علی معظمی - رادیو زمانه
رضا براهنی شاعر، نویسنده و از بنیانگذاران کانون نویسندگان ایران پس از سالها که «واژهها را هم یکیک و هم دستهدسته» فراموش کرده بود در پنجم فروردین ۱۴۰۱ در تبعید درگذشت. براهنی نویسندهٔ پرکاری بود که با تلاشهای جریانساز ادبیش و با اشعارش و پارههای نافذ داستانهایش به یاد بسیاری مانده است. براهنی نویسندهای بود که همواره دست در نقد اجتماعی داشت و هم در عهد پهلوی به زندان افتاد و هم در دوران حکومت اخیر.
مرگ براهنی چنان که از پیش هم میشد تصور کرد واکنشهای زیادی برانگیخت که هنوز هم ادامه دارند؛ دوستان و خوانندگان آثارش از تأثیر و ابعاد کارهایش در ادوار مختلف گفتند و یادش را گرامی داشتند. اما در همان اوان اعلام خبر درگذشتش نوعی از واکنشهای خصمانه نیز علیه او برانگیخته شد که بسیار به چشم آمد. یکی از مجریان شبکه تلویزیونی سلطنتطلب منوتو روی توئیتر نوشت: «به به بیدار شی ببینی عزرائیل یه خائن دیگه رو هم برده. بیش باد، بیش باد، بیش باد.» لفظ «خائن» اشاره به همراهی رضا براهنی با انقلاب اسلامی ضد سلطنت ۱۳۵۷ بود؛ و البته بیش از آن به مخالفت و کوشندگیش علیه حکومت پهلوی. دیگران نوشتند که او ادعاهای دروغ راجع به شکنجه شدنش در زندان شاه کرده است؛ از این نوشتند که قصدش از طرح این ادعاها خودنمایی بوده؛ نوشتند که منصف نبوده و آدم علیه دشمنش هم نباید چنین ادعاهایی مطرح کند؛ و از این بسی پیشتر رفتند و به هجو شاعر درگذشته پرداختند.
میدانم که بیشینهٔ گرامیدارندگان یاد براهنی ترجیح میدهند از این اقوال بگذرند تا به مباحثی دامن نزنند که ممکن است نام شاعر را بیشتر بیالاید، اما فکر میکنم نباید از کنار این ماجرا به سکوت گذشت. چرا؟ چون میبینم «نوع» هجوم صورتگرفته علیه براهنی در شکلدهی به ذهنیت و وضع سیاسی امروز ما مؤثر است. در این نوشته میخواهم به همین حملات بپردازم. ابتدا به کنکاش در ادعایی میپردازم که میگوید براهنی در نقل شکنجههایی که در زندان شاه دیده بود اغراق کرده است. این کنکاش برای اینکه هم دقیق باشد و هم نشان دهد که انگیزههای پشت آن چیست لاجرم قدری طولانی شده است. بعد از پرداختن به انگیزههای بلافصل جعل ادعا علیه براهنی، به این میپردازم که این انگزدنها را در چه چارچوبی باید خواند و به نظری کلیتر در خصوص گفتار سالهای اخیر سلطنتطلبان خواهم پرداخت.
در این روزها و در بحث راجع به براهنی، مطالب زیادی راجع به نقش روشنفکران در انقلاب ۱۳۵۷، و راجع به نسبت خود براهنی و انقلاب نوشته شد. در اینجا قصد و مجال پرداختن به این بحث را ندارم و فقط همان دو مقصدی که گفتم را دنبال میکنم: میخواهم بگویم به براهنی دروغ بستهاند و سکوت در برابر این دروغ فقط انفعالی است به سود مهاجمانی که اعتنای چندانی به ارتقای فضای سیاسی ندارند و به دستاویز هر تخریبی بهرهٔ خود را میجویند. این حملات علیه کسی است که گرچه شماری از همگنانش را با کلامش آزرد؛ گرچه در کنار بسیاری از روشنفکران همدورهٔ خویش در بزنگاهی تاریخی فریب نادانی خویش را خورد و هر چند بیاثر جهتگیریهایی بس نادرست داشت، اما دقیقاً ماجرای افشاگری علیه شکنجه که به سبب آن مورد حمله واقع شده، از ستودنیترین لحظات فعالیت سیاسیاش بود. میخواهم روی این انگشت بگذارم که براهنی در برابر شکنجهای که واقعاً «دیده» بود سکوت نکرد. نه فقط سکوت نکرد بلکه تا توانست نوشت و همین نوشتن یکتنهی او در آن زمان حکومتی را که از توسل به شکنجه ابایی نداشت منفعل کرد. گناه براهنی سکوت نکردن در برابر شکنجه است. اینکه امروز شاعر باید تاوان چنین گناهی را نه به نظم مستقر که به هواداران رژیم فروپاشیده کهن بدهد نشان میدهد که ما در چه موضع هولناکی ایستادهایم.
«مردمِ زندان»
براهنی در سال ۱۳۵۱ «به دعوت دانشگاههای تگزاس در آستن و یوتا» به اتفاق همسرش به امریکا رفت و تا تیرماه ۱۳۵۲ در این دانشگاهها به فعالیت پرداخت و از جمله به سخنرانی در خصوص وضع خفقان و سانسور در ایران پرداخت. در غیابش در ایران چند کتاب او از جمله تاریخ مذکر منتشر شد. وقتی برگشت تعقیبی در کار نبود و باز در محافل فعالیت کرد و در مطبوعات نوشت. از جمله در دنبالهٔ کتاب تاریخ مذکر، رسالهٔ «فرهنگ حاکم و فرهنگ محکوم» را منتشر کرد:
... من فکر کردم که در دنبالهٔ حرفهای چندین سال پیشم و حرف و سخنهای سفر مصر و تاریخ مذکر، و مقالاتی که در دفاع از لهجهها و زبانهای محلی، علیه سیادت یک زبان استاندارد فارسی برای تمام نقاط ایران در روزنامهها نوشته بودم، چکیدهٔ فکرهایم را با در نظر گرفتن خصایص انقلاب آینده ایران و با در نظر آوردن ستمی که اقلیتهای ایران میرفت، و با توجه به گنجینههای هنری و کلامی این اقلیتها در یک مقاله کوچک و مختصر به صورت یک رسالهٔ ناچیز ارائه دهم. این رساله نامش فرهنگ حاکم و فرهنگ محکوم بود (براهنی، ظلالله، ص ۳۷).
مدتی بعد، در بیستم شهریور ۱۳۵۲ چهار مأمور مسلح در بلوار الیزابت، بلوار کشاورز فعلی، جلوی خوردو براهنی را گرفتند. او را به منزلش بردند و کتابها و نوشتههایش را برداشتند و به همسرش گفتند که آقای دکتر تا دو ساعت دیگر برمیگردد؛ که تا صد و دو روز دیگر برنگشت (براهنی، ظلالله، ص ۳۸).
