Friday, Mar 26, 2021

صفحه نخست » دنیای پس از مرگ: چرا برخی از افراد پیکر بی‌جان خود را می‌بینند؟

death_032621.jpgایندیپندنت فارسی - وقتی می‌میریم، چه بر سرمان می‌آید؟ این پرسشی است که از ابتدای بشریت تاکنون ذهن بسیاری از برجسته‌ترین انسان‌ها را درگیر خود کرده و در سال‌های اخیر، موضوع بسیاری از مطالعات و تحقیقات علمی شگرف بوده است. اینک مجموعه‌ای در ردیت، یک وب‌سایت آمریکایی جمع‌آوری اخبار اجتماعی، این پرسش را از کسانی که به لحاظ بالینی مرده و سپس احیا شده‌اند، پرسیده و صدها پاسخ به این پرسش دریافت کرده است.

اگرچه که بخش بزرگی از پاسخ‌ها را نباید چندان جدی گرفت، اما پاسخ‌هایی را که اساسا یک نظرسنجی گسترده در این زمینه است، می‌توان به سه دسته تقسیم کرد: افرادی که در کل هیچ چیزی حس نکرده‌اند، افرادی که تجربه‌ای از نور و برهم کنش با موجودات و سایر افراد داشته‌اند و آن‌هایی که احساس کرده‌اند در حال تماشای رخداد مرگ هستند و کاری از دستشان برنمی‌آید.

گروه نخست با پاسخ‌های یک ردیتور که دو بار رسما مرگ را تجربه کرده و به تازگی از سوی سایر کاربران برای این پرسش‌ها دعوت شده است، همخوانی دارد.

در این بین به نظر می‌رسد که گروه بعدی، با کارهای دکتر سام پرنیا تطابق داشته باشد؛ فردی که در تحقیقات خود از افرادی که ایست قلبی داشتند، دریافت که تقریبا ۴۰ درصد آن‌ها در زمانی که از نظر بالینی مرده بودند، از نوعی آگاهی داشتن خبر می‌دهند.

در اینجا برخی از پاسخ‌های کاربران ردیت را ملاحظه می‌کنید. به نظر می‌رسد تا اینجای کار، توافقی بر سر این موضوع شکل نگرفته است.

مطالب بیشتر در سایت ایندیپندنت فارسی

«من در حال انجام آنژیوگرافی بودم، کاملا هوشیار به صفحه نمایش نگاه و با پزشک صحبت می‌کردم. پیام‌های اخطار شروع شد و همه سراسیمه آمدند. جهان من ملایم و مه‌آلود شد و هر چیزی به سیاهی گرایید و محو و ناپدید شد. چیزی که بعد از آن به خاطر می‌آورم این است که چشمانم را باز کردم و صدای دکتر را شنیدم که می‌گوید: «ما او را بازگرداندیم . این واقعا بیش از هر چیز، یک احساس آرامش‌بخش بود.»

«من یک روز هنگام ارائه کلاسی، از هوش رفتم. همه علائم تنفسی و گردش خون متوقف شد. در حالی که همسن‌وسال‌هایم برای کمک با گریه فریاد می‌زدند، من حس کردم که ته یک چاه بی‌انتها افتاده‌ام. من احیا شدم و هنوز هیچ خاطره‌ای از زمان بعد و قبل مرگم ندارم.»

«افراط در مصرف هروئین؛ تکنسین‌های فوریت‌های پزشکی گفتند که قلبم ایستاده است. هیچ چیزی نمی‌دیدم. چیزی شبیه به خواب بی‌رویا.»

«من در فوریه ۲۰۱۴ در یک جلسه کاری بیهوش شدم و برای مدت حدود پنج دقیقه ضربان قلبم متوقف شد. آخرین خاطره من، حدود یک ساعت قبل از این حادثه است و خاطره بعدی من به دو روز پس از آن، زمانی که از کما بیرون آمدم، بازمی‌گردد.»

«من برای حدود ۴۰ ثانیه مُردم. چیزی شبیه به این بود که بدون رویا دیدن به خواب بروم. بدون داشتن هیچ حسی از خود.»

«یک خواب عالی، ناب و بی‌وقفه. بدون رویا!»

«من چیزهایی از رسیدن آمبولانس به خاطر می‌آورم اما از بدن خودم نه! این واقعا عجیب‌ترین چیزی بود که تجربه کرده بودم. می‌توانست یک رویا باشد اما من پیکر بی‌جان خودم را می‌دیدم. کاملا مرده، در آمبولانس! به خاطر می‌آورم که تکنیسین فوریت‌های پزشکی که در آمبولانس با من بود (او را پیش از آن تجربه مرگ هرگز ندیده بودم) موهای سبز داشت. نامش را نمی‌توانستم به خاطر بیاورم اما حدود سه روز بعد که مجددا به هوش آمدم، سراغش را گرفتم.»

«من در مقابل یک دیوار عظیم از نور ایستاده بودم. نوری که به همه طرف پراکنده شده بود. پایین، چپ و راست و تا هر جا که می‌توانستم ببینم. انگار که جلوی چشمانتان مهتابی و لامپ باشد. خاطره بعدی این بود که من در بیمارستان به هوش آمدم.»

«جایی ایستاده بودم. همه جا اطراف من مه بود و بهترین دوستم را دیدم که در آن زمان با هم مناقشه‌ای داشتیم و او با من حرف نمی‌زد. او از درون مه بیرون آمد. به من گفت که الان نمی‌توانم بروم. گفت که من باید به تلاشم ادامه دهم و اگر قول بدهم که تسلیم نشوم، او مرا روی زمین ملاقات خواهد کرد. من بدون آن که کلامی بگویم موافقت کردم و فورا به پیکرم بازگشتم.»

«زمانی که به بیمارستان برده می‌شدم، یک وقفه زمانی یا پس‌نمایی روشن و آشکار از خودم در آمبولانس را دیدم. در آمبولانس ایستاده بودم و به خودم و دیگران در آن پایین در آمبولانس نگاه می کردم.»

«وقتی دقیق نگاه می‌کنم، احساس شناوری را به خاطر نمی‌آورم. اما من می‌توانستم چیزهایی را با جزییات به یاد بیاورم که در زمان مرگم در آن سوی اتاق رخ می‌داد. نه نور سفید بود نه بستگان فرد در گذشته و نه کسی که به من بگوید بازگرد! اما من بدون شک قادر بودم چیزهایی را ببینم که از زاویه‌هایی که بدنم در آن قرار داشت نمی‌توانستم ببینم. به خاطر می‌آورم که حرف می‌زدم و از این که کسی جوابم را نمی‌داد عصبانی بودم. مادرم به من گفت که تو هیچ چیزی نگفتی، تو مرده بودی.»

«من نیستی را دیدم. سیاه. نیستی طولانی، اما این احساس را داشتم که انگار همه چیز عالی بود و هیچ چیزی اصلا اشتباه نبود. تصور کنید قبل از وجود چطور بوده، بعد از وجود هم چنین چیزی است.»



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy