به دوست ِ بزرگِ ایران، دشمنِ فرهنگِ مرگ: صادق هدایت
*
با آه وُ آینه
آری، برابرست.
با لحظههای روشن ِ آبی
میلاش به دوستیست.
در واژگان ِ سبز ِ درختی تلخ
تکرار ِآن هجای بهارینست.
گیرم خزان، سرود ِ بلندش را
غمگین وُ سرد کرد.
چشمش به سوی نابترین، آب
معنای آشنای غزلهای حافظست:
ـ آنجا که عشق را
گلواژهی معطر ِ تیراژه، میکند.
ـ آنجا که آسمان
آنگونه ناتوانست
غمنامهیِ بلندِ «امانت» را
بر شانهی شکستهی شبنم
گذاشتهست.
**
اینجا نگاه وُ جان ِ فروزانش
در گُسترایِ هستی
بر هر چه از مظاهر ِ مستی
میتابد
تا
میخانهی مکدر ِ ذاتش
آتش، به هر ترانه فرو بارد
شاید که عشق را
پیغام ِ روشنی
از مشرق ِ پیالهی پی در پی
پیدا شود
با هر چه از ستایش وُ زایش.
جُغدی، هزار بال
ـ از تیرهی ترانهی خیام ـ
باز آمد وُ به شانهی رعنایش
منزل کرد
تا وای وایِ هر شبهاش را
در بغض ِ شامگاهیِ این «آه»، بشکنَد
و
این خیل ِخواب بداند:
هستی، دمیست
بیدار وُ بیقرار.
در گوشهای تاریک
پژواک ِ باستانیِ «مِهر»ست.
در نبض ِ آب
نجوایِ نازنین ِ درخت ِ سیب.
و
در گلوی خاک
غمناکی ِ صبورترین شعر ِ عاشقان.
وقتی گیاهوارهی انسان
از شور
از شکوه ِ شکفتن
خالیست.
میبینمش
از پشت ِ یک حصار ِ اساطیری
قد، میکشد به دیدنِ زیبایی.
بر سینهی شکستهی گلدان
طرحی میافکَنَد
از رمز وُ راز ِعشق ِ شکوفنده، از ازل.
عشقی که در جهان ِابد، جاری ست.
.....................
کلن ۱۳۷۵خورشیدی
*
*
*
*