• غروب شوم ۱۸ فروردین، سالروز قتل امیرعباس هویدا به دستور خمینی
ایندیپندنت فارسی ـ علیرضا نوریزاده - به نیمه فروردین که میرسم، بار دیگر آن چشمهای نجیب و چهرهای که معنای «افسوس» را به پهنای آن میدیدم و حس میکردم، رهایم نمیکند. شروع کار من بهعنوان دبیر سیاسی روزنامه اطلاعات با کنارهگیری او و برکناری اسدالله علم محتضر و جلوس او بر کرسی وزارت دربار همزمان بود. بزرگترها و پیشکسوتان من با او دوستی داشتند. بدون شک امیر طاهری و مسعود بهنود و زندهیادان دکتر سمسار، علی باستانی، نصیر امینی و... او را بسیار بهتر از من میشناختند و در سفر و حضر همراهش بودند.
با دکتر آموزگار میانهای نداشتم ولی شریف امامی از طریق مرحوم نقابت که دوست صمیمی پدرم بود، همان روز اول نخستوزیری خود، مرا به دفترش خواند که رفتم و بار دوم، به اتفاق همکارانم در سردبیری اطلاعات و کیهان و رستاخیز و آیندگان به دیدارش رفتیم و ناهار نخستوزیری را هم خوردیم.
باری امیرعباس هویدا را در دوران وزارت دربار یک بار در زندان حکومت نظامی پادشاه، بار دوم، در مدرسه رفاه در محبس موقت سید روحالله خمینی، سلطان جدید و سپس تا زمان قتلش در زندان قصر چند بار دیده بودم.
دکتر عباس میلانی در «معمای هویدا» به دیدار احمد خمینی و مرحوم بنیصدر با هویدا در زندان خمینی اشاره کرده است. اتفاقا من خیلی پیش از احمد و بنیصدر با مرحوم هویدا دیدار کرده بودم (البته دیگر زندانیها را هم دیدم) که شرح آن در روزنامه اطلاعات به چاپ رسید. در ۱۸ فروردین ۱۳۵۸، زندهیاد امیرعباس هویدا به قتل رسید و میدانم که خانم پری کلانتری، منشی او و آموزگار و شریف امامی و زندهیاد دکتر شاپور بختیار، آن روز از فرط گریه حتی توان سخن گفتن نداشت. بگذارید آن روزها را دوباره تصویر کنم.
شرح دیدار نخست بماند برای وقتی دیگر؛ دومین دیدار در دوران نخستوزیری دکتر بختیار و با اجازه او برای گفتوگو با همه زندانیان حکومت صورت گرفت. از آن دیدار عکسم با زندهیاد دکتر داریوش همایون را دارم. باقی عکسها از جمله با عکسم هویدا در بایگانی روزنامه اطلاعات است.
👈 مطالب بیشتر در سایت ایندیپندنت فارسی
پرسیدم: «جناب هویدا چرا با پادشاه خارج نشدید؟» گفت: «همه کودکی و نوجوانیام در خارج گذشت. میخواهم در وطنم بمیرم! بعد هم کسی که مرا بازداشت کرده، باید در دادگاه توضیح دهد که جرم من چیست. من ترسی از دادگاه ندارم....»
دیدار بعدی در روز دوم پیروزی خمینی و انقلابش بود. مثل روزهای قبل به مدرسه علوی (بیرونی انقلاب) و مدرسه رفاه (اندرونی انقلاب) رفتم. آنجا ستادی درست کرده بودند. هنوز مهندس بازرگان به نخستوزیری نرفته بود. آدمها را هم میگرفتند روی سرشان کیسه میکشیدند و میآوردند آنجا تحویل میدادند. در همانجا یک زندان هم درست کرده بودند و بزرگان نظام گذشته را چه آنهایی که خود آمده بودند و چه آنهایی که مردم یا تفنگ به دستها به اسارت گرفته بودند، به این زندان موقت تحویل میدادند تا بعد از احراز هویت جایشان مشخص شود.
احمد خمینی را در راهرو طبقه اول دیدم. پرسید: «میخواهید این آقایان را ببینید؟» این آرزویم بود. میخواستم ببینم دکتر جعفریان چه میکند؛ میخواستم بدانم مهندس روحانی کجاست: تیمسار جهانبانی که شنیده بودم او را گرفتهاند و دکتر بختیار را چون دائم میگفتند که دکتر بختیار را گرفتهاند که خبر درست نبود. در واقع معلمی را گرفته بودند که بسیار به دکتر بختیار شبیه بود. بعد چون مرحوم هویدا در اتاق با مرحوم آزمون بحثش شده بود، به او احترام گذاشته و به اتاقی که متعلق به ناظم مدرسه، منتقل کرده بودند.
