکی، شیخ روحالله به مدت دو ماه و نیم از هفتصد نفر پذیرایی میکرد.
رضاشاه به مهدیقلی هدایت نخستوزیر و عبدالحسین تیمورتاش وزیر دربار دستور داد به قم بروند و با روحانیون مذاکره کنند. روحانیون که چنین نرمشی را از رضاشاه دیدند سطح توقع را بالا بردند و علاوه بر لغو نظام وظیفه اجباری چهار خواسته دیگر هم مطرح کردند:
۱- انتخاب پنج مجتهد دارای حق وتو برای نظارت بر مصوبات مجلس شورای ملی (اجرای اصل دوم قانون اساسی)
۲- تعیین ناظر شرعیات در همه استانها
۳- جلوگیری از منهیات (البته تعریف منهیات را آنقدر گشاد گرفته بودند که شنیدن موسیقی از گرامافون را هم دربر میگرفت)
۴- برقراری مجدد محاضر شرعی
به عبارت سادهتر، چند صد روحانی که در قم گرد آمده بودند، امید داشتند همه آنچه را که رضاشاه در طول شش سال رشته بود، با یک حرکت پنبه کنند.
رضاشاه به نظام وظیفه، که روحانیون لغو آن را میخواستند، آنقدر اهمیت میداد که بهنوشته علیاصغر حکمت، آن را مهمترین دستاورد حکومت خود به حساب میآورد.
برقراری مجدد محاضر شرعی، در عمل یعنی لغو همه اصلاحاتی که علیاکبر داور با آنهمه دشواری در دادگستری انجام داده بود. یعنی بازگرداندن دادگستری به همان عدلیه سابق.
تعیین ناظر شرعیات در استانها و جلوگیری از منهیات، آنهم با تعبیری که روحانیون از منهیات داشتند، یعنی برقراری حکومت دینی روحانیون بر پایه فقه و شرعیات به خرج دولت.
رضاشاه هرچند در نخستین سالهای پس از کودتای سوم اسفند، زمانی که هنوز زورش به روحانیون نمیرسید، خیلی تظاهر به دینداری میکرد اما در واقع به جدایی دین از سیاست باور داشت. او شاهاسماعیل اول و شاهعباس اول، پادشاهان صفوی را به سبب آنچه که «تثبیت هویت ایران» نامیده، میستود اما در عین حال، همه پادشاهان صفوی، بخصوص شاهعباس را به سبب اختلاط دین و سیاست گناهکار میدانست.
بهگفته رضاشاه در کتاب سفرنامه مازندران، «اختلاط دین و دولت سبب میشود که روحانیون به جای تزکیه نفس، فریفته دنیا و پول بشوند و ایمان و پرهیزکاری مردم از دست برود و از سوی دیگر، سیاستمداران بهسوی عوامفریبی کشانده میشوند که آنهم ایمان مردم را سست و کار مملکت را مختل میکند.»
او نان خوردن از قِبَل ایمان و اعتقاد مردم را شغل شرافتمندانهای نمیدانست. اینجا بد نیست خاطرهای برایتان نقل کنم که سلیمان بهبودی در کتابش نوشته است. یک بار رضاشاه از تهران به سنندج میرفت. چند کیلومتر بیرون از شهر همدان، ناگهان یک درویش با موی بلند سر و صورت، دشداشه و کشکول و تبرزین وسط جاده پرید و با صدای بلند گفت: «حق دوست.» رضاشاه به رانندهاش دستور توقف داد و خودش پیاده شد و به طرف درویش رفت. درویش به امید دریافت یک انعام خوب، گفت: «هو، حق، یاعلی مدد.»
رضاشاه نگاهی به درویش کرد؛ دید جوانیست قویهیکل. از او پرسید: «سربازی رفتهای یا نه؟» درویش گفت: «نرفتهام.» رضاشاه استوار محمدحسین، مسئول اسکورت، را صدا کرد و گفت: «این گل مولا را سوار کن و بیاور به پادگان سنندج تحویل بده تا خدمت سربازی را انجام بدهد، کار شرافتمندانه بکند و نان حلال بخورد.»
پایان داستان هم جالب است. دو روز بعد در پادگان سنندج، رضاشاه استوار محمدحسین و درویش را احضار کرد. دقایقی بعد، استوار محمدحسین و یک سرباز جلوی رضاشاه پا کوبیدند و سلام نظامی دادند. رضاشاه به استوار گفت: «این سرباز را چرا آوردهای؟ گفتم آن گل مولا را بیاور.»