براهنی نمیدانست برای چه او را گرفتهاند: محاکمه و تفهیم اتهامی در کار نبود. زیر بازجویی فهمید که سبب دستگیریش انتشار مقالهٔ «فرهنگ حاکم و فرهنگ محکوم» بوده است (Baraheni, The Shah's Excutioner, p.18). بعدها که بیشتر خبر شد دریافت که ظاهراً محمدرضا شاه پهلوی که در زمان انتشار مقالهٔ او درگیر کنفرانس آموزشی رامسر بود از محتوای مقاله مطلع میشود و چنین تلقی میکند که این نوشته مستقیماً در مخالف با تلاشهای او نوشته شده است. شاه ظاهراً از مقالهٔ براهنی ابراز بیزاری میکند و همین امر انگیزهٔ ساواک برای دستگیری و تأدیب نویسنده میشود که پیش از این هم او را به دلیل نوشتهها و فعالیتهایش، از جمله در امریکا، زیر نظر گرفته بودند (مصاحبه براهنی با صدای امریکا، آذر ۱۳۸۸).
خبر دستگیری براهنی به روشنفکران امریکایی رسید که در سفر یکسالهاش با آنها دوستی و پیوند برقرار کرده بود. نامههای متعددی با امضای روشنفکران و نویسندگان سرشناس منتشر شد و از دولت ایران خواستند که براهنی را آزاد کند.
بر اثر مجموع این فشارها براهنی آزاد شد و مدتی بعد دوباره به امریکا رفت. در آنجا سکوت نکرد و تا توانست در خصوص چیزهایی که در زندان بر او گذشته و دیده بود نوشت: در شماره ۱ مارس ۱۹۷۶ [۱۱ اسفند ۱۳۵۴] در مجلهٔ نمایهٔ سانسور (ایندکس آو سنسورشیپ) مقالهٔ «جلاد شاه» را منتشر کرد. این مقاله مروری است بر آنچه در بازداشت بر او گذشته، با تمرکز بر بازجویش با اسم مستعار «دکتر عضدی» که خود را «جلاد اعلیحضرت شاهنشاه آریامهر» میخواند (Baraheni, The Shah's Excutioner, p.18). براهنی در این مقاله از شکنجههای وارد بر خود میگوید: اینکه او را به تخت بستند و بازجویی کردند و وقتی به سؤالات پاسخ مطلوب نمیداد تازیانهاش زدند تا از حال رفت. عضدی تهدیدش کرد که همسر و دختر سیزده سالهاش را میآورند و به آنها تجاوز میکنند. براهنی میگوید قبلاً چنین چیزهایی راجع به ساواک شنیده بود و به همین دلیل وقتی خودش در معرض این تهدید قرار گرفت نمیتوانست آن را شوخی بگیرد و در عین حال از شنیدنشان بهشدت شرمسار شد (Baraheni, The Shah's Excutioner, p.18). همانجا میگوید که روزی در یکی از اتاقهای بازجویی دخترک خردسالی را دیده است که او را برای شناسایی چند نفر آورده بودند و وقتی جواب درستی به ساواکیها نمیداده به صورتش سیلی میزدند. از براهنی میخواستند اعتراف کند که چه کسی به او گفته مقاله «راجع به ترکها» (همان «فرهنگ حاکم و فرهنگ محکوم») را بنویسد؛ قاعدتاً جواب راضی کنندهای برای این سؤال نداشت.
براهنی در مقالهٔ «جلاد شاه» سوای تجربهٔ خود به شکنجههایی میپردازد که ابزارهایش را دیده بود یا از دیگران راجع به انجامشان شنیده بود (Baraheni, The Shah's Excutioner, p.16):
آدم را وارونه آویزان میکنند و بعد یکی با چماق به پاهایش میزند، یا گیرهٔ الکتریکی را به نوک سینههایش وصل میکنند، یا پایینش میآورند، شلوارش را بالا میزنند و یکی از آنها سعی میکند همانطور که وارونه آویزان است به او تجاوز کند. پیداست که بدترین متجاوزان با قوهٔ تخیلی غریب این شیوهٔ شکنجه را برای ارضای عطش دگرآزاری خویش ابداع کردهاند.
براهنی بعداً بخشهایی از همین مقاله را عیناً در مقالات دیگرش هم گنجاند. از جمله، به شمول قطعهٔ بالا، در ستون صاحبنظران روزنامهٔ نیویورک تایمز به تاریخ ۲۱ آوریل ۱۹۷۶ (اول اردیبهشت ۱۳۵۵) با عنوان «شکنجه در ایران: «دوزخی که انسانی برای انسان دیگر میسازد»». همین روزنامه روز ۲۹ آوریل ۱۹۷۶ (۱۰ اسفند ۱۳۵۴) گزارشی از گردهمایی مخالفان دولت ایران در دانشگاه کلمبیا منتشر کرد که در آن براهنی از این گفته بود که ساواک به او «۷۵ ضربه شلاق» زده است.
براهنی روایت آزار در زندان را در نشریههای متعددی نوشت و در جاهای مختلفی بر آن شهادت داد، از جمله در نشریه پنتهاوس که مختص سبک زندگی و سرگرمی مردانه بود مقالهای منتشر کرد (فوریهٔ ۱۹۷۷، با عنوان «تالار شکنجهٔ شاه») و در آنجا هم روایت تازیانه خوردنش و آزار دیگران را بازگفت. برای نوشتن همین مقاله بود که جایزهٔ «مدلین دِین رُز» (The Madeline Dane Ross Award) سال ۱۹۷۷ «باشگاه مطبوعات مارواءبحار» (Overseas Press Club) به او تعلق گرفت. علاوه بر این روایتها، در ابتدای سال ۱۹۷۷ (۱۳۵۵) نیز کتاب آدمخواران تاجدار را منتشر کرد. این کتاب شامل خاطرات زندان، چند مقاله که پیشتر هم منتشر کرده بود و مجموعهای از اشعارست که در مدت زندان و پس از آن سروده بود. کتاب را انتشارات مشهور رندُم هاوس چاپ کرد و ای. ال. دکتروف هم بر مقدمهٔ کوتاهی بر آن نوشت. آدمخواران تاجدار نسبتاً مورد توجه واقع شد و بررسیهایی هم در خصوصش در نشریات از جمله نیویورک تایمز منتشر شد.
به این ترتیب براهنی تبدیل به چهرهای محوری در روایت شکنجهٔ دستگاه امنیتی ایران شد: پیش از او هم این روایتها کم نبود اما براهنی شخصیتی دانشگاهی با پیوندهای قوی روشنفکری بود که به فصاحت به زبان انگلیسی مینوشت و صحبت میکرد و در دنبالهٔ تلاشهایی که برای آزادیش شده بود و با وقف کردن خود به بازگویی روایت آنچه در زندان دیده و شنیده بود توانست در فضای سیاسی در حال تغییر غرب توجهی بسیار بیش از پیش به زجری که حکومت پهلوی بر زندانیان سیاسی روا میداشت، جلب کند.
براهنی در تمام روایتها هر جا از آزاری که بر او رفته سخن گفته است به تصریح گفته و نوشته که او را تازیانه زدند و تهدید و توهین کردند؛ همانطور که در آذر ۱۳۸۸ در مصاحبه با صدای امریکا وقتی مهدی فلاحتی از او پرسید که چه شکنجهای شده گفت «کابل؛ کابل و توهین». هر چیزی که راجع به تجاوز گفته است، مانند نقل قولی که آوردم، روایت شکنجهٔ دیگران بود که خود را موظف به بازگوییش میدانست.
