تقدیم به ایرج مصداقی و یاران
ظلمتِ مرگ چو اینک بِشِکست
جانیِ دشت به بندی بِنِشست
هر چه گوید که به کُل بی گُنَه است
مادری گفت که تزویر بس است
آن همه زور ِ سپه، ثروت و جاه
قفلِ فولاد ز دستش نَگُسست
ساقیِ خون چو فِتد داخلِ خُم
خبرش را بدهد مست به مست
رهبر از خشم زند بر سرِ خویش
اعتمادش به جهان رفته ز دست
چون بسیجی بکند ظلم به کس
حرجی نیست بر آن یاوه ِ پَرست
دادگه مدعیان در پیش است
زان گذرگه که تواند که بِرَست؟
این تحول چو یکی آغاز است
حقِ ملت به از این است که هست