استوار محمدحسین گفت: «قربان این همان گل مولاست. من وقت را تلف نکردم؛ در قهوهخانههای سر راه دادم سر و ریشش را تراشیدند، یک دست لباس سربازی داشتیم، تنش کردم و تا به سنندج برسیم، نظامجمع را هم یادش دادم.»
با چنین طرز فکری، طبیعی بود که رضاشاه تحت هیچ شرایطی خواسته روحانیون را نپذیرد. اما از طرف دیگر، قانون نظام وظیفه نارضایتی فراوانی را در کشور برانگیخته بود و این خطر وجود داشت که اعتراض روحانیون به سراسر کشور گسترش پیدا کند.
این بود که رضاشاه به وقتکشی رو آورد. هرچند روز یکبار تلگرامهایی با شیخ نورالله ردوبدل میشد و در مورد احترام دولت به شعائر اسلام به روحانیت اطمینان میداد. هر دو سه هفته یکبار هیئتی عالیرتبه، اغلب اوقات تیمورتاش وزیر دربار، برای مذاکره درباره برخی از خواستههای روحانیون به قم میرفت و حتی یک بار یکی از روحانیون بلندپایه برای مذاکره مستقیم با رضاشاه به تهران آورده شد. در همه این تماسها به روحانیون قول داده میشد که خواستههایشان برآورده میشود.
این گفتگوها و آمدوشدها، دو هفته، سه هفته، یک ماه، دو ماه، سه ماه ادامه پیدا کرد. طولانی شدن اقامت اعتراضی در قم، بسیاری از روحانیون را خسته کرد. آنها که تصور میکردند با گردهمآیی چند صد روحانی در قم حکومت رضاشاه ظرف چند روز عقبنشینی میکند و خواستههای آنها را میپذیرد، با گذشت هفتهها دلسرد شدند و شروع به بازگشت به شهرهای خود کردند.
در پایان آذر ۱۳۰۶ مقاولهنامهای نوشته شد که مهدیقلی هدایت نخستوزیر و عبدالحسین تیمورتاش وزیر دربار آن را امضاء کردند. در این مقاولهنامه دولت وعده داد که برای اجرای خواستهای روحانیون لوایح لازم را تهیه و برای تصویب به مجلس شورای ملی ارائه کند.
طولانی شدن گردهمآیی روحانیون در قم از یکسو و انتشار این مقاولهنامه از سوی دیگر، بقیه روحانیون را هم بر آن داشت تا به شهرهای خود برگردند. اطراف شیخ نورالله بهسرعت خالی شد.
سه روز پس از امضای مقاولهنامه شیخ نورالله درگذشت. با درگذشت شیخ نورالله بقیه روحانیونی که هنوز در قم مانده بودند نیز به شهرهای خود بازگشتند. دولت هیچ تغییری در هیچ چیز نداد، قانون نظام وظیفه در سراسر کشور اجرا شد و «مقاولهنامه» را هم به سطل زباله انداختند.
پس از استعفا و تبعید رضاشاه، برخی از مخالفان پهلوی مدعی شدند که شیخ نورالله اصفهانی به قتل رسیده است. حسین مکی، از مخالفان سرسخت پهلوی، در کتاب تاریخ بیست ساله نظر قطعی نمیدهد ولی با نقل شایعات مینویسد: «... مرگ او را جمعی معلول کسالت دیرین میدانستند ولی شهرت بیشتر این بود که آشپزش او را مسموم کرده.»
برخی دیگر، ازجمله اسدالله رسا مدیر روزنامه قانون مدعی شدند که شیخ نورالله با تزریق آمپول سمی کشته شده است. اما جزئیاتی که ذکر میکنند، از جمله اینکه: «... بر اثر تشنج، بدن آن پیرمرد علیل چند متر از بستر بلند میشد و باز به زمین میافتاد.»، یا نامهای مختلف برای دکتری که میگویند بر بالین بیمار حاضر شده (اعلمالدوله - شفاءالدوله- پزشک مخصوص رضاشاه که در آن زمان دکتر امیر اعلم بود) باور کردن این اتهام را دشوار میکند. بهویژه آنکه خود اسدالله رسا تأئید میکند که شیخ نورالله پیر و بیمار و افسرده بود و از سردی هوای قم هم رنج میبرد.