گفتهها و نوشتههای براهنی علیه حکومت پهلوی خیلی زود حساسیت دربار را برانگیخت. اسدالله علم در یادداشتهای ۳ تا ۶ مهر ۱۳۵۴ [مطابق با ۲۵ تا ۲۸ سپتامبر ۱۹۷۵] خود نوشته است:
ضمناً پدرسوخته مجله Playboy مقالهای بر علیه ما نوشته است. این مقاله را دکتر براهنی به آنها داده و این آدم پدرسوختهایست. این جا حبس بود. علیاحضرت شهبانو وسیله دوستان خودشان تحت تأثیر قرار گرفتند و از شاهنشاه خواستند که این شخص را آزاد کنند. او هم آزاد شد و این نتیجهٔ آن است. خوشبختانه آن قدر مقاله مزخرف است که خود جوابش را میدهد. مضافاً که کارهای شاهنشاه آنقدر مهم و بزرگ است که پدرسوختهترین دشمنان نمیتواند روی آن گل بمالد. [...] و باز من فکر میکنم این یکی از نوادر باشد که شاهنشاه به خواهش شهبانو گوش کردهاند. اصولاً به نظر من نباید هم گوش بکنند، زنها احساساتی هستند و حق دخالت در سیاست ندارند. در این مقاله Playboy این پدرسوخته براهنی برای اینکه امریکاییها را بترساند به آنها حالی کرده است که مواظب باشید شاه بازیچه شما نیست. ما هم از این سربلندیم و جز این چیزی نمیگوییم. اگر یک دشمن دیگر مثل این مردکه میداشتیم احتیاج به دوست نبود!
اتفاقاً در همین چند روزه فرانکو رئیس کشور اسپانیا امر داد پنج نفر را که متهم به قتل یک پلیس در اسپانیا بودند تیرباران کنند (البته پس از محاکمه نظامی) دنیا بر علیه این تصمیم قیام کرد ولی او کار خودش را کرد [...] این است معنی کشورداری. حالا در خیابانهای پاریس و لندن و رم بگذار تظاهرات بکنند، چه تأثیری دارد؟ (یادداشتهای علم، جلد ششم، صص ۲۷۱-۲۷۲ چاپ کتابسرا).
با جستجو در بایگانی شمارههای سال ۱۹۷۵ مجلهٔ پلیبوی میتوان مطالبی راجع به سفرهای شاه، راجع به اظهار نظر وزیر خزانهداری وقت امریکا ویلیام سیمون در خصوص شاه (در ضمن مصاحبهاش با این مجله)، و راجع به خریدهای تسلیحاتی شاه یافت؛ اما چیزی که شبیه به مطلب مورد نظر اسدالله علم باشد پیدا نمیشود. این مجله همچنین در هر سال نمایهٔ مفصلی برای شمارههای سال گذشته خود منتشر کرده است که از جمله شامل اسامی نویسندگان مطالب، عناوین، موضوعات مندرج در تمامی شمارههای یکسال گذشته است. در نمایه مربوط به سال ۱۹۷۵ این مجله که در دسترس است اثری از اسم رضا براهنی نیست.
براهنی در سال ۱۳۸۶ (۲۹ خرداد) که مقالهٔ «شریعتی، دیدار در زندان» را در روزنامهٔ هممیهن منتشر کرد به این یادداشت علم هم اشاره داشت:
... تصویری كه پس از رفتن نگهبان از آنجا میگیرم فقط بصری است. جایی است شوم، با انواع مختلف وسایل و ابزارهایی كه نه نامشان را میدانم و نه سطح و مورد استفادهشان را. ولی باید یاد میگرفتم كه توصیف كنم و من دقیقا همین كار را تقریبا چهار سال بعد در آمریكا كردم و آن را در مجلهای كه میلیونها نسخه از آن در هفته فروش میرفت به چاپ رساندم، كه پس از چاپ، سردبیر وقت كیهان، «امیر طاهری» توصیف مرا از محل به نمایشگاه «مادام توسو» در لندن تشبیه میكند. ولی توصیف من از آن محل، مهمترین جایزهی روزنامهنگاری حقوق بشر در آمریكا را نصیبم میكند. بعدها «عَلَم» در خاطراتش، وقتی كه صحبت از نوشته من با شاه میكند و به اشتباه میگوید كه من مطلب را در «پلی بوی» نوشتهام، تاسف میخورد از اینكه مرا اعدام نكردهاند و میگوید باید دست فرانكو را بوسید. در آن روز بهخصوص صحبت با شاه درباره مقاله من، چهار [پنج] نفر را به جوخه اعدام سپرده است.
باید گفت که براهنی اشتباه میکند چون تاریخ یادداشت علم به ۲۸ سپتامبر ۱۹۷۵ برمیگردد، و ۵ اسپانیایی نیز در ۲۷ سپتامبر همان سال به دستور فرانکو اعدام شدند، در حالی که چنان که گفتیم مقالهٔ او در فوریهٔ ۱۹۷۷ در پنتهاوس چاپ شده بود.
در هر حال اسدالله علم که از کل ماجرای براهنی، و خصوصاً از دخالت زنان در سیاست که بهزعم او در این ماجرا مؤثر بوده، عصبانی است در مقالهٔ مورد اشارهاش که معلوم نیست کجا خوانده، متذکر این نمیشود که براهنی در نقل شکنجهها غلو کرده باشد، بلکه این مطلب را پررنگ دیده که براهنی «برای اینکه امریکاییها را بترساند به آنها حالی کرده است که مواظب باشید شاه بازیچه شما نیست.» چنین مضمونی را، البته نه بهطور مستقیم بلکه به همین طریق «حالی کردن» و غیر مستقیم، در نوشتههای دیگر براهنی که به آنها اشاره رفت و بعد از تاریخ یادداشت علم منتشر شدهاند میتوان یافت. برای مثال در انتهای مقالهٔ «جلاد شاه» از این میگوید که انگیزهٔ او از این روایت بزرگ جلوه دادن رنج خودش نیست؛ بلکه میخواهد ماهیت حکومت پهلوی را نشان دهد که به زعم او با ناسیونالیسمی که تبلیغ میکند و با بالاترین بودجهٔ نظامی در منطقه و خریدهای تسلیحاتی هنگفتش
به ناگاه مانند آلمان در سی و پنج سال پیش همه را مبهوت خواهد کرد و کل خاورمیانه را به زانو درخوهد آورد. وقتی شاه و نخستوزیرش میگویند که میخواهند شکوه کورش و داریوش را احیا کنند، واقعاً منظورشان همین است که آرزوی حکومت بر اعراب افغانها، پاکستان، و کل خلیج فارس و اقیانوس هند را دارند. (Baraheni, The Shah's Excutioner, p.16)
این هشداری به امریکاست که در فروش اسلحه به شاه دارد سادگی به خرج میدهد و شاه ایران بهزعم براهنی مقاصدی کشورگشایانه دارد که به تلویح از آن سخن میگوید و قصدش مسلط شدن بر همه منطقه است که اکثر کشورهایش دوست ایالات متحده بودند.
