مرا ببخشید از فعلی که در عنوان این مطلب به کار برده ام، ولی این فعلی ست که عباس کیارستمی، در گفتار بازجویانه و مرعوب کننده اش با بهمن، پسرش به کار برده است و با افتخار از آن فیلم هم بر داشته است.
من عباس کیارستمی را از فیلم هایش و از کتاب های شعرش می شناختم.
فیلم هایش خوب و اثر گذار بود و البته اثر شهرت و نام او، در مطرح شدن فیلم هایش، بیشتر از محتوا یا فرم فیلم هایش بود. به هر حال هر چه بود، فیلم هایش در سطح جهانی مطرح بود که می توانست باعث افتخار ما ایرانیان باشد.
کتاب های شعرش اما بر داشتن یکی دو بیت از شعر شعرای بزرگ بود و تلگرافی نوشتن آن ها. ابتدا به این کتاب ها، که در اصل هیچ بود و پوچ و فقط نام کیارستمی موجب فروش بالای آن ها شده بود به شدت و با زبانی تند انتقاد کردم بعد که دیدم جوانان از این جور تلگرافی نوشتن ها در دنیای توییتری و گنجشکی حرف زدن استفاده می کنند و می شود این شکسته نوشتن را برای نقاشی شعر استفاده کرد، از هجوم قلمی خودم طی مطلبی عذر خواستم.
اما فیلم ۱۷ دقیقه ایِ بهمن کیارستمی، با نام «زالو» مرا تا سر حد مرگ خشمگین کرد.
مگر می شود پدری، گیرم نه عباس کیارستمیِ هنرمند و فیلمسازِ بین المللی که یک آدم بی سواد و عامی و بی فرهنگ این گونه فرزندش را مثل بازجویان اوین، بر روی صندلی بازجویی بنشاند و او را راست و چپ با کلماتی سنگین و مهیب در هم بکوبد؟
کمی که فکر کردم، دیدم چرا... می تواند. نمونه داشته ایم...
مهرداد بهار، که از تندخویی وحشتناک پدرش ملک الشعرا بهار می گفت....
ملک الشعرایی که کسی موقع خواب بعد از ظهر او جرات حرف زدن در خانه نداشت مبادا بیدار شود و فرزندش را زیر مشت و لگد بگیرد.
یا دوستی داشتم چپ، که هنرمند بود و در هم شکسته به دستِ حکومت و اجتماع. در جمع همفکران اش حرف های قشنگ می زد و نقاشی های قشنگ می کشید، اما روی زن اش چاقو می کشید و زشت ترین فحاشی ها را به او می کرد طوری که پلیس خارجی باید زن مضروبِ او را از دست او نجات می داد و به پناهگاه می برد....
آری. نمونه های مثل کیارستمی وجود دارند.
اگر سراینده «مرغ سحر» آدمی قدیمی بود و متعلق به عصر قاجار و ابتدای پهلوی، و اگر رفیق من، دستکم با زن ی همسن و سال خودش مثل دژخیم رفتار می کرد، اما عباس کیارستمیِ امروزی و مدرن، یک نوجوان را بر روی صندلی بازجویی نشانده بود و این برای من قابل تحمل نبود. دیدن این فیلم برایم قابل تحمل نبود.
اصلا کاری ندارم که سرنوشت بهمن چه شد یا نظر ش امروز در باره ی پدرش چیست. چیزی که برای من مهم است، تروری ست که کیارستمی بزرگ، با کلمات اش نسبت به یک بچه صورت می داد.
در آلمانی که من در آن زندگی می کنم، اصلا ادامه تحصیل دانشگاهی موضوع پدر و مادر و حتی خودِ محصل نیست. بچه درس اش و نمرات اش در حدی ست که از سیکل می تواند بگذرد، می گذرد و می رود دیپلم می گیرد، و اگر بخواهد و نمرات اش اجازه بدهد تحصیل دانشگاهی می کند یا نمی کند.
بسیاری در حد سیکل یعنی نه کلاس، متوقف می مانند و می روند دنبال کاری که می توانند انجام دهند یا علاقه دارند انجام دهند. کارهایی که گاه مثل تکنیسین هواپیمایی یا اهل رسانه شدن بسیار مهم و حیاتی است.
برخی دیپلم می گیرند و به کاری مشغول می شوند یا با کار آموزی، وارد حرفه ای خاص و مرتبط با دیپلم شان می شوند.
تعداد کمتری هم به دانشگاه می روند و به قول اینجایی ها کار آکادمیک می کنند.
عباس کیارستمی، نوجوانی را که به هر دلیل نمی تواند یا نمی خواهد درس بخواند، به شدت می هراساند.
ترس نهادینه شده را در وجود این بچه می توان دید. نیازی به حرف زدن او نیست که از شدت وحشت و بی فایده پنداشتن یکی به دو با پدر نامحترم اش، قدرت حرف زدن هم ندارد.
برای من این هراس افکنی در دل یک بچه، یک نوجوان، و حتی یک جوان نفرت انگیز است.
باید به روح کیارستمی بگویم من هم مثل تو که به کارِ بچه ی نوجوان ات رسما و علنا ش.ا.ش.ی.د.ی و به این کار مفتخر بودی، به تمام کارهای سینمایی و ادبی و هنری ات می ش.ا.ش.م که به اندازه ی سر سوزنی راستی و صداقت در محتوای آن ها نیست.
حریم هوایی ایران بروی آذربایجان بسته شد، واکنش باکو