نخست با احمد به سالن بزرگی رفتیم که ۴۷ زندانی تا آن لحظه دربند بودند. مردان عصر تمدن بزرگ حالا به هم چسبیده در اتاقی سرشار از درد، در چنگ ضدتمدن اسلام ناب ولایی و مردان عقدهای حقیری مثل رفیقدوست و حاج عراقی افتاده بودند.
تا نگاهم به جعفریان افتاد، او گریست و من هم گریستم. احمد خمینی گفت: «ایشان کیست؟» گفتم: «آقای دکتر محمود جعفریان، معاون رادیو تلویزیون.» گفت: «همان که عربی بلد است؟» گفتم: «بله.» جلو آمد و گفت: «السلامعلیکم یا دکتر!» دکتر جعفریان هم سلام و علیک کرد. گفت: «راحتید اینجا؟ خواهشی ندارید؟» جعفریان گفت: «البته بنده ترجیح میدادم در یک جای ساکتتری بودم. ما همه عمرمان، تلاشمان خدمت به ایران بود و فکر نمیکنم خیانتی کرده باشیم.» احمد گفت: «نه! نه! اینجا محکمه عدل اسلامی است. این حرفها چیست آقای دکتر؟» به بقیه هم همین را گفت. مرحوم آزمون جلو آمد و نامهای داد که من نواده شیخ فضلالله نوریام و من خدمت کردم و قانون رفع سانسور را من امضا کردم. راست میگفت. در جریان اعتصاب روزنامهنگاران بود. احمد خمینی هم گفت: «آقای آزمون ما که با شما این حرفها را نداریم!»
به تیمسار نادر جهانبانی که به دیوار تکیه داده بود که رسید، گفت: «شما خارجیای؟!» تیمسار نگاهش کرد و آرام گفت:: ایرانی خالص و همه قبیله من مردان رزم بودند.» چشمم در نگاه زندهیاد منصور روحانی به اشک رسید. سه هفته پیش او را در زندان حکومت نظامی دیده بودم که دفاعیه مینوشت. باور داشت مهندس بازرگان نخواهد گذاشت آسیبی به او برسانند و مگر او نبود که دستور داد بر ماشینهای سازمان آب تهران بنویسند: «و من الماء کل شیئ حی» (همهچیز از آب زنده است)
بیرون آمدیم و به دیدار مرحوم هویدا رفتیم. تا مرا دید گفت: «به فلانی و فلانی (دو تا از قدیمیهای روزنامه) بگو من که به شماها بدی نکردم، آخه اینها چیست که برداشتید نوشتید؟» خیلی متاثر بود. احمد خمینی پرسید: «شما حالتان خوب است؟ «گفت: «بله» احمد گفت: «چیزهایی که میخواهید در اختیارتان است؟» هویدا گفت: «بله. من کتاب میخواهم و یک مقدار توتون پیپ.» به من هم گفت اگر میشود کمی برایش ببرم که من هم به علی باستانی گفتم با هم رفتیم کریمخان و از آقای پرویزی چند کتاب فرانسه و دیوان شعر نزار قبانی را خریدیم. باستانی توتو کاپیتان بلک را هم جور کرد. گفتم بیا با هم برویم دلگرفته گفت: «بهتر است نیایم. طاقت دیدنش در زندان را ندارم.» و بعدازظهر آن روز تنهایی رفتم و کتابها و توتون را بهوسیله حسین خمینی به دست مرحوم هویدا رساندم.. هویدا خیلی آرام و خونسرد کتابهایش را میخواند، لباس معمولی تنش بود؛ یک پلیور روی پیراهن، بسیار خونسرد، بسیار متین...
من به روزنامه برگشتم و حکایت دیدارهایم را نوشتم که با عنوانی شبیه دیدار با زندانیان انقلاب چاپ شد. روز بعد، پنجشنبه، حدود ساعت ۲۰: ۳۰ یا ۲۱، علامه سید هادی خسروشاهی، از دوستان قدیمی، زنگ زد و گفت: «آقا خودت را برسان! امشب آتشباران است.» اصلا هم صحبت این نشد که قرار است بر بام مدرسه رفاه کسی را اعدام کنند که کردند. حکایت تیرباران تیمسار رحیمی، خسروداد، ناجی و نصیری را بارها نوشتهام. رحیمی و خسروداد قهرمانانه با فریاد «جاوید شاه، پاینده ایران» جان باختند.
با انتقال مرحوم هویدا به زندان قصر و دیدارهای کوتاهش با زندهیاد اسدالله مبشری و شنیدن پیام مهندس بازرگان و حرفهای احمد خمینی، او چه آن شب که با احمد به دیدنش رفتیم و لابد آن شب هم که بنیصدر پیش او نهایت ادب را به جا آورد، کاملا امیدوار شده بود که خمینی قصد کشتنش را ندارد.