اما روایت مهاجمان به براهنی در خصوص ادعای شکنجه که در نوشتهها و گفتههای خود براهنی هم نیست، از کجا آمده است؟
مرجع مهاجمان، البته آنها که ارجاعی میدهند، مصاحبهٔ پرویز ثابتی با صدای امریکاست. پس از انتشار مصاحبه عرفان قانعیفرد با پرویز ثابتی مدیر امنیت داخلی ساواک تا سال ۱۳۵۷، در قالب کتاب در دامگه حادثه، سیامک دهقانپور در برنامهٔ «افق» صدای امریکا مصاحبهای با عرفان قانعیفرد، پرویز ثابتی و نادر انتصار (که بر کتاب مقدمه نوشته است) انجام داد. دهقانپور در بخشی از این مصاحبه از ثابتی راجع به اتهام «وابستگی» او به موساد و سیآیای سؤال میکند و ثابتی میگوید:
راجع به مسئلهٔ موساد و سیآیاِی حرفهای بیربطی است که زدهاند. البته خوب ما با موساد و با سیآیای موقعی که سرکار بودیم تماس و ارتباط حرفهای داشتیم و تبادل اطلاعات میکردیم ... با موساد روابط خارج از روابط اداری نداشتم با سیآیای هم همینطور. بعضیها هم گاهی در سیآیای از من دلخور شدند یادم است وقتی در ایران بودم یکسال خبرنگار نیویورک تایمز آمده بود به ایران، به نام اریک پِیس که هنوز هم فکر میکنم در نیویورک تایمز باشد. رفته بود و با شاه مصاحبهای کرده بود و بعد خواسته بود با کسی در ساواک مصاحبهای بکند و اعلیحضرت هم گفته بودند که بیاید با من صحبت کند. آمد آنجا با من صحبت کرد. اولین سؤالی که کرد راجع به آقای رضا براهنی بود. گفت آقای رضا براهنی که گویا در اینجا زندانی بوده است میگوید در زمانی که در زندان بوده این [من] را بسته بودند به یک پنکهای و پنکه میچرخیده. در ضمن اینکه پنکه میچرخیده یک نفر میخواست به من تجاوز کند. در آنجا من به آقای خبرنگار گفتم والله شما به نظر میآید آدم معقولی هستید، ببینید اصلاً چنین چیزی عملی هست که کسی چنین ادعایی میکند؟
آن موقع سال ۱۳۵۴ [۱۳۵۵] بود. بعد گفت به ما گفتهاند این شبکهٔ [ترور] افسران [امریکایی] را که شما دستگیر کردهاید سرنخش را سیآیای به شما داده است. من گفتم اگر سیآیای چنین قابلیتی دارد که چنین سرنخی به ما بدهد برای دستگیری تروریستها، بهتر است برود سرنخ بدهد به افبیآی که پرونده قتل کندی را روشن کند. گفت مثل اینکه شما با سیآیای مخالفید؟ گفتم نه هیچ مخالفتی ندارم. سیآیای کار خودش را میکند و کارش هم هیچ ربطی به اینجا ندارد.
گزارش کردم که بله این خبرنگار آمد و این حرفها را زدم، که اعلیحضرت عصبانی شده بود که این حرفها چیست این میزند، چرا به اینها متلک میگوید؟
محور مصاحبه اریک پیس (Eric Pace) با ثابتی و چند عضو دیگر نیروهای امنیتی ایران، در خصوص فعالیتهای ساواک بود؛ از جمله ادعای شکنجه در زندانها و مسئلهٔ مبارزه ساواک با «تروریستها»: دو مستشار نظامی امریکایی در ۳۱ اردیبهشت ۱۳۵۴ به دست اعضای شاخهٔ مارکسیست شدهٔ سازمان مجاهدین خلق کشته شده بودند و متهمان به این ترور در بهمن همان سال اعدام شدند. گزارش اریک پیس از مصاحبهاش با ثابتی با عنوان «شکنجه انکار شد»، مطلب مستقلی نیست و عنوان اصلی در صفحه از آنِ مطلب دیگری است به قلم ویکتور لوسینچی (Victor A. Lusinchi)با عنوان «گروه حقوقدانان ایران را متهم به شکنجه و نقض حقوق میکنند». این مطلب در شماره ۲۹ می ۱۹۷۶ (۸ خرداد ۱۳۵۵) در روزنامه نیویورک تایمز منتشر شده است و مطلب اریک پیس یک روز قبل در تهران تنظیم شده و تاریخ ۲۸ می را دارد.
مطلب لوسینچی به گزارش «کمیتهٔ بینالمللی حقوقدانان» اختصاص دارد که برای پیگیری ادعاهای شکنجه در ایران تشکیل شده بود، و اریک پیس نیز در گزارشش از قول همین کمیته نقل میکند که «شواهد فراوانی دال بر استفاده نظاممند از روشهای غیرمجاز شکنجه علیه مخالفان سیاسی در ایران وجود دارد.» واکنشی که اریک پیس به این ادعا از ثابتی نقل کرده فقط این است که «ما هرگز شکنجه نمیکنیم.» در گزارش او از مصاحبهاش با ثابتی اسمی از براهنی نیست؛ گرچه چند جلمهای نزدیک به اظهار نظرهای ثابتی، نه به آن دلاوری که خودش نقل میکند، راجع به سیآیای در گزارش هست. اما اسم براهنی در مطلب لوسینچی در خصوص پیگیری شکنجه توسط کمیتهٔ حقوقدانان آمده است:
در گواهیای که شاعر ایرانی آقای رضا براهنی به آقای باتلر [از اعضای کمیته] داده گفته است که پلیس مخفی او را طی ۱۲۰ [۱۰۲] روز حبسش کتک و شلاق زده و صدای شیون زندانیان را میشنیده است. از این شاعر همچنین نقل شده که در میان اسباب شکنجهای که او توانسته است از کاربردشان توسط پلیس مطلع شود وسیلهای بوده که با آن «بر جمجمه فرد فشار وارد میکردند تا جایی که یا به آنها چیزی را که میخواهند بگوید یا استخوانش خرد میشده.»
در گزارش پیس شاهدی برای صحهگذاشتن بر داستانسرایی آقای ثابتی در خصوص براهنی نمییابیم. ثابتی البته سابقه موفقی دارد که روایتهای شکنجه را با گزافگویی در خصوصشان به هزل بکشد و کسی گریبانش را نگیرد. از جمله در مورد هما ناطق. ناطق در مصاحبه با پروژهٔ تاریخ شفاهی هاروارد به ذکر خاطراتش از وقایع روز ۲۶ آبان ۱۳۵۶ پرداخته است که قرار بود تجمعی در دانشگاه تهران برگزار شود و با دخالت نیروهای امنیتی برگزار نشد و عدهای مضروب و بازداشت شدند، و طی مراحلی او و نعمت آزرم را به زور و فریب سوار بر تاکسیای کردند و به خرابهای بردند و زدند:
... حالا نعمت هم افتاده روی پای من و خون از سر و دماغ جاری است. گفتیم آدرس ما این است. هی دیدیم او میپیچد و نعمت میگفت آقا اینجا نیست. من هم که آدرس خیابان را بلد نیستم. هر چه که او میگفت که آقا اینجا نیست درست برو. یک دفعه دیدیم ما افتادیم توی یک تاریکی و برق نبود. تاکسی که نایستاد و همراه تاکسی پشتش یک ماشین دیدیم و ما دیگر نفهمیدیم. من و نعمت را از توی تاکسی کشیدند توی تاریکی اینقدر اینها شکنجه دادند. شما دست به پشت من بزنید، شما دست به سر من بزنید محال است باور کنید. ما از هوش رفتیم و به هوش آمدیم. موهای من را گرفته بود و سر من را توی تاریکی به سنگ میزد و باتوم روی دل و قلب من میزد و با یک باتوم دیگر، ببخشید، از روی جورابهای خوشبختانه کلفت هی میخواهد تجاوز کند. اثر جای ناخنهایشان هنوز روی بدن من باقی است که سعی میکرد پاهای من را باز کند و با باتوم تجاوز کند. شما باور نمیتوانید بکنید. من اصلاً اگر بگویم درد کشیدم دروغ میگویم برای این که من با ضربههای دیگر از حال رفته بودم و با شکنجه بیدار میکردند و دو مرتبه میزدند. من درد را دیگر اصلاً نفهمیدم. اینقدر توی بیهوشی بودم. فقط یک بار چشمم را باز کردم و دیدم که یک گنجشکی افتاده آن گوشه ولی در حقیقت نعمت بود.
