«محمد نوریزاد: فدای فهم نازک بین شما»
نوریزاد گرامی، اگر من این زمانه را فهمیدهام، تو چوبش را سخت سخت خوردهای حتی از آنان که اعتمادت را زخمی کردند و رفتند. با عباس که صحبت میکردم گفت باید به نوریزاد فرصت بیشتری داد تا این زخمها قدری التیام پیدا کنند. گفتم بیا بنشینیم و صحبت کنیم که در این فاصله چه کنیم. گفت حتما.
و نیامد. دیشب دیدم پای شعرخوانی شعله سعدی نشسته است. با خود اندیشیدم که او هم فرصت میخواهد که خود را پیدا کند و حقش هم هست.
گاهی ما آدمها را میخواهیم، اما آنها را مثل خودمان میخواهیم و من میدانم که وقتی لعل محمدی امروز توی شهر راه برود کسانی که عجولانه به او تنه میزنند تا بگذرند نمیدانند که زیر آن پیراهن ساتر چه دنیای بزرگ زخم خوردهای پنهان است. توی دنیا چیزهایی هست که به قول هدایت مثل خوره روحت را میخورند و میخورند و میخورند بی آنکه بتوانی کاریشان بکنی. این هست و بدتر هم ممکن است.
ببینید آقای نوریزاد عزیز، وحشتناکترین دیکتاتورها رهبرانی بودهاند که بدون یک پشتوانهای از یک تشکل فراگیر سیاسی که دموکراتیک بودن خود را عملا ثابت کرده باشد سر بلند کردهاند. پوپولیستها که بنام مردم قانونها را جویدهاند و آزادیهای همان مردم را بنام مردم زیر پا له کرده و گذشتهاند.
متاسفانه ما دنیای کوچکی داریم که در عین حال که کوچک است سرد و نمور هم هست. ترس از همدیگر آنگونه که ک. گ. ب در کتاب تهدید دویست توضیح میدهد بیشتر از ترس از حکومت آدمها را نفله میکند. ما در این سرما و نم علیرغم داد و هوارهای هرازگاهیمان، تنها و کز کرده در خود نشستهایم. ببخشید که باید بگویم که ما قبل از اینکه ترسهای دوران صغارتمان را زدوده باشیم سر و مر و گنده شدیم. منظورم ترس از حاکمان نیست که خود به باورم هیچ نیست، ترس از رودست خوردن از همدیگر است که درون ما را همچنان میخورد و میخورد، و اگر اینگونه نبود چه علتی داشت که ما هر روز بر این سردی فاصلهها بیفزاییم در این دنیای تنگ و تاریک و نمور؟
اینها گله از شما و یا دیگری نیست چرا که خود نیز بخشی از این ماجرای تکرار شونده و هر روزهام. این داستان یک تعداد آدمهایی است که نمیخواهند مثل بقیه باشند و بی اعتمادی مثل غل و زنجیر بر پایشان توان تحرکشان را به طول این دنیای کوچک محدود میکند.
نمیدانم چرا این حرفها را به شما میگویم نازنین، واقعا نمیدانم.
توی دنیا خیلی چیزها هست که ما نمیدانیم. اما بعضی چیزها را میدانیم و من میدانم که تا این بی اعتمادی و این ترس هست این دنیای کوچک و تاریک و سرد و نمور هم خواهد زیست.
چنگیز عباسی