با یاد علی اشرف درویشیان در چهارمین سال خاموشیاش
و با احترام به همراه فداکارش، شهناز دارابیان
فشرده این مقاله به صورت گفتار به مناسبت نخستین سالگرد خاموشی آن عزیز در فرانکفورت بیان شده است
پیش از ورود به بحث، یادآوری سه نکته را لازم میدانم:
۱. چون موضوع اساسیِ من در نوشتار حاضر تأکید روی «کار نویسنده» و درباره نویسندگان است، در همین محدوده باقی ماندهام و گرنه، تعریفها و ویژگیها و سنجش متن حاضر در مورد دیگر هنرها و هنرمندانی چون نقاشان، پیکره سازان، سینماگران و بازیگران و موزیسینها و نوازندگان و حتی معماران و غیره، عیناً مصداق دارند. هنرهای تزیینی از جمله خطاطی، مقوله دیگری است که جای بحثشان اینجا نیست، با اینکه چرایی نزولشان را باید از این جایگاه نگریست.
۲. مرادم از نویسنده عبارت است از: تولید کننده خلاقی که به معنای واقعی کلمه، توان و ظرفیت خلاقانه تولید اثری را داشته باشد و با توانایی نهادینه شده ـ نه مصنوعی ـ و بکارگیری همه شگردهای زبان شناسانه و زیبایی شناسانه اش، قلم بزند. در مثل، اگر شاعر است واقعاً شاعر باشد نه شعرساز، اگر رمان نویس است، رمان نویس باشد در ساختار هر سبک و زبانی که جانمایه اثر است با ویژگیهای تعریف پذیر و عموماً شناخته شده، نه پاورقی نویس و غیره.
۳. در این گفتار نویسنده را فقط در برابر «موقعیت»ای که در آن قرار دارد، مستقل از شکل، سبک، ساختار، زبان، نحوه بیان و سایر حوزههای ادبی، مورد کنکاش قرار داده ام. به سخن دیگر، بسیار مهم است که تاکید کنم؛ برای اینکه نویسنده فرضی را در برابر قدرت یا در کنار قدرت ببینیم و او را در موقعیتی که دارد، تعریف کنیم، به گونهای ضروری، ملزم نیستیم به نحوه بیان و سبک کارش وارد شویم. میخواهد اثر نویسنده هر سبک و سیاقی داشته باشد؛ از روایت ساده رئالیستی تا دادائیستی و....
سبک کار و زبان نویسنده در حوزهای دیگر و نسبتاً مستقل میتواند مورد ارزیابی و نقادی قرار گیرد و باید بگیرد، هرچند سبک کارِ اثر هم میتواند بی ارتباط با موقعیت نویسنده نباشد. اما سنجه ارزیابی از کار نویسنده در این نوشتار، محدود است به اینکه در تحلیل نهایی:
نویسنده در کجا ایستاده است و در چه شرایطی است و ویژگیهایش کدامها هستند؟
حتی اگر قلم زنانی با فرو رفتن در تجریدی لاهوتی، مدعی «شخصی» جلوه دادن اثر خود به عنوان نویسنده شوند و بکوشند برای فرار از پرسش درباره موقعیتشان خود را توجیه کنند هم، در عمل شامل این تعریف میشوند.
تأکید میکنم در چهارچوب این تعریف عام، مهم نیست اثری با آبستره ترین و تجریدی ترین شکل و بیان ممکن نوشته و خلق شده باشد یا در فرم و زبانی ساده و داستان سرایانه و روایتی و قصه گویانه؛ اینها تغییری در ماهیت امر نمیدهند.
به گفته نوام چامسکی «ما در عصری زندگی میکنیم که صاحبان سرمایه نه غیرمستقیم، بلکه مستقیم مالک رسانههای بزرگ و مؤسسات انتشاراتی هستند. (سگان نگهبان جدید، اثر سرژ حکیمی) فراتر از این، نویسنده در همین حال، مستقل از اثر خلاقهاش، در جامعه «حضور» دارد و چه بخواهد و چه نخواهد، رفتار و کردار و جهت گیریهایش مورد داوری نه تنها خوانندگانش، که همگان قرار خواهد گرفت. یعنی نویسنده نمیتواند پشت اثرش پنهان شود و جهتگیریهایش را توجیه کند. نویسنده عریان و بدون صورتک در صحنه «حال» و «تاریخ» ایستاده است و ارزشهایی را که به جای میگذارد ـ چه منفی و چه مثبت ـ مورد سنجه و داوری معاصران و تاریخ قرار خواهد گرفت.