ثابتی در مصاحبهاش با عرفان قانعیفرد به واقعهٔ ۲۶ آبان و شکنجهٔ هما ناطق و نعمت آزرم که از آخرین اتهامات شکنجه در دوران تصدی اوست اشاره میکند (در دامگه حادثه، ص ۳۱۶):
هما ناطق، استاد دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و همسر سابق ناصر پاکدامن نیز در این تظاهرات شرکت داشت. او مدعی شده بود که مأمورین او را دستگیر و به داخل ساختمان مخروبهای برده و به وی تجاوز کرده و سپس آزاد کردهاند. من هما ناطق را ندیدهام ولی شنیدهام در همان زمان هم زن جذابی نبوده است. فردای آن روز گزارشی از دانشگاه تهران رسید که چند نفر از همکارانش گفته بودند: «باید دید این مأمورین چه کسانی بودهاند که رغبت کردهاند به خانم ناطق تجاوز کنند باید به آنها جایزه داد!»
این وقاحت و زنستیزی و دروغ آشکار در خصوص روایتی که سالها پیش انتشار عمومی یافته بود، البته تنها شیرینکاری پرویز ثابتی در آن کتاب نیست؛ از این دست بسیار دارد. اگر عمرتان را برای خواندن کتاب در دامگه حادثه تلف کرده باشید دیدهاید که با وجود پاورقیهای توضیحی بعضاً چند صفحهای مصاحبهکننده که نمایش فضل و تاریخدانی و احاطهٔ ایشان است، آقای قانعیفرد در مقام مصاحبهکننده نه فقط در برابر چنین اظهاراتی ساکت مانده است، چون به لحاظ مسلکی با ثابتی موافق است، بلکه در برابر ادعاهای مضحک او نیز چیزی نمیگوید: مثل وقتی ثابتی نقل میکند که چطور سعی داشته با تفسیر داستان اولدوز و کلاغها به فرح پهلوی ثابت کند که این داستان که کانون پرورش فکری چاپش کرده بود به بچهها تعلیمات کمونیستی میدهد (ص ۲۴۵)؛ قانعیفرد نسبت به تناقضگوییها و پینخود سیاه فرستادنهای ثابتی هم بیاعتناست: ثابتی در طول مصاحبه به ضرس قاطع میگوید که شوروی نقشی در شکلگیری انقلاب ایران نداشته ولی درست در آخر بحث مربوط به نقش شوروی یکباره میگوید امریکاییها در سال ۱۹۷۷ یک سرلشکر چک را که به امریکا پناهنده شده بود برای ملاقات با آنها به ایران آورده بودند و او گفته که شورویها برنامه دهسالهای برای تغییر رژیم در ایران دارند که ۱۹۷۹ (سال انقلاب!) به نتیجه میرسد؛ بعد هم بدون اینکه نشانی از این نوستراداموس چک بدهد میگوید «شما میتوانید نام این سرلشکر را در اینترنت پیدا کنید»!، (ص ۵۳۱). یا نمونهای که برای مدیر امنیت داخلی ساواک و آقای تاریخپژوه شاهکار بهحساب میآید این است که ثابتی میگوید «سیاوش کسرایی را دیده بودم یکبار، آن هم سالهای ۱۳۴۵-۶ به دفترم آمده بود و بعد شد دبیرکل حزب توده.» (ص ۵۸۱) و هیچ کدام گویا نه اسامی واقعاً انگشتشمار دبیرکلهای حزب توده را میدانند و نه اینکه میدانند کسرایی دبیر کل نبوده است.
کاری که ثابتی در کتاب در دامگه حادثه و مصاحبهاش با صدای امریکا میکند تلاش برای تبرئهٔ خویش است. تلاشی که گویا خریدار دارد. تلاش مأموری که با وجود همهٔ سفاکیهایی که به او در دوران کارش نسبت دادهاند، و بگوییم دقیقاً به دلیل همانها، نتوانست جلوی سقوط حکومت پهلوی را بگیرد، یعنی هر کاری کرد جز همان کاری که بهعنوان وظیفهٔ اصلی از او انتظار میرفت بکند. وقتی فصل روایت ثابتی از وقوع انقلاب را میخوانید میبینید که او به روایت خویش، در همهٔ تصمیمها و همهٔ پیشبینیها بر حق بوده است اما به حرفهایش توجه نمیکردهاند، تا جایی که میگوید در مقطعی حساس (پاییز ۱۳۵۶) قرار بود هویدا برای ملاقات او با شاه وقت بگیرد اما شاه تقاضای هویدا را نپذیرفت، و هویدا در توضیح این امر برای او گفته است که «شاه که در طول لااقل ۸ سال گذشته، هیچگاه حاضر نشده نظریات و گزارشهای تو را درباره اوضاع مملکت بشنود و همیشه از انتقادات تو از اوضاع ناراحت بوده، اکنون که کار به اینجا کشیده است دیگر خجالت میکشد با تو روبهرو شود»! (دامگه حادثه، ص ۴۷۲). توجه کردید؟ شاه به این دلیل ثابتی را نپذیرفته است که از او خجالت میکشیده!
«رؤیایی دیگر»
اینکه ثابتی شکنجهگر بودن ساواک را به رغم همهٔ شواهدی که هنوز زندهاند و راه میروند نفی کرده قابل فهم است: در زمان تصدی چه انتظاری جز این از شکنجهگر میرود؟ در زمان پناه بردن به غرب هم که قبول رویداد شکنجه در دستگاه تحت امرش به منزلهٔ چراغ سبز دادن به گشایش انواع شکایتهای حقوقی علیه خود و همکارانش است. و دروغبستن به امثال رضا براهنی و هما ناطق و و هزل گفتن راجع به رنجی که بر آنها روا داشته است هم چیزی نیست که از چنین آدمی دور باشد.
این کارها از مدیر ناموفق و معزول و فراری ساواک بعید نیست؛ مسئله این است که چرا یک نسل بعد، وقتی او پس از سکوتی طولانی شروع به گفتن این حرفها کرده دروغهایش خریدار یافته است؟ مسئله فقط این نیست که مقامی بلند مرتبه در ساواک یا دستگاه امنیتی حرف زده باشد: روایت چنین مقاماتی پیش از آن هم منتشر شده بود، مثلاً کتاب داوری، سخنی در کارنامهٔ ساواک، به قلم منوچهر هاشمی معاون و مدیرکل اداره ضد جاسوسی ساواک که سابقهٔ قابل توجهی در تأسیس شعب ساواک در استانها داشت و از مؤسسان دایره داخلی بهشمار میرود و در تمام دوران فعالیتش مقامی بالاتر از ثابتی داشت در سال ۱۳۷۳ در لندن منتشر شد؛ اما این کتاب بهرغم اینکه بهعکس کتاب ثابتی واقعاً حاوی حرفهای قابل تأملی است، تأثیری بر گفتار سلطنتطلبان فعلی نداشته است.
