اگر انقلاب ۵۷ سرکوب شده بود و عمر حکومت نرمال و غربگرا در ایران ادامه مییافت، امروز هم بعضی از شما در حالی که دوز دوم یا سوم فایزر را زده و از مسافرت تابستانی اروپایتان برگشته بودید، ناگهان دلتنگ شور و همبستگی روزهای تظاهرات سال ۵۷ شده و به همسر و بچههایتان میگفتید آه...چه آرزوها و آرمانهایی که دفن شد! چه مبارزان پرشوری که همه تاجر و بیزنسمن شدند!
سپس از روی مبل بلند شده و پس از آنکه در هال آپارتمان تمام شیشهایتان قدمی زدید با موبایل مجهز به اینترنت فایو جی نسخههای پسا پنجاه و هفتی ترانههای "زمستان است" اخوان ثالث و "وارطان سخن نگفت" شاملو را برای پسر و دخترتان پخش میکردید و میگفتید: بچهها شما آن آن روزها کجا و امروز کجا؟ مصرف گرایی و رفاه زدگی خفهمان کرده، زندگی تکراری و ملال انگیز شده، از شور و عشق و آرمان خبری نیست! شدهایم پیچ و مهرهی سرمایهداران آمریکایی، همانها که ازخمینی محروممان کردند و قبلتر مصدق را از ما گرفتند.
همانطور که شیلیاییها را از آلنده محروم کردند و آربنز را از گواتمالاییها گرفتند!خلاصهی کلام خواستم بگویم که داستان حسرت بزرگ ۲۸ مرداد هم همین است!روزها را یادتان نمیآید...صدایمان را در گلو خفه کردند و دهانمان را با استیک و ویسکی پر...دخترم تو چیزی از خمینی میدانی؟ از انسان سخن میگفت و از بزرگیاش...از زیستنی فراتر از این زندگی حیوانی و شکمبارهی امروز... همانطور که شاعر مبارز و نستوهمان هفته پیش در جلسه کانون گفت عبایش بسان شولای سپید نجابت اساطیری بود... مثل مصدق او را هم در حصر و تبعید کشتند...