دو خبری که امروز در رسانهها مطرح شد: «رودخانه چالوس خشک شد»، «ذخیره آب سد گلستان به صفر رسید». با آغاز قیام مردم خوزستان مشخص شد که خیزشهای اجتماعی در ایران از این پس تابع مشخصههای اقلیمی، زیستی و معیشتی هستند. آرمانهای سیاسی، مانند دمکراسی و آزادی و لائیسیته، شوربختانه، به عقب رانده شدهاند. غیبت آرمان گرایی مردم را به سوی پذیرش دو پدیدهی استبداد و فقرنسبی سوق داده است و یگانه حالتی که میتوان در آن یک قیام گسترده را تصور کرد موقعیت بروز فقر مطلق است. معنای فقر مطلق نیز در این جا به معنای پیدا نکردن حداقلی از نان و آب و برق برای زنده ماندن است.
سقوط مدار جنبشهای اجتماعی در ایران از «دمکراسی خواهی» به «قیام تشنه لبان و گرسنگان» خبر از وخامت جایگاه تاریخی کشورمان دارد. وخامتی که، در صورت ادامه، ما را به وضعیت مشابه افغانستان، عراق، سوریه، یمن، اریتره، سودان و سومالی دچار ساخته و از ایران یک ویرانستان بزرگ خواهد ساخت؛ تا آن جا راه زیادی نمانده است.
در این شرایط وخیم انفعال جامعه تعجب برانگیز اما قابل فهم است. تعجب برانگیز برای یک برداشت و دید ظاهرگرا و قابل فهم برای یک تحلیل عمیق از چراییهای ریشهای. کسانی که از سکوت و ایستایی اکثریت مردم ایران در این شرایط در تعجب یا خشم به سر میبرند تصور میکنند که سکوت ملت ایران در مقابل فاجعهای که در یک قدمی آنها به سر میبرد ارادی و آگاهانه است؛ اما برای بخشی از جامعه چنین نیست. این یک «انفعال مصنوعی» نیست، یک «انفعال طبیعی» است. تفاوت این دو در چیست؟
انفعال مصنوعی مانند «از ترس ِمرگ مردن» است. حال آن که انفعال طبیعی عدم تفاوت گذاری میان مرگ و زندگی است. مصیبتهای رفته بر میلیونها ایرانی در این چهل و دو سال آن قدر عمیق، گسترده و متعدد بوده است که اضافه کردن یکی یا ده تای دیگر بر آن برایشان برابر است و تفاوت آن چنانی ندارد. توضیح ریاضی وار آن این گونه است که بسیاری تصور میکنند اگر در ورای هزار و یک مصیبتی که دارند خشکسالی، بی آبی، کووید-۱۹ و کمبود نان هم به آن اضافه شوند میشود هزار و پنج تا. اگر هزار و یکی را تحمل کردهاند هزار و پنج تا را هم تحمل میکنند! حتی، بدون آن که بدانند، در مورد جنگ و حملهی نظامی اسرائیل و آمریکا به ایران هم میاندیشند که یک مشکل بر انبوه مشکلاتشان میافزاید نه بیشتر.
در سناریوی انفعال طبیعی، محاسباتی از این دست در ناخودآگاه انسانها روی میدهد؛ جایی که باورها، عادتها و پذیرش ضعف و بدبختی درونی شده و مجالی برای فکر و اندیشه مبتنی بر واقعگرایی و خرد نمیگذارد. پذیرش بدبختی بیشتر ناشی از عادت به بدبختی است و عادت به بدبختی، پذیرش بدبختی بیشتر را ممکن میسازد. این روند را ما در کشورهای فقرزدهی آفریقایی برای نزدیک به دو قرن است که سراغ داریم. از زمانی که پای استعمارگران اروپایی به آن باز شد و آنها را به بردگی گرفتند و منابعشان را تاراج کردند، تا بعد از کسب استقلال و استقرار حکومتهای دزد و نالایق. در تمام این دویست سال آنها به فقر، فساد، غارت، گرسنگی و مرگ و بدبختی خو گرفتهاند و با فراموش کردن مفهوم زندگی، زندهاند تا بمیرند.
تصور این که بخش قابل توجهی از جامعهی ایرانی به این «سندروم عادی انگاری بدبختی بیشتر» دچار شده است برای برخی از تحلیلگران و یا ایرانیان حاضر در صحنهی سیاسی و رسانهای دشوار و دردآور است، اما این واقعیتی است که میتوان، به طور مثال، در سیستان و بلوچستان و خوزستان و کردستان دید و پی برد که چگونه میلیونها ایرانی، فقر فردی خود را بخشی از زندگی اجتماعی و زندگی اجتماعی را همپای فقر فردیشان تصور میکنند. برای آنها این دو به هم پیوند خوردهاند و هیچ یک قابل تغییر نیست. نه میتوان به فقر فردی و خانوادگی پایان داد و نه میتوان زندگی جمعی و شرایط اجتماعی را دگرگون ساخت. این قضا و قدرگرایی روانشناختی-جامعه شناختی توضیح دهندهی انفعال عظیم محرومین در شرایط فعلی است. اینجاست که نتیجه و برآیند سرمایه گذاریهای عظیم رژیم را بر جهل و خرافهی مذهبی از یک سو و ترس و وحشت از سرکوب از سوی دیگر میبینیم. مثلث جهل، ترس و فقر دهه هاست در ایران مستقر شده و عمل میکند.
بیرون کشیدن این جمع کثیر باورمندان به عادی بودن فقر باتوضیح نظری غیرعادی بودن فقر ممکن نیست. این جماعت دچار فقر مادی و فقر فکری، ابزار ذهنی درک مباحث پیچیده را ندارد. اینها کسانیاند که به راستی محتاج نان شب هستند و در بیماریهای جسمی از یک سو و روان پریشی عمیق از سوی دیگر غرقند. خسته و فرسوده و ضعیفاند و زندگی برایشان تلاش ساعت به ساعت و روز به روز برای زنده ماندن است. رفسنجانی و خاتمی و احمدی نژاد و روحانی و رئیسی برایشان علی السویه است و جز به یافتن چیزی برای آرام کردن اسیدهای معدهشان کاری ندارند. آنها دوزخیان روی زمین هستند: کسانی که قبل از قیامتِ آخوندساخته جواز ورود به جهنم را گرفتهاند.
این وضعیت تاسف بار میتواند تا مرز بروز جنگ آب، جنگ نان، جنگ داخلی و جنگ خارجی با بمبارانهای هستهای ایران برای این لایهها ادامه داشته باشد و در آنها واکنش خاصی برنیانگیزد، به شرط آن که آب و نانی داشته باشند؛ آنها فقط میخواهند زنده بمانند. سالها و بلکه دهه هاست که فراموش کردهاند حق زندگی دارند. آنها از مرگ نمیهراسند، از زنده نبودن وحشت دارند.
در این شرایط میتوانیم فاصلهی نجومی گفتمان شیک و تئوریک اپوزیسیون برای این بخش عمده از جامعه را که، به طور مثال، دربرگیرندهی ۲۰ میلیون حاشیه نشین است، درک کنیم. صحبتهای فعالان اپوزیسیون خارج از کشور، مانند صاحب این قلم، از طریق رسانهها، برای این لایههای میلیونی جامعهی ایرانی، همان قدر عجیب است که پیامهای رادیومغناطیسی تمدنهای ماوراء کهکشان راه شیری برای ساکنان کرهی زمین؛ قابل درک نیست.