محمدباقر الفت، برادرزاده شیخ نورالله اصفهانی، که شرح زندگانی عمویش را به تفصیل در کتاب نسبنامه الفت آورده، صحبتی از قتل نمیکند و فقط مینویسد که او پس از یک بیماری کوتاه درگذشت.
نکته مهم در ماجرای اعتراض روحانیون به قانون نظام وظیفه و گردهمآیی اعتراضی درازمدت چندصد تن از آنها در قم، موضع شیخ عبدالکریم حائری یزدی، مرجع تقلید و بنیادگذار حوزه علمیه قم بود که نهتنها از روحانیون معترض پشتیبانی نکرد بلکه برای نشان دادن عدم موافقتش با خواست آنها از قم بیرون رفت و تا زمانی که همه معترضین از قم بیرون نرفتند به آن شهر بازنگشت.
آیتالله حسن مدرس، لیدر اقلیت مجلس، نیز در پاسخ به تلگرام شیخ نورالله برای درخواست همبستگی و پشتیبانی، فقط چهار سطر جواب داد. جوابی چنان دوپهلو و مبهم که حتی پس از چندبار خواندن هم نمیشود بهروشنی فهمید که مدرس از حرکت روحانیون پشتیبانی کرده بود یا نه. به این ترتیب، مدرس عملاً فاصله خود با روحانیون معترض را حفظ کرد. عدم پشتیبانی شیخ عبدالکریم حائری و آیتالله مدرس هم در به شکست کشاندن حرکت روحانیون ِ پیرو شیخ نورالله اصفهانی تأثیر فراوان داشت.
اما با پایان یافتن شورش روحانیون و به سربازی فرستادن جوانان اراک و اصفهان و شیراز مشکلات رضاشاه برای اجرای قانون نظام وظیفه به پایان نرسید. مخالفان اصلی نظام وظیفه ایلات و عشایر بودند که برای نرفتن به سربازی، دست به اسلحه بردند و به جنگ با رضاشاه برخاستند.
شورش بختیاریها برای مخالفت با نظام وظیفه
یکی از ترانههای زندهیاد نعمتالله آغاسی، خواننده سرشناس پیش از انقلاب اسلامی، را مسنترها حتماً به یاد دارند: «... ممدلی، آی شیرعلیمردون.» آغاسی که خودش هم بختیاری بود این ترانه را به یاد علیمردانخان چارلنگ بختیاری خوانده بود.
از آنجا که علیمردانخان در زمان رضاشاه با ارتش ایران میجنگید، در دوره حکومت اسلامی از او بسیار تجلیل شده است. شعرها و ترانهها در ستایش او سرودهاند، مجسمهاش را ساختهاند و خیابان و بلوار به نامش کردهاند، بیآنکه بگویند هدف علیمردان بختیاری از مبارزه با رضاشاه، زنده نگهداشتن سیستم ایلاتی و خانخانی بود، نه آزادی و دموکراسی.
در آغاز این شورش، در سال ۱۳۰۸، بختیاریها خطوط تلگراف و تلفن را قطع و یک گردان پیاده ارتش را خلع سلاح کرده بودند. هنگ پیاده اصفهان که از لنجان در جهت جنوب شرقی پیشروی کرده بود، در سپیددشت به محاصره بختیاریها افتاد. یک یکان دیگر پیاده و توپخانه به فرماندهی سروان عبدالله هدایت (ارتشبد بعدی) که برای کمک به محاصرهشدگان فرستاده شده بود، در تنگ «بیدکان» مورد حمله بختیاریها قرار گرفت و با دادن تلفات عقبنشینی کرد.
مردم اصفهان و اطراف آن از گسترش شورش بختیاریها بسیار ترسیده بودند. هر آن انتظار داشتند بختیاریها به شهر حمله کنند. از ترس بختیاریها بسیاری از مردم اصفهان کلاه پهلوی را از سر برداشته و دوباره عمامه و عرقچین و کلاه نمدی بر سر گذاشته بودند.
رضاشاه شورش بختیاریها را جدی گرفت. او نگران بود که بختیاریها بخواهند تجربه انقلاب مشروطیت را تکرار کنند و بهسوی تهران بیایند. به این دلیل پیشبینیهای لازم را انجام داد تا اگر بختیاریها راهی تهران شدند، در دلیجان، ۱۸۰ کیلومتری شمال اصفهان، ارتش جلویشان را بگیرد.