واقعیت این است که در فضای عمومی سیاست ایران تغییراتی رخ داده که باعث شده حرفهای ثابتی خریدار پیدا کند. تغییری که باعث میشود گروهی از سلطنتطلبان بتوانند در فضای عمومی ادعاهای سخیف و بیپایهٔ ثابتی راجع به براهنی را که فقط همچون داستانی برای نشان دادن تفوقش بر خبرنگار امریکایی نقل کرده بود درست در پس مرگ شاعر نقل کنند و دیگران را هم منفعل کنند، و نویسندگان و به اصطلاح محققانی که نسبتی هم ظاهراً با سلطنتطلبان ندارند از این بگویند که براهنی ادعاهای خجالتآوری راجع به شکنجه شدنش کرده بود یا بگویند او با طرح ادعا راجع به شکنجه شدنش دنبال جلب نظر غربیان بوده است!
این وارونه دیدن واقعاً غریب است: نمیگویند که براهنی فقط برای نوشتن یک مقاله بازداشت شد؛ نمیگویند که کابل خورد و واقعاً شکنجه شد و هیچ چیزی این را موجه نمیکند؛ نمیگویند بی هیچ محاکمهای بیش از صد روز در حبس ماند؛ بلکه با شنیدن نقلی دست چندم از بازماندگان ساواک براهنی را به دروغگویی متهم میکنند، در حالی که اندک کوششی برای فهم حقیقت از خودشان سر نمیزند.
براهنی در «جلاد شاه» نقل میکند (Baraheni, The Shah's Executioner, p. 18) که عضدی به او گفته که علیه او مدارک زیادی دارند که خیانتش را ثابت میکند و وقتی براهنی میپرسد که پس چرا او را به دادگاه نمیفرستند، پاسخ میشنود که «دادگاه همینجاست.» آیا کسانی که به این مستمسک دروغ به براهنی طعنه میزنند، بازداشت او به سبب نوشتن مقاله و حبس و زجر بدون محاکمهاش به کفایت شنیع نیست؟
ماجرا این است که به دلیل تحولات سیاسی رخ داده در دو دههٔ اخیر جماعتی که متکثر و متلون هم هستند، چشمبسته آمادهٔ قبول هر نسبتی شدهاند که به مخالفان و منتقدان پهلوی داده میشود؛ و کار که به تقصیر مخالفان شاه میافتد، همان کسانی که به ملامت میپرسند «مگر انقلابیون غیرمذهبی در سال ۱۳۵۷ کتاب ولایت فقیه آیتالله خمینی را نخوانده بودند؟» خودشان در این عصر اینترنت بدون وارسی سادهترین وقایع اتهامات علیه منتقدان شاه را میپذیرند و آن را بسته به احوال خود با طعنهزدن یا با آه و افسوس نقل میکنند. به اینجا که میرسد دیگر حتی ارزشهایی مانند آزادی بیان، حقوق اولیهٔ بشر و حق برخورداری از محاکمهٔ عادلانه هم از خاطرشان میرود. اما چرا؟
چون نگاه عمومی به گذشتهٔ نزدیک عوض شده است. مسئله این نیست که در گذشته چیزهایی، مشخصاً آزادیهای اجتماعی داشتیم که از دست رفت؛ نگاهی به توسعه داشتیم که در اساس قابل بحث و دفاع بود و مهجور شد؛ میراثی از تجدد داشتیم که به دور ریخته شد و نهادهایی که به زوال رفتند؛ اینها اتفاقاً مباحث تاریخی و مسئلهمحور مهم و مبرمی هستند که پیگیریشان حتی میتواند به تجویز راههایی برای آینده بینجامند. اما بحث این چیزها اصلاً در میان نیست. اگر این بحثها محور قرار میگرفتند ممکن بود شاهد نقد همهٔ برسازندگان فضای سیاسی در دوران پهلوی باشیم: مخالفان و منتقدان سهمی داشتهاند و خود پهلویها و سیاستمداران رسمی آن دوره نیز سهمی. نمیتوان به فهم گذشته پرداخت اما پیشاپیش یک طرف را از دایرهٔ تقصیر بیرون نهاد؛ این تلاشی برای فهم نیست؛ برخوردی شبهمذهبی است.
اما نه فقط با این یکجانبه دیدن تقصیرها مواجهیم، بلکه با روایتگریهای گزینش شدهٔ تاریخیای از سوی سلطنتطلبان روبهرو هستیم که با سادهسازیهای فراوانِ گذشته سیاسی و دستهبندی غیر واقعی بازیگران سیاسی در پی «خر فهم» کردن «آنچه گذشت» برای ما هستند. این روایتها برای تقویت آن نوع برخورد شبهمذهبی که گفتم هم بسیار مناسبند. از قضا ثابتی در تلاش برای تبرئه و موجهساختن خود، از مولدان چنین گفتاری بود و به همین دلیل مورد اقبال واقع شد. مثلاً در همان مصاحبه با صدای امریکا در خصوص تفوق روحانیان و رهبریشان در انقلاب میگوید:
تمام انسجامی که آخوندها پیدا کردند در دوره ختمهای پسر [آیت الله] خمینی [، مصطفی] بود... میگویند از آخوند خبر نداشتید. خیلی هم از آخوندها خبر داشتیم که همهشان هم آنهایی بودند که یا در زندان بودند یا در تبعید بودند. کنترل شده بودند.
این سادهسازی شگفت امروزه دیگر وجه رایج شده است. اینکه قاعدتاً باید سندی بر بیکفایتی و نافهمی شخصی چون ثابتی شمرده شود که تصریح میکند گروههای دیگر تا سال ۱۳۵۶ کاملاً سرکوب شده بودند، تاریخ پیشروی آهسته و پیوسته مذهبیان از ۱۳۲۰ به بعد را ندیده میگیرد، از سازمان مالی و تشکلهای انسانی با ابعاد وسیعشان در سطح کشور که از ۱۳۲۰ به بعد مدام فقط گسترش یافت یاد نمیکند و میگوید سازماندهی روحانیان در همان دورهٔ ختمهای آقای مصطفی خمینی حاصل شد و بعد هم انقلاب کردند. اما نه فقط این گفته شهادتی علیه خودش بهشمار نمیرود بلکه در بنبست سیاسی فعلی، این قولهای سادهسازانه خریدار هم مییابد چون تصور بر این است که راهی به بیرون نشان میدهد. کدام راه؟
راه بازگشت به «بهشت»؟
اوضاع کنونی گرچه برای بخش فرادست در جامعه فتح ابواب جنات تجری من تحتها الانهار بوده و هست، اما چنان که اشاره شد و همه میدانیم بخش قابل توجهی از جامعه خود را در این وضع با بنبستی مواجه میبیند که تاکنون هر راهی که برای برون رفت از آن پیموده به دیوار خورده است. یأس از امکان اندک گشایش سیاسی و اجتماعی و هزینه دادن گزاف بر سر کمترین خواستها و به جایی نرسیدن، زمینه را برای گفتارهایی بیش از پیش مهیا کرده است که از خشم گستردهٔ فروخورده مایه میگیرند و به همان هم باز دامن میزنند. در فضایی که مبارزات سیاسی به جایی نرسیده است، مروجان این گفتار دشمنانی میتراشند که زدنشان ممکن و بیهزینه است و به جای رویهٔ دشوار و بیانجام نقد عقلانی به گرویدن به گرایشهایی شبه مذهبی دعوت میکنند که انسجام و احساس هماهنگ میان گروندگانشان به بار میآورد.