با این سه تاکید، در واقع کوشیدهام تا این نوشتار هیچگونه سوء تفاهم وکژفهمی و داوری نادرستی را به دنبال نداشته باشد. اکنون میتوانیم بحث را پی بگیریم.
پرسش بنیادی چنین است:
در تحلیل نهایی آیا نویسنده در برابر قدرت ایستاده است یا در کنار قدرت؟
بر قدرت است، یا با قدرت؟ مداح است، یا منتقد؟ همآواز مردمان است یا همنوای حکومتیان؟ قلمش کجا میچرخد، چرا میچرخد و در جستجوی چیست؟ و چه چشم اندازی را برای انسان، انسان دردمند معاصرش ترسیم میکند.
البته نویسنده جامعه شناس نیست، فیلسوف نیست، تاریخ دان نیست، مبارز و فعال سیاسی و غیره نیست. نویسنده، تنها یک نویسنده است و به عنوان یک رمان نویس، قصه نویس، نمایشنامه نویس، شاعر و حتی منتقد و مترجم، اثر خلق میکند. سوژه و مواد مربوط به آن را از واقعیت میگیرد و آن را در چرخ دنده خلاقیت و ظرفیت تخیل و دانایی اش زیرورو میکند و هزارتویش را در میآورد و دوباره میسازد و به زبانی دیگر دوباره «متولدش» میکند. با توان زیبایی شناسانه ای که در او نهادینه شده و نگاه و باوری که در ذهن و خیال او تنیده شده، واقعیتی تازه را مادیت میبخشد تا در پرتو بازتولید دوباره واقعیت، به حقیقت نزدیکتر شود و آن را دیگربار برای سوژه اش که انسان (در معنای عام یا خاص) باشد، بازتاب دهد. به این اعتبار و براساس این الزامهای پایه ای است که نویسنده، همزمان، هم جامعه شناس است، هم فیلسوف است، هم تاریخ دان است، هم مبارز و فعال سیاسی است و هم با مفاهیم کلیدی و بنیادین انسان؛ مانند عشق، آزادی، رهایی، مهر، عدالت، نفرت، کینه، خشم، خشونت، جنگ، صلح، بیداد و داد و... سروکار دارد.
در این معنی باید تأکید کنم که مهم نیست نویسنده با چه ذهن و زبان و با چه تکنیک و فرم و ساختار، و یا با چه طرز نگاهی به ادبیات و هنر، قلم میزند. مدافع هنر برای هنر است یا حتی پشتیبان رئالیسم سوسیالیستی؟ یعنی در پیوند با محدوده بحث حاضر، مهم نیست که نویسنده برخاسته از کدام جایگاه است؟ چه از دید هنری و چه با نگاهی طبقاتی: جیمز جویس و مارسل پروست و فالکنر و کافکاست یا بالزاک و فلوبر و امیل زولا، گارسیا مارکز یا ویرجینیا ولف است و یا حتی ماکسیم گورکی، یا فادیِف، نویسنده شکست.
به زبانی روشنتر، مضمون کار نویسنده ـ هر نویسندهای ـ انسان است. انسانی در جغرافیایی معین با شرایط ویژه زیستی و اقلیمی، اجتماعی و طبقاتی معین.
بر پایه این دادهها میتوان دید که نویسنده فرضی، چگونه و با چه هدف و چه چشم اندازی مضمون کارش را ورز میدهد. حاصل کارش چیست و در خدمت کیست. آیا بر جهان تاریک و خونینی که انسان در آن میزید، آگاهی میپراکند و یا تاریکی را غلیظتر میکند و یا آنکه در اساس خود، آگاهی لازم را نسبت به سوژهاش ندارد. آیا با آجرچینیها و نازک کاری های ظریفِ زیبا و دلربا و هنرمندانه اش در بازتاب حقیقت برای مخاطب «هوش افزایی» میکند یا «هوشزدایی»!! توان خلاقهاش در خدمت کیست و چیست؟ و سرراست آنکه؛ قلم به مزد و مزدور و مأمور است یا مستقل است و بابت استقلالش آماده پرداخت هزینه؟
میبینیم که نویسنده در لاهوت به سر نمیبرد و روی زمین سفت ایستاده و از این روی ـ خواه ناخواه و دانسته و نا دانسته ـ در «موقعیتِ» معینی قرار دارد.