در آن روزگار، خانها و خانزادههای بختیاری، چه در اجرای سیاستهای انگلیس، چه برای خدمت به شرکت نفت انگلیس و ایران، چه در ارتباط با شیخ خزعل و روحانیون و البته در درجه اول، برای دوباره بهدست آوردن امتیازات ازدسترفته خودشان، دردسرهای فراوانی برای دولت ایران ایجاد کرده بودند.
و اکنون، در سال ۱۳۰۸، در ظاهر برای مخالفت با قانون نظام وظیفه و در واقع برای حفظ قدرت خانها و بازگشت به وضعیت روزگار قاجار، علیمردان بختیاری به جنگ با دولت برخاسته بود. رویدادهای آن سالها، رضاشاه را به این نتیجهگیری رسانده بود که تا ایل بختیاری یکجانشین و خلع سلاح نشود، سیستم خانخانی و نظام ملوکالطوایفی در ایران پایان نخواهد یافت.
برای رویارویی با این شورش، رضاشاه سرتیپ محمد شاهبختی را با اختیار تام و چند فروند تانک و هواپیما به لنجان، تقریباً ۴۵ کیلومتری جنوب شرقی اصفهان، فرستاد و همزمان از نجفقلی بختیاری نخستوزیر پیشین و لطفعلی بختیاری، وزیر پیشین، خواست به دیدار علیمردانخان و دیگر رهبران شورش بروند و کوشش کنند از راه مذاکره و سازش به این شورش پایان دهند.
بعد از انقلاب اسلامی اینگونه وانمود میشود که شورش مسلحانه علیمردان بختیاری برای حفظ آزادی و دموکراسی و در مخالفت با دیکتاتوری رضاشاه بوده است. اما اگر شعر و شعارهای دوره اسلامی را کنار بگذاریم، خواستههای واقعی شورش مسلحانه علیمردانخان را نجفقلی بختیاری و لطفعلی بختیاری، پس از گفتگو با او، در سه ماده برای سرهنگ ابراهیم ضرابی، فرمانده ستون اعزامی از لنجان، نوشتند:
- همه نیروهای ارتش از منطقه ایل بختیاری خارج شوند
- از ایل بختیاری سرباز گرفته نشود
- دولت برای منطقه بختیاری فرماندار نفرستد و حکومت منطقه در اختیار یک نفر از ایل بختیاری قرار گیرد.
غیرقابل قبول بودن این درخواستها برای دولت رضاشاه آنقدر واضح بود که سرهنگ ضرابی حتی به خود زحمت نداد برای رد یا قبول آن از ردههای بالاتر کسب تکلیف کند. خودش آن را رد و دستور حمله را صادر کرد.
نیروهای ارتش با دشواری فراوان توانستند قلهها و گردنههای اطراف سپیددشت را از جنگجویان بختیاری بگیرند و نیروی محاصرهشده در سپیددشت را نجات دهند. آنها سپس به مواضع بختیاریها در باغ بیبی، بین راه سپیددشت به قهفرخ (که امروزه فرخشهر نامیده میشود) حمله کردند و آنها را درهم شکستند. پس از این نبرد خانهای هفتلنگ خود را کنار کشیدند و چارلنگها بهرهبری علیمردان بختیاری در برابر ارتش تنها ماندند.
قهفرخ بی مقاومت تسلیم شد و ارتش بدون برخورد به مقاومتی وارد شهرکرد شد. در شهرکرد همه خانهای بختیاری تسلیم شدند غیر از علیمردانخان که با ۴۰۰ سوار از ایل چارلنگ بهسوی خوزستان عقب نشست.
سرتیپ شاهبختی با یک ستون نظامی به تعقیب علیمردانخان رفت. در برخوردی که بین راه اصفهان به خوزستان در محلی بهنام «پل زرک» روی داد، علیمردانخان شکست خورد و به کوههای اطراف دزفول گریخت و سرانجام در آنجا تسلیم شد و سرتیپ شاهبختی او را با خود به تهران آورد. در تهران علیمردان بختیاری محاکمه و اعدام شد.
