توضیح لازم:
این یک داستان کاملا تخیلی ست، و هر گونه شباهت ظاهری و معنوی با هر چیز حقیقی و غیر حقیقی کاملا اتفاقی ست!
*****
یکی بود یکی نبود. یک سوسکی بود که خیلی دوست داشت جیر جیر کند. جیر جیر، او در میان سوسک ها خیلی بلند و برجسته بود برای همین سوسک های دیگر او را به عنوان سوسک خواننده می شناختند.
این سوسک اخلاق خیلی جالبی داشت. خودش فکر می کرد خیلی «کول» و «راحت» است و به خاطر همین کول بودن، خیلی با آدم ها ببخشید... با سوسک های دیگر شوخی می کرد. شوخی لفظی می کرد، شوخی دستی می کرد، گاهی با دست پشمالویش، نیشگونی هم از سوسک های مونث می گرفت و خیلی خوشحال بود که چون صدای جیرجیرش از همه بلند تر است می تواند «کول» باشد و همه را نیشگون بگیرد.
این ها بود و بود و همه چیز به خوبی داشت پیش می رفت که ناگهان یک روز یک سوسک مونث، آمد گریه کنان گفت این آقا سوسکه، مرا اذیت کرده است. نیشگون به جای خود، مرا برده تووی لانه اش در را بسته خواسته کارهای دیگر بکند من نگذاشته ام.
آقا زمین و زمان به هم ریخت. صدای جامعه ی سوسک ها بلند شد که ای سوسک نامدار! تو چرا چنین کاری کردی؟ با این کار تو ما دیگر چه جوری به سوسک های مذکر اطمینان کنیم و دختر بچه مان را به دست آن ها بسپاریم.
سوسک، اول اش گفت من اشتباه کردم اگر کاری کردم. من اگر باعث ناراحتی خانم سوسکه شدم از او و خانواده ی محترم اش عذر خواهی می کنم.
خب همه داشتند فکر می کردند که سوسک بیچاره را به خاطر عذرخواهی ای که کرده ببخشند که یهو دوستِ سوسکه، که کمی تکنولوژی آدمیزاد ها را بلد بود فایل صدایی از او منتشر کرد که آره و اینا و من خیلی سوسک قَدَر ی هستم و ارزش زندگی من بیشتر از ارزش این خانم سوسک هایی ست که به نیشگون گرفتن من ایراد می گیرن و میشینن مثل سوسک های محله ی خانی آباد، ور زیادی می زنن و از این حرفا. یعنی زد کاسه کوزه ی عذرخواهی اش را با این حرف ها داغون کرد.
حالا این چیزا رو بذاریم کنار، برسیم به اینجا که اصل مطلب هست و اون این ه که سوسکه که دید سوسک های دیگه بخصوص سوسک های مونث ول کن او نیستند رفت ولی اش رو آوُرد که مردم به حرف اون گوش کنن و ببینن که سوسک عزیز، پسر خوبی ه و اصلا اهل آزار و اذیت کردن نیست.
ولی باز سوسک ها وقتی صحبت های ولیِ سوسک مردم آزار رو شنیدند دیدن که این ها انگار خانوادگی سوسک های دیگر رو آدم حساب نمی کنند و همه ی سوسک ها رو نافرهیخته و شبیه به موتور فروش های میدون گمرک می بینن. او اول اش قربون دست و پای بلورین سوسک عزیز ش رفت، بعد هم، با تشر، پرید به سوسک های دیگه که آره و اینا. ارزش مریم میرزاخانی مگه بیشتر از دیگران نیست. و مگر ارزش آلبرت اینشتین سوسک ها، بیشتر از مریم میرزاخانی نیست، و بعد حالا مگه چی شده و چرا با شایعه سازی، میخواین داداش منو نابود کنین و برین شما کمی کتاب در باره ی «فِمینیزِم» بخونین و سوادتون رو بالا ببرین.
امروز که دارم داستان رو براتون تعریف می کنم، جامعه ی سوسک ها همین جور مات و متحیر در کار خانواده ی این سوسک موندن، که ما دیگه اینجوری اش رو ندیده بودیم:
هم دختر مون رو نیشگون بگیرن، هم به ما نافرهیخته بگن، هم ما رو راهنمایی کنن برای خوندن کتاب و کسب دانشِ فمینیستی، هم خودشون رو با مریم میرزاخانی و آلبرت اینشتین مقایسه کنن!
دیگه هیچی دیگه. چی میخواین بیشتر از این تعریف کنم؟!
حالا همگی برین دنبال کار و زندگی تون یا اگه بیکارین برین توو اتاق های «کلاب هاوس» تا ببینیم دیگه چی از ولی های این جناب سوسک صادر میشه تا به فصل بعدی قصه برسیم.
قصه ی ما به سر رسید
کلاغ ه به خونه اش نرسید!