نویسنده، هرچند مثل هر شهروندی در موقعیتی معین زندگی میکند، اما بار معینی بر دوش گرفته است که او را از یک شهروند ساده متمایز میکند؛ زیرا به عنوان نویسندهای که از هزار توی مناسبات میان انسانها و حتی شوریدگیهای یک انسان معین در شرایطی معین مینویسد، مخاطبان و شاهدانی دارد که چه بخواهد و چه نخواهد او را داوری میکنند.
این داوری صد البته که مستقل از میل و اراده نویسنده صورت میگیرد و نتایجی در پی دارد ـ مثبت یا منفی ـ که نویسنده را ازآن گریزی نیست و راهی ندارد که به گفته احمد شاملو: به چون فرزند مریم، صلیب سرنوشتش را بر دوش کشد.
سی و چند سال پیش از این، در متنی به منابت سالگشت تیرباران زنده یاد سعید سلطانپور، نوشته بودم که؛ هر مدعا، بایستگی هایی در پی دارد که مدعی را گریزی از آن نیست. آیا سقراطی است که با پایمردی بر سر مدعایش، جام شوکران مینوشد یا گالیله ای ست که به خاطر تن واکشیدن از خطر، در مقابل ارتجاع کلیسا خاکسار میشود و به انکار ارزش هایی که خود آفریده و به جای گذاشته، تن میدهد.
از دید من، نویسنده و هنرمند را از این حقیقت اجتناب ناپذیرو داوری تلخ یا شیرین گریزی نیست. نویسنده همواره و درهرحال، با این عیارِ سخت جان سنجیده میشود:
در مقابل قدرت است یا کنار قدرت؟
با همین سنجه است که به طور نمونه، سرایندگان میهن ما در سراسر تاریخ خونبار و سیاه و استبداد زدهاش، داوری شدهاند. سرسپردگی شاعرانِ کاسه لیس و مداحان دربارِ شاهان غدار و امیران و حتی نوکرانِ شاه و امیر، با همه توانایی های هنری و ظرفیتهای کلامی و زبانی و تصویریشان، همچون عنصریها و عسجدی ها، در تاریخ ادبیات ما، به روشنی ثبت شده و بر زندگانی ایشان مُهرِ ننگین خورده است واز این منظر و معنا، به زباله دان تاریخ شعر پرتاب شدهاند!
در مقابل آنان؛ حافظها، مولوی ها، خیامها، فردوسی ها، عبید زاکانیها وسهروردیها را داریم که بر تارک تاریخ ادب، هنر و فرهنگ ما نشستهاند و هنوز هم که هنوز است در کنار مردمانند و با آنان سخن میگویند.
کوتاه سخن اینکه: نویسنده، انسان خلاقی است که چه بخواهد و چه نخواهد، در «موقعیت» معینی قرار میگیرد و چه بخواهد و چه نخواهد از سوی مخاطبانش دیده میشود و به خاطر مدعایش، در همه عرصهها مورد داوری قرار میگیرد. بیهوده نیست که حافظ شیراز میسراید: «که عشق آسان نمود اول / ولی افتاد مشکلها»
بر همین پایه و روال است که نویسندگان و هنرمندان معاصرِ ما، هم در آینه حال و هم در آینه تاریخ، دیده شده اند و میشوند و خواهند شد.
در یکصدوپنجاه ساله اخیرِ مبارزات آزادیخواهانه و عدالت جویانه مردمان ایران و دگرگونیهای روز افزون فرهنگیِ ناشی از آن، میتوان فهرست بالابلندی از اهل قلم و هنر را در هر دو دسته فراهم آورد. میتوان، هم قلم به مزدان و هنرمندان آستان بوسی را دید که سرسپرده بالاییها ودستگاه پیچ در پیچ قدرتند و هم نویسندگان و هنرمندانی را مشاهده کرد که حرمت قلم را پاس میدارند و در کنار مردمان، علیه قدرتِ حاکم سینه سپر کردهاند و ایستاده اند، به زندان و شکنجهگاه برده شدهاند، لب دوخته شده اند و به خاک وخون در غلتیدهاند، با کابل و طناب خفه شدهاند و یا در برابر جوخه اعدام و طناب دار به خاک افتادهاند.
تنها، نگاهی به ترکیب نویسندگان شرکت کننده در نخستین کنگره نویسندگان و شاعران در سال ۱۳۲۵ و مخالفان شرکت در آن و یا تأسیس کانون نویسندگان ایران در پنجاه و چند سال پیش تا به امروز و مخالفت مداوم بخشی از قلمزنان با شکل گیری و ادامه کاریِ آن، روشنگرِ انتخاب نویسنده است در برابرِ این حقیقت زمخت اما روشن که؛ هیچ نویسنده و هنرمندی نمیتواند پیوندش را با مردم از یکسو و با حکومت و قدرت از سوی دیگر، مه آلود کند.