به این ترتیب آنچه راهبر تبلیغات گذشتهگرای شبکههای خبری و تبلیغاتی سلطنتطلب شده است، ستایش نکوییهایی که واقعاً میتوان در گذشته بازشناخت نیست؛ اساس این تبلیغ و هادی مهاجمانی که چشم بسته بر تمامی مخالفان محمدرضاشاه پهلوی میتازند همانا انگارهای شبه مذهبی است که با الگوی انگارهٔ هبوط از بهشت بر اثر گناه ساخته شده است. در این انگاره دو شاه پهلوی جایگاه خدایگون مؤسس و مصون از خطایی مییابند که هر کس از آنها سرپیچیده مرتکب گناهی شده است که موجب هبوط از بهشت آن دوران، یا بگوییم بدتر از آن، موجب سقوط آن بهشت شده است. این انگاره در ذهنیت غالب مذهبگرای ایرانی به خوبی کار میکند؛ ذهن عموم منطق این انگاره را میشناسد و با آن تربیت شده است؛ اصلاً تربیت رسمی عمومی غالب بر پایهٔ همین انگارههاست. راهبران این تبلیغات گذشتهگرا نیز بهخوبی دریافتهاند که به خدمت گرفتن عناصر تربیت و ایدئولوژی غالب که در روانشناسی اکثریت جاافتادهاند کاری بسیار شدنیتر است تا تلاش برای طرح انگارههایی سراسر نوین، یا انگارههایی که به نوعی برخورد کنکاشگرانه، انتقادی و لاادری فرامیخواند.
از این رو در هر واقعه و رویدادی، گردانندگان این تبلیغات به دنبال تعیین نسبت عوامل آن رویداد با خدایگان پهلوی میگردند: اگر عاصی باشند همچون بدترین گناهکاران مستحق هر توهینی هستند و باید در دوزخ اهانت پیروان تعذیب شوند. گناه اساسی هم همانست که در نقل قول اسدالله علم عیانست و اگر به خاطرات هر کسی رجوع کنید که برخورد جدی با دستگاه پهلوی داشته همان را مییابید: گناه نادیده گرفتن «کارهای شاهنشاه» یا چنانکه خود محمدرضا شاه تعبیر میکرد نادیده گرفتن «پیشرفتها»؛ و از آن بدتر ناسپاسی و نقد آنها. هر کس اندک آشنایی با تاریخ پهلوی دوم داشته باشد میداند که محمدرضا شاه نسبت به نقل پیشرفتهایش چه اندازه حساس بود. او در مواجهه با هر انتقادی میگفت چرا پیشرفتها را نمیبینند؟ چرا از پیشرفتها نمیگویند؟ در وزارت اطلاعات که امور مطبوعات به آن وابسته بود دایرهای درست کرده بودند که مقالاتی مربوط به «پیشرفتها» مینوشتند و برای چاپ به نشریات مختلف میدادند. مشکل این مطالب هم این بود که چون از منبعی واحد و رسمی میآمد اغلب شکلی یکسان مییافتند و چندان جدی گرفته نمیشدند.
ادعای اینکه پیشرفتی حقیقی در این دوران وجود نداشت احمقانه است. بگذارید مثالی ظاهراً نامربوط اما حقیقتاً مربوط بزنم: با تقسیم اراضی در دولتهای امینی و علم، نظام ارباب رعیتی که قرنها در این مملکت مسلط بود برچیده شد. همهٔ نقدهایی که از همان ابتدا بر کلیات و جزئیات و نحوهٔ اجرای این طرح در کار بود بجای خود؛ واقعیت این است که پس از تقسیم اراضی جمعیت بزرگی از ایرانیان دیگر رعیتِ اربابان دیروزی نبودند! با تقسیم اراضی به واقع بند رقیتی به طول تاریخ یکشبه بریده شد. صرف رها شدن جمعیت عظیم روستایی، در آن زمان یعنی اکثریت جمعیت ایران، از بند رعیت بودن دگرگونی اجتماعی فوقالعاده عظیمی است. دگرگونیای که البته پایههای سلطنت پهلوی را هم متزلزل کرد. در حالی که پهلوی اول بهخوبی میدانست شاه بودن یعنی سرآمدی بر همهٔ زمینداران، و علاوه بر آن فرماندهی قوای نظامی قدرتمند، و بر اساس این دانش همزمان برای دستیابی به هر دو هدف کوشید، پهلوی دوم قدرت نظامی خود را به حدی افزود که شاید تصورش هم برای پدرش ممکن نبود، اما با اصلاحات ارضی طبقهٔ زمیندار را که همواره حامی اصلی سلطنت بودند از میان برد، روحانیت پیوسته با این طبقه را از خود دور کرد و در عین حال پایهٔ اجتماعی جدیدی هم که کارکرد حمایتی مشابهی داشته باشد برایش پدید نیامد. با وجود این خود شاه خصوصاً از همین دوره به بعد چنان رفتار میکرد که گویی تنها ارباب بازمانده است؛ اربابی که باید او را بهخاطر در هم شکستن همهٔ دیگر اربابان بیش از پیش میستودند. به این ترتیب «پدرسوخته»هایی که لب به نقد میگشودند، از این به بعد دیگر از آزادی مشروطهبنیاد دههٔ اول سلطنت محمدرضا شاه برخوردار نبودند و اصلاً تحمل نمیشدند. کارشان ممکن بود به دوستاقبانهای ثابتی بیفتد که هرطور میخواستند با آنها رفتار میکردند. و چه تناقضی بیشتر از این که کسی انقلابی علیه طبقهای به راه بیندازد که پایهٔ سنتی سلطنتش بودند، و بعد بخواهد خود به تنهایی به جای تمامی آن طبقه بنشیند؟
نمونهای دیگر: پهلوی دوم برای تأمین نیروی انسانی طرحهای توسعهٔ بلندپروازانهاش، در بخشهای مختلف آموزش سرمایهگذاری بیسابقهای کرد. بهرغم همهٔ انتقادات بجایی که در خصوص سیاستهای آموزشی دوران پهلوی دوم مطرح شده است میتون گفت که دستاورد این سیاستها گسترش بیسابقهٔ سطح سواد و جمعیت متخصص در حوزههای مختلف بود. جمعیتی که بخش مهمی از آنها به واسطه تسهیلاتی که در حکومت پهلوی دوم فراهم شد و پیش و پس از آن نظیر نداشت، به کشورهای دموکراتیک پیشرفته رفتند و در رشتههای مختلف درس خواندند و به ایران بازگشتند. وقتی این دانشآموختگان به ایران بازمیگشتند اغلب در اقتصاد رو به توسعهٔ وقت فرصتهای شغلی مناسبی مییافتند و به رقابت حرفهای با یکدیگر میپرداختند. غایت این رقابتهای حرفهای راه یافتن به دستگاه اداری دولت و پیشرفت در آن بود؛ راهی مانند آنچه امثال عبدالمجید مجیدی رفتند (وزیرکار و امور اجتماعی ایران از ۱۳۴۷ تا ۱۳۵۱ و وزیر مشاور و رئیس سازمان برنامه و بودجه ایران از ۱۳۵۱ تا ۱۳۵۶). اما وقتی فنسالاران باسواد تعلیمیافته در کشورهای دموکراتیک به اندازهٔ کسی چون مجیدی در پیمودن پلههای ترقی توفیق مییافتند به کجا میرسیدند؟ بیهیچ مجاملهای به مقام «چاکری اعلیحضرت». مجیدی را عامدانه نام بردم چون فکر میکنم شایسته همهٔ این وصفها بوده است؛ باسواد و مترصد پیشرفت شخصی و کوشنده در بهبود اموری که به او محول میشد. اما وقتی خاطراتش را بخوانید میبینیم که وصف «چاکر» که او و دیگر کارگزاران در برابر شاه برای خود به کار میبردند، صرفاً رسم و تعارف نبود؛ میبینیم که امثال او چطور از نادیده گرفته شدن نظرات و مشورتهای تخصصیشان مستأصل بودند؛ چطور از پس فساد ناشی از حامیپروری دربار برنمیآمدند؛ و چطور به عینه میدیدند که تنها راه نجات کشور، بازگشت به ظرفیتهای قانون اساسی مشروطه و مشارکت دادن واقعی مردم در امور کشور است، اما دامنهٔ مداخلات یگانه ارباب به جا مانده، ارباب پیروز بر همهٔ ارابابان سابق، جایی برای مشروطه و مشارکت نمیگذاشت. دقیقاً در خواندن همین بخش از روایتهای رجال پهلوی است که میبینیم اساس نقد امثال براهنی در خصوص نبود آزادی بیان، فقدان آزادیهای سیاسی و تأثیر ویرانگر سانسور درست بوده است. شاید نوسلطنتطلبان به رسم مجادلات امروزیشان بگویند که سانسور اگر هم بود مختص همین روشنفکرانی بود که مستحق تجویز اسدالله علم بود، اما واقعیت غیر از این است. سانسور چنان شدید بود که به قول حبیب لاجوردی:
در دههٔ ۱۳۵۰ هیچ روزنامهای اجازه نداشت سخنرانی نمایندگان مجلس را که رژیم خود دستچین کرده بود منتشر کند. در موارد نادری هم که سخن نمایندهای در مطبوعات منتشر یا از رادیو پخش میگردید تنها به ذکر نام حوزهٔ انتخابیهاش اکتفا میشد و هرگز نام خود نماینده به میان نمیآمد. ظاهراً رژیم عقیده داشت حتی صرف ذکر نام نمایندهای ممکن است در نهایت منجر به پیدایش شخصیتی سیاسی با مقبولیت عام گردد. (اتحادیههای کارگری و خودکامگی در ایران، ص چهار)
در این سانسور و فقدان آزادی بود که چاکران فرهیخته و عالیمقام نیز با همهٔ دستاوردهای بهواقع ذیقیمتشان در تحلیل نهایی واقعاً مسئول نبودند و در این فقدان مسئولیت هیچ چیز درست کار نمیکرد، به قول عبدالمجید مجیدی (تاریخ شفاهی هاروارد):
تمام چیز[ها] بستگی به شخص اعلیحضرت پیدا میکرد. در نتیجه، یک جایی که یک وقتی ترکی که حاصل میشد، یک شکافی که حاصل میشد، یک شکستی که حاصل میشد، تمام برمیگشت روی شخص شاه. در نتیجهٔ این همه چیز به هم ریخت [...].
[...] گرفتاری ما این بود که ... بنیادها درست کار نمیکرد یعنی مجلس یک مجلس واقعی اینکه طبق قانون اساسی عمل بکند نبود. دادگستریمان یک دادگستریای که آن طور که به اصطلاح قانون اساسی مستقلاً و با قدرت عمل بکند نبود. دولتمان که قوه مجریه بود آن طوری که باید و شاید قدرت اجرایی نداشت. توجه میکنید؟ این فرمها و این بنیادهایی که میبایست عمل بکند. این نهادهایی که بایستی عمل بکند و در نتیجه آن حالت اعتماد و گردش منطقی امور را به دنبال خودش داشته باشد، وجود نداشت [...] آن اعتمادی که مردم بایستی به دستگاهها داشته باشند که وقتی وکیل مجلس صحبت میکند حرف مردم را دارد میزند، وجود نداشت. آنجایی که یارو پروندهاش میرفت به دادگستری، میبایستی اعتماد داشته باشد که قاضی با بیطرفی قضاوت میکند، وجود نداشت. در نتیجه، خوب در طول زمان تمام کوشش در این بود که از نظر مادی و از نظر رفاهی وضع مردم بهتر شود.
[...] موفقیت فوقالعادهای هم در این زمینه داشتیم که از نظر تغییر مادی، از نظر تغییرشکل زندگی، از نظر مدرنیزه شدن، از نظر توسعه آموزش مدرن خیلی پیش برویم. وضع زندگی مردم از نظر رفاهی خیلی بهتر شد [...] ولیکن آنچه که میبایست اینها را به هم متحد میکرد [...]که از دستگاه حمایت بکنند از رژیمشان، از مملکتشان، از سیستمشان دفاع بکنند، به علت اینکه آن اعتقاد در آنها وجود نداشت، نکردند دیگر.
بنابراین «پیشرفتها» قابل انکار نبودند؛ ولی اول چیزی که تأثیر این تحولات را در تحکیم سلطنت خنثی میکرد خودکامگی پادشاه پهلوی بود، که اثرش با نوشتههای کمخوانندهٔ روشنفکران قابل قیاس نبود.
مقصود از این همه این بود که بگویم انگارهٔ بهشتسازی از دورن پهلوی، گرچه به اتکای روانشناسیای که از مذهب وام گرفته است «کار میکند»، اما واقعاً کار بدی میکند، زیرا در مسیری که میپیماید نه فقط انسانهای متعددی را هتک حرمت میکند و مؤمنین بهشتی و کافران دوزخی میآفریند و هر کسی را درون این دوگانه جای میدهد، و به این ترتیب دشمنیها و تشتت بیشتری را در جامعه مدنی امروز ایران دامن میزند، بلکه اتکا به این نوع روانشناسی و بسیج برای هتاکی به «گناهکاران» خائن به بهشت مفروض موجب از سکه انداختن ارزشهای اساسی چون آزادی، آزادی بیان، و برخی از حقوق اساسی انسانی هم میشود. به این ترتیب با سیاستی مواجه میشویم که بیهیچ آرمان محکمی منادی بازگشتی ناممکن به گذشته است و در عین حال با عداوتهایی که برمیانگیزد جایی برای ائتلاف هم باقی نمیگذارد.
برای دیدن این واقعیتها لازم نیست «چپی» باشید. فقط کافی است نپذیریم که عرصهٔ تاریخ پیش از این بهشتی عرضه کرده بود که مردم به گناه نقدش از آن رانده شدند، و بپذیریم که اتفاقاً اگر آن دوران دستاورد گرانبهایی داشته باشد، فقط به مدد آزادی اندیشه و بیان قابل شناسایی است.