در ستایش از شیر زنانی که با ارتجاع می جنگند
***
آن شنیدستی که دستاری به قم
از سر افتاد و بشد سربارِ دُم؟
در خیابان مرد و زن دائم دوان
تا مگر حاصل شود یک لقمه نان
حال ِخوش دیگر ندارد این و آن
هر چه پُرسی قیمتش باشد گران
در کنار کوچه ای مردی فقیر
زیر لب نفرین کند میرانِ سیر
می رسد از ره یکی عمامه پوش
اهلِ نهی از منکر و خویِ وحوش
مادری آن سو دَوَد بهرِ غذا
کودکش از بی کسی غرقِ عزا
مردِ دستاری زند بر پشت زن:
کو حِجابی در رهِ چشمان من؟
از لبان و گونه و چشمانِ مست
لرزه اُفتد بر تنم ای بُت پرست
گر مداوم توبه و غُسلی کنم
چون توانم فکرت ِ قدسی کنم؟
مادرِ از دردِ زمان فریاد زد
مشتِ محکم بر سرِ شیاد زد
تاجِ ملا از سرش شُد سرنگون
بخت او چون زورقی شُد واژگون
زن بگفتش با کلامی استوار:
این لباسِ خدعه را بیرون بیار
از تلاش وخدمتی مزدی بگیر
ره به روی مردمِ دانا مگیر
حرفِ مفت وناروا دیگرمگو
از سپاهِ یاوه گو یاری مجو
این بساط و بیتِ شر گردد خراب
سر زِ فرمانِ خرد هرگز متاب
بت شکن باشیم نه بت ساز، حمید رفیع