ایستادن در کنار قدرت یا در مقابل آن، و یا حتی علیه آن، یک انتخاب است!! در پیوند با این امر، در هر دو دسته اهل قلم و هنر، همه نحلههای فرهنگی و هنری حضور دارند؛ از رمان نویس و شاعر و سینماگر و نمایشنامه نویس و کارگردان و بازیگر بگیرید تا برسید به نقاش و موزیسین و هنرمندان هنرهای تزیینی و غیره...
من وارد بخش خاکستری این گفتار که طیف وسیع و رنگارنگی از نویسندگان و هنرمندان را در خود جای داده است، نمیشوم. اما نمیتوانم بپذیرم که برای «رسمی» کردن کانون نویسندگان ـ که هویت و مضمون موجودیتش، در اساس اعتراض علیه سانسورو سرکوب دولتی است ـ، آبروی اهل قلم را به امید مصونیتِ نهاد کانون در برابر قدرت، به اعتبار و استقلال آن، چوب حراج بزنند! و یا با آوردن «به نام خداوند جان و خرد» در سرلوحه بیانیهها و اعلامیهها، اصل استقلال کانون و غیر ایدئولوژیک بودن آن را زیر بگیرند تا امنیت و آزادی فعالیت کانون وای بسا مصونیت ِخود را از آزادی ستیزان و سانسورچیان، گدایی کنند!
در این جا سرِ آن ندارم مصداقهای این بخش خاکستری را بیشتر باز کنم و از اشخاص معینی نام ببرم که برخی از آنان چهره در نقاب خاک کشیده اند و برخی با «که بود که بود؟» خود را در سایه قرار دادهاند تا دیده نشوند! همین بس که گفتهاند: دانا را اشارت اندک، کفایت است!
در مواردی اما سکوت، نوعی از همدستی است و صورت را با سیلی سرخ کردن هم نوعی ریاکاری! به طور نمونه، از همین آقای محمود دولت آبادی، نویسنده رمان با شکوه کلیدر و از آقای هوشنگ ابتهاج شاعر بزرگ معاصر یاد میکنم و در مقابلشان، از شاملوها و درویشیانها، که مشت نمونه خروار است!
در مورد دولت آبادی، پیش از هرچیز باید اعتراف کنم که از دید من، بدون ذرهای تردید، او یکی ازبزرگترین نویسندگان انگشت شمار معاصر ایران است. همانندِ یاشار کمال، نویسنده «اینجه ممد»، یا نیکوس کازانتزاکیس نویسنده «آزادی یا مرگ» و «مسیح باز مصلوب» و...
اما او با این همه کارهای درخشان، به ویژه جای «خالی سلوچ»، مانند هوشنگ ابتهاج، سراینده شعر ماندگار «دیرست گالیا» و بسیاری غزل و شعرهای کم مانند، در برابر قدرت سر خم کرده است! این دسته نویسندگان و سرایندگان و هنرمندان ـ از تمام نحلههای هنری ـ در اوج سرکوب و سانسور و کشتار و فقر و گرسنگی اکثریت بزرگ، توسط حاکمان مستبد ِاستثمارگر و بیزاری بیشترینه مردمان ایران از اینان؛ نه تنها بی طرف نیستند که در موردهایی، دمخور و دمساز این حکومتِ انسان ستیز نیز هستند!
تاریخ ادبیات و هنر ایران، این جمله «قصار» محمود دولت آبادی را از یاد نخواهد برد که گفته است: «ما هم به ظریف احتیاج داریم و هم به سردار سلیمانی»!!
ایشان در حالی که برای شنیدن گفتار «گهربار» حکومتی های فرهنگ ستیز، در کنار افرادی مانند «حداد عادل»، «قالیباف»، «مهاجرانیِ» فعلا ساکن پاریس و «علی جنتی» وزیر ارشاد و... با تبختر پا روی پا انداخته و «مستفرنگانه» با ریش دو تیغه وکراوات مینشیند و هرگز باکش نیست که در کنار سرکوبگران و سانسورچیانِ قاتل مردمان در بند ایران؛ کارگران، زنان و سایر زخمت کشان نشسته است. صد البته با همان ژستِ حق به جانبی که بر سر سفره افطار آقای رئیس جمهور مینشیند!
