Monday, May 2, 2022

صفحه نخست » نامه‌ سرگشاده "ما" به اسفندیار منفردزاده

monfared_050222.jpgپونه (نام مستعار) - ویژه خبرنامه گویا

دریغ ... که دریغ ستانی است این خاک نفرین شده، آنجا که تزویر دامن گستر شود تنها چیزی که عاید انسان می‌شود خیانت است و جنایت.

مفلوک بی سواد دانشگاه ندیده‌ای را ژنرال چهار ستاره می‌کنند و نامش را می‌گذارند سردار سلیمانی، چنین فرد متوهمی در دوران عمرش تن به هر کثافتکاری می‌دهد، هر فسادی که فکرش بکنیم از سر می‌گذراند و هر شری که بالایی‌ها صلاح بدانند بر پا می‌کند و در یک کلام روزگارش را در نکبت و کثافت و دروغ و دزدی و پتیارگی می‌گذراند.
چمدان‌های پر از دلاری که دست اندرکاران در دستش گذاشتند و او نیز در سوریه به کشتارگران انسان تحویل داد باعث کشته