هویدا از اسرار بسیاری مطلع بود؛ از جمله ۱۵۰ میلیون تومانی که توزیع میان مراجع و آخوندها و روضهخوانها در اختیار نخستوزیر بود. این پول تا روز آخری که هویدا نخستوزیر بود، وجود داست. بعد که این بودجه در اختیار مرحوم آموزگار قرار گرفت، او مخالفت کرد و گفت چرا به آخوندها پول بدهیم؟ و این پول را در اختیار بنیاد شهبانو یا بنیاد فلسفه... نمیدانم، در اختیار یکی از این بنیادها، گذاشت. در هر حال این پولی که به مراجع داده میشد، قطع شد و این کار نابجایی بود.
بعد، هویدا در دادگاه راجع به مسائل مملکتی صحبت کرد؛ از جمله رابطه نزدیکی که با روحانیون داشت. بهخصوص وقتی به او گفتند شما بهائی بودی، گفت که بهائی بودن پدربزرگ و حتی پدر دلیل بر بهائی بودن خانواده نیست: «همه میدانند مادر من چه بانوی مسلمان معتقدی است و خود من هم مکه مشرف شدهام، زبان عربی بلدم، قران خواندهام بارها...»
هویدا بسیار متین و واقعا باید بگویم بدون هیچ نقطهضعفی در بیدادگاه خمینی ظاهر شد. صادق خلخالی، زوارهای، همکلاسی ما در دانشکده حقوق که اسلامش در ماههای نزدیک به انقلاب گل کرد، ربانی شیرازی که بعدها در راه شیراز در تصادفی ساختگی، به قتل رسید و هادی غفاری، قاضی و دادستان و بازپرس و حاکم شرع و شاهد بودند.
هویدا دو روز پیش از به قتل رسیدن با تامل در حرفهای زوارهای و هادی غفاری و خلخالی دریافت که قصد جانش را دارند. مرحوم بازرگان و مبشری سخت در تلاشاند بودند نجاتش دهند. بازرگان نیمهشب با هلیکوپتری که در دانشکده افسری بود به قم رفت و از موافقت خمینی برای انتقال هویدا به زندان دادگستری و تحویلش به دکتر مبشری را گرفت و در تهران، برادرزادهاش را با نامه خمینی به زندان قصر فرستاد. چند نظامی نیز همراهش بودند. خلخالی همه ما را ساعت ۵ عصر به بهانه نماز مغرب و کارهایش بیرون کرد. همه جلو در بزرگ زندان جمع بودیم. حضور یک لبوفروش و یک باقلافروش دورهگرد سرما را قابل تحمل میکرد.
هویدا را اعدام نکردند چون میدانستند مهندس بازرگان از خمینی اجازه گرفته که مرحوم هویدا به دادگستری تحویل داده شود. به مرحوم دکتر مبشری. خلخالی خودش اقرار کرد که پریز تلفن را کشیده درها را بسته بود و با بیرون کردن روزنامهنگاران خیالش جمع بود از غیرخودیها کسی شاهد جنایتش نخواهد بود. در زدنهای فرستاده مهندس بازرگان و دادوفریادهای ما به چائی نرسید. ناگهان صدای تیری ما را میخکوب کرد. پشتبندش صدای رگبار. عکاس من که توانسته بود توسط رفیق افسری که داشت در اتاق او مخفی شود مدتی بعد با سرو روی آشفته و دوربین باز بیرون آمد. منصور چه شد.؟ هادی غفاری گلولهای به گردن هویدا زد و بعد لاشخورها دستوپا و تنش را به رگبار بستند. هادی غفاری در هنگام زندانی شدن پدرش از طریق دفتر نخستوزیری اطلاعاتی داده بود که خودش را نگیرند این را حاج مهدیان مکرر میگفت.
آیا آقای خمینی صادقانه حجم انتقال هویدا را به زندان دادگستری به مهندس بازرگان داده بود؟ بعدها از ربانی شیرازی شنیدم که همزمان احمد با تلفن به خلخالی گفته بود بکشیدش... سروانی که دوست ما بود و خدا حفظش کند که چقدر به من اطلاعات داد، برای ما گفت، لحظهای که مرحوم هویدا را از زندان؛ به حیاط کوچک قصر آوردند، هادی غفاری از پشت یک گلوله به گردنش زد و هویدا افتاد و شروع کرد به خِرخِر کردن. بعد آقایانی که آنجا بودند ناجوانمردانه شروع کردند به زانوانش و پشتش و شکمش و پیشانیاش گلوله زدن، و هویدا را زجرکش کردند. ما جسد را در پزشک قانونی دیدیم، شاید پنجاه شصت تا گلوله به بدنش زده بودند، به شکل خیلی وحشتآوری.
۱۸ فروردین بود. و آسمان و همه ما پر از اشک.