در همان سال ۱۳۰۸ و دقیقاً به همان انگیزه بختیاریها، یعنی مخالفت با نظام وظیفه، قشقائیها هم در فارس شورش کردند. سبب دیگر شورش قشقائیها بدرفتاری برخی از افسران و مأموران دولتی با مردم هم بود. یکی از خواستهای قشقائیها بازگشتن اسماعیلخان قشقائی (صولتالدوله) به میان ایل بود. این را هم باید گفت که در این شورش همه شاخههای ایل قشقائی شرکت نداشتند.
اسماعیلخان قشقائی از همان اولین سالهای پس از کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹، سیاست مدارا با رضاخان را در پیش گرفته بود. رضاخان برای زیر نظر داشتن خانها و فئودالها، از آنها دعوت میکرد به تهران بیایند و در پایتخت بمانند. برخی آمدند، برخی دیگر را هم بهزور به تهران آورد. اسماعیل قشقائی، محمدابراهیم علم (خان قائنات) و ابراهیم قوام (رئیس ایلات خمسه فارس) از جمله خانهایی بودند که وقتی محترمانه دعوت شدند در تهران بمانند، مقاومت نکردند. اسماعیل قشقائی نماینده مجلس شورای ملی هم بود.
در واکنش به شورش قشقائیها، رضاشاه به اسماعیلخان و پسر بزرگش ناصرخان اجازه نداد از تهران خارج شوند ولی پسر دوم اسماعیلخان، ملکمنصور قشقائی، را همراه با مأموران بلندپایه لشکری و کشوری به فارس فرستاد تا از راههای مسالمتآمیز به شورش بخشی از قشقائیها پایان دهند؛ کاری که انجام شد.
با این حال، چند سال بعد، در اعتراض به یکجانشینی اجباری ایلات و عشایر، قشقائیها بار دیگر شورش کردند. این بار، رضاشاه از اسماعیلخان قشقائی خواست به فارس برود و اوضاع را آرام کند؛ اما اسماعیلخان با عنوان کردن اینکه پس از آنچه در آن سالها روی داده، دیگر همه شاخههای ایل از او اطاعت نمیکنند، درخواست رضاشاه را رد کرد. در پی این نافرمانی، اسماعیل قشقائی دستگیر و زندانی شد و کمتر از یک سال بعد به سبب ابتلاء به تیفوس در زندان درگذشت.
یکجانشین کردن ایلها و عشایر
قانون یکجانشین کردن ایلات و عشایر، یا بهعبارت دیگر، کوچیها یکی از نکات نهچندان روشن دوران پادشاهی رضاشاه است که مانند بسیاری مسائل دیگر جنبههای مثبت و منفی داشت.
در آن روزگار، بهنوشته سیروس غنی، بیش از یک چهارم جمعیت ایران کوچی و همه آنها بیسواد بودند. ایلات و عشایر سه چهارم خاک ایران را در اختیار داشتند و به حکومت مرکزی هیچ اعتنایی نمیکردند. برخی از آنها، دانسته یا ندانسته، ابزار دست انگلیس شده بودند و به منافع و مقاصد آنها خدمت میکردند.
محمدعلی یوسفیزاده، استاد مردمشناسی، معتقد بود که زنـدگی عشایری یکی از شیوههای تولید پس از شکار و پیش از کشاورزی و صـنعت است. او معتقـد است که در ایران مادها دارای این شیوه از زندگی بودند. با هجوم اقوام بیگانه به خاک ایران این شیوه گسترش بیشتری یافت. محمدعلی یوسفیزاده تاریخ مبارزه در ایران را تاریخ مبارزه بین شیوههای کوچندگی و یکجانشینی میدید و بر این پایه، اسکان عشایر و تبدیل انسان مصالحهگر وابسته به طبیعت و دامداری سنتی، به انسان کشاورز معارضهگر با طبیعت را ضروری میدانست.
بسیاری از استادان جامعهشناسی و مردمشناسی، دستیابی سران اقوام و عشایر به حکومت در ایران و رواج فرهنگ ایلی را بهعنوان یکی از موانع تاریخی توسعه ایران برمیشمرند.
رضاشاه البته از اینگونه بحثهای تئوریک به دور بود. او زندگی در سیاهچادر و بهدنبال بز و گوسفند ییلاق قشلاق کردن را نشانه زندگی بدوی میدید و آن را در شأن ملت ایران نمیدانست. به شهادت برخی از نزدیکانش، رضاشاه اصلاً از سیاهچادر بدش میآمد و از اینکه خارجیها در سفر به ایران از شتر و سیاهچادر عکس بگیرند ناراحت میشد.