در یکی از همین نمایشهای سالنیِ مردم فریبانه، روحانی رئیس جمهور دغلکار، پشت تریبون میگوید: «ممیز وزارت ارشاد، سواد و توانایی ممیزی، یعنی سانسور را ندارد و بهتر است خود نویسندگان و ناشران این امر مهم را به عهده بگیرند» و محمود دولت آبادی در کنار سینماگران و کارگردانان و موزیسینهای هم سنخ خود ـ که گوش تا گوش ـ به ردیف نشستهاند، همراه و همآواز با فرهنگ ستیزانِ سرشناسِ حکومتی، در تأیید این فرمایشهای فاشیستیِ روحانی، کف میزند! نویسنده جای خالی سلوچ، خود بهتر از هر کسی میداند که معنای این کف زدن درتأیید این یاوهها، هیچ نیست، مگر تأیید و پذیرشِ «خودسانسوری»!!
با درد و تأسف بسیار باید گفت که این گونه از قلمزنان، کارشان از گزینش میان بد و بدترهم گذشته است! آنان در بساط همه جناح های حکومتی ـ از هر رنگش ـ خوشرقصی و دلبری میکنند؛ آن هم به قیمت حراج ارزشهای تولید شدهای که خود در آفرینش آن به عنوان نویسنده، دست داشتهاند! نویسنده کلیدر با همین نگاه است که میفرماید: «ما هم به آقای ظریف نیاز داریم، هم به سردار سلیمانی»!
خوشبختانه اما اگر از جانب این گروه ازهنرمندان و قلمزنان، تاریخ ادبیات و هنر ما تاریک و روسیاه است، سویه دیگر آن را هم داریم. سویه «نه گفتن» به قدرت و ایستادن در برابر آن توسط هنرمندان و قلمزنانِ همدست مردمان در درازای تاریخ خونبار ایران؛ از حافظ و سلمان ساوجی تا فرخی یزدی و احمد شاملو، از گلسرخی و سلطانپور تا مختاری و پوینده و علی اشرف درویشیان...
با تأکید یاد آوری میکنم که در این جستار معین، به توانایی های ادبی و هنری نویسنده کاری نداشتهام و واقفم که از این دیدگاه، از زاویه توانایی تولید اثر، همه هم عرض یکدیگر و هم اندازه نیستند. اما به گفته آن شاعر مجاری، شاندر پتوفی، منظور، نشان دادن «له له» است در برابر «تنفس»؛ در شعر زیبای آوای سگها و گرگ هایش!
در برابرِ آن سراینده بزرگ کهنسال، «ه ـ الف ـ سایه» که «تمثال مبارک» را با نشان دادن برگه رای به نامزدِ حکومت سرکوب و سانسورِ اسلام پناه، به نمایش میگذارد، حافظ زمانه ما شاملو را نیز داریم که جسورانه به رأس حکومت انسان ستیر اسیرکُش میگوید: «ابلها مردا / عدوی تو نیستم / انکار توام» و در ترسیم و نمایش این نظام فاشسیتی میسراید: «دهانت را میبویند/ مبادا که گفته باشی/ دوستت میدارم» و با شجاعت، رو در روی حکومت بیداد، اعلام میکند: «همدست توده ام/ هنگام که توطئه میکند گسستن زنجیر را».
و سرانجام از عزیزی که امروز برای بزرگداشت او در نخستین سال خاموشیاش، اینجا گرد آمده ایم، ازعلیاشرف درویشیان به عنوان یک نمونه غرورآفرین، نام میبرم.
انسان آرمان خواه، زلال و رشک انگیزی که همانگونه نوشت که زندگی کرد و همانگونه زندگی کرد که نوشت؛ با همان سادگی و طنز و شوخ طبعی و البته با همان قاطعیت و استواری و صداقت زلال و بی شیله پیله اش در برابر قدرت و همدست با مردمانِ اعماق.
نویسندهای که نه تنها، تا آخرین دم به مردم؛ به مردمان له شده در دوزخ جهل و سرمایه وفادار ماند، بلکه تا لحظه چشم فروبستن و خاموشی، به حکومت شاه و شیخ «نه» گفت و با صلابت تمام، دلاورانه اعلام کرد: من بر سر سفره خون نمینشینم.
حسن حسام
دو سوگواری، یکی شوریده و دیگری خستهدل، نقطه
شناوران جعبه کنسرو، طاهره باریی