میماند لایههای دیگر جامعه که دچار انفعال طبیعی نیستند. یعنی ایستایی آنها ناشی از درونی کردن ضعف و پذیرش فقر نیست، بلکه بر اساس محاسبه گری و محافظه کاری است. این همان انفعال مصنوعی و خودخواسته است. این لایههای جامعه، که البته شمارشان هم کم نیست، ناراضیند، اما معترض نیستند. آنها به این دلیل پا به میدان نمیگذارند که نمیخواهند با خطر مواجه نشوند. آنها هیچ چیز در درک وخامت اوضاع و مشاهدهی شکل گیری یک فاجعه در جلوی چشمانشان کم ندارند؛ هم میبینند، هم میفهمند و هم نگرانند. اما اکثریت مطلق آنها اقدامی نمیکنند. چرا؟
این لایههای محافظه کار طعم شکست در حرکتهای جمعی را چشیدهاند و خاطرات بدی از قیام دانشجویی ۱۳۷۸ و جنبش سبز ۱۳۸۸ در حافظهی جمعی خود دارند. آنها هم چنین شاهد سرکوب وحشیانهی دی ۱۳۹۶ و آبان ۱۳۹۸ بودهاند. به همین دلیل بسیار محاسبه گرند. این لایهها برای اعتراض و حرکت آمادگی بالقوه دارند اما ترس مانع از بالفعل کردن آن میشود. آنها در شرایطی به میدان میآیند که شاهد کاهش چشمگیر خطر برای اعتراض گری باشند. (مانند حضور میلیونی در راهپیمایی ۲۵ خرداد ۱۳۸۸).
به این ترتیب در شرایط زیر قرار داریم:
• فاجعه در راهست.
• میلیونها فقیر و محروم سالهاست به فاجعه خو گرفتهاند.
• میلیونها غیرفقیر و محروم نمیخواهند خطر جلوگیری از بروز فاجعه را بپذیرند.
• در نتیجه، فاجعه حتمی است.
حال اگر بخواهیم قیام اخیرخوزستان را، که به سایر استانها هم کشید، منبع الهام و روحیه برای یافتن راه حل جهت معادلهی سیاه بالا قرار دهیم، تنها یک چیز است که میتواند قضیه را وارونه کند و آن، نقش بخشی از جمعیت ایران است که شرایط و ویژگیهای وضعیت فعلی را درک میکند و با کنار گذاشتن ترس، برای خود ماموریت خاصی در این میان تدارک میبیند.
چه ماموریتی؟
ماموریت شکستن روحیهی محافظه کاری قشر ناراضی و تبدیل آن به قشر معترض.
ما این جا دربارهی ایرانیانی صحبت میکنیم که میدانند فاجعه دارد میرسد و میدانند وقتی رسید برای اقدام بسیار دیر است؛ پس ترجیح میدهند قبل از فاجعه تکانی خورده و جامعه را هم تکان دهند. اینها چقدر از جمعیت ایران را تشکیل میدهند؟ شاید یک درصد. صحبت برسر افرادی است که درک این را دارند که حرکت هایی مثل قیام خوزستان را باید
۱. شروع کرد.
۲. ادامه داد.
۳. گسترش داد.
۴. هدایت کرد.
۵. به سرانجام رساند.
راهکارها برای این منظور متعددند اما همگی آنها از این حکایت دارند که -به قول فرانسوی ها- «با آهن کوفتن است که آهنگر میشویم». آری! با اعتراض گری است که جامعه اعتراض گر میشود. در صورتی که بتوانیم شرایط بالا را برای جنبشهای اعتراضی فراهم کنیم این اتفاق میافتد:
• رژیم خسته و فرسوده میشود.
• لایههای ناراضی به حرکت میپیوندند.
• محرومین به تدریج از انفعال دست میکشند.
• یک سیل جمعیتی عظیم از معترضین فعال شکل میگیرد.
• این سیل عظیم، رژیم را جارو خواهد کرد.
جان کلام این که اینک راهکارها و راه حل را میشناسیم. نیاز داریم به عقل و ارادهی خود که جزیی از این یک درصدیها باشیم و شروع کننده جنبش اعتراضی نجات بخش ایران. آیا میتوانیم روی عقل و ارادهی خود حساب کنیم؟ انتخاب با ماست. #
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای دنبال کردن برنامه های تحلیلی نویسنده به وبسایت تلویزیون دیدگاه مراجعه کنید: www.didgah.tv
برای اطلاع از نظریه ی «بی نهایت گرایی» به این کتاب مراجعه کنید: «بی نهایت گرایی: نظریه ی فلسفی برای تغییر» www.ilcpbook.com
آدرس تماس با نویسنده: [email protected]