در من امروز، شعری میبارد
روی زنان خیابانی
*
قویی را میبینم که دور از دریاچهها
بالهایش را میفروشد
و ماهیای را که دور از چشمهها
در خشکی میتپد
*
دشنهی هزارسرِ گرسنگی
زود به سوی نفسها و شاهرگها میچرخد
و نان، تنها نیام اوست
زنان خیابانی
میان کارد و استخوان، پرسه میزنند
زخمهایی بیخوناند
*
دیوی باید این زنانِ پارسا را
از خانهها به خیابانها کشیده باشد
دیوی باید به هستیِ این زنان، چنگ انداخته باشد
که آنان چنین بیپروا به جنگل پُرخطر شب میزنند
در پُرسشی خود را برهنه میکنند
و مادگیاشان را میان بیچهرگان حراج میکنند
*
زنان خیابانی
از خط قرز حرمتاشان
بسی فروتر میروند
تا اکسیژن ناگزیر فرزاندناشان ر ا به دست آورند
*
بمب ِ گرسنگی
با خوشههای پُٰرشمارش
آرام آرام منفجر میشود
و همچو هراس، بیصداست
زنان خیابانی،
گرسنگی را با پیکرهاشان میپوشانند
تا ترکشهایش
در دل و جان فرزنداناشان ننشیند
دستگیرشد، زندانی شد، کشته شد! منوچهر تقوی بیات