او بهسادگی معتقد بود که تا زمانی که ایلات و عشایر یکجا ننشینند، نمیتوانند باسواد بشوند و حرفهای بیاموزند و در پیشرفت مملکت سهیم شوند. خلع سلاح، ساختن مدرسه و کشیدن جاده سه هدف مهم رضاشاه از یکجانشین کردن عشایر بود.
رضاشاه در کتاب سفرنامه مازندران ساختن مدرسه برای کودکان ترکمن را از بزرگترین موفقیتهای خود قلمداد میکند و مینویسد: «... اصول چادرنشینی، بیابانگردی و خانهبدوشی باید برای همیشه از ایران رخت بربندد. ایلات و قبایل بلااستثناء، چه بخواهند و چه نخواهند، محکوم و مجبورند که آستانه مدرسه را ببوسند و از در خروجی مدرسه وارد زندگانی اجتماعی بشوند.»
در آن روزگار دگرگون کردن شیوه زندگی ایلات و عشایر از کوچنشینی به یکجانشینی، بخشی از دغدغههای فکری روشنفکران ملی را نیز تشکیل میداد. شاید هیچیک از برنامههای رضاشاه به اندازه سیاست او در یکجانشین کردن ایلات و عشایر برای ملیگرایان جذاب نبود.
برای یکجانشین کردن ایلات، رضاشاه یک انگیزه مهمتر هم داشت و آن پایان دادن به رژیم ملوکالطوایفی و خانخانی و تأمین امنیت کشور بود. این امنیت تا زمانی که کوچیها خلع سلاح نمیشدند و در چارچوب قانون قرار نمیگرفتند به دست نمیآمد.
همچنانکه پیشتر دیدیم، بزرگترین مشکل رضاخان و سپس رضاشاه برای گسترش حاکمیت دولت به سراسر کشور، ایلات بودند که بهآسانی زیر بار حکومت مرکزی نمیرفتند.
بر چنین زمینهای بود که مجلس شورای ملی در سال ۱۳۰۷ قانون یکجانشین شدن ایلات و عشایر را تصویب کرد. به موجب این قانون دولت و سران قبایل موظف شدند در یک مهلت دوساله، به کوچنشینی پایان دهند و کوچیها را یکجانشین کنند.
برای تشویق کوچیها به یکجانشینی، انگیزههایی مانند معافیتهای مالیاتی، کمکهای نقدی آموزش کشاورزی و در بعضی مناطق حتی ساختن و اهدای خانه رایگان هم در نظر گرفته شده بود.
برخی از ایلات مانند ایل رشنو (Rašnu) در غرب لرستان از این برنامه استقبال کردند و داوطلبانه دست از کوچ کردن برداشتند و زندگی یکجانشینی بر پایه کشاورزی در پیش گرفتند.
ولی؛ اولاً رفتار همه ایلات یکسان نبود و ثانیاً از تصویب قانون تا شیوه عمل و اجرای آن فاصله بسیار بود. دامدارانی را که نسلاندرنسل دنبال بز و گوسفند در کوه بالا و پایین رفته بودند، نمیشد به زور قانون و بخشنامه، آن هم ظرف دو سال، به روستانشین کشاورز تبدیل کرد.
اتفاقی که افتاد این بود که بین اکثر قریببهاتفاق کوچیها که به این قانون اعتناء نکردند و رضاشاهی که اصرار داشت دگرگونی اجتماعی از اقتصاد کوچندگی به اقتصاد کشاورزی را ظرف دو سال به سرانجام برساند، در تقریباً سراسر کشور درگیری روی داد. ژاندارمها سر راه کوچ ایلات را میگرفتند و اجازه نمیدادند گلهها را به ییلاق یا قشلاق ببرند. دامهای بسیاری به این سبب تلف شدند و زیانهای فراوانی به ایلات وارد شد.
یکجانشین کردن کوچیها با این سرعت و در این مهلت کوتاه، آنقدر غیرواقعبینانه بود که رضاشاه ناگزیر شد در این مورد نرمش نشان دهد و معافیتهای بیشتری را در نظر بگیرد، البته بیآنکه از اصل برنامه یکجانشین کردن ایلات و عشایر صرفنظر کرده باشد. در مجموع میتوان گفت که سیاست رضاشاه برای یکجانشین کردن کوچیها با موفقیت نسبی اجرا شد.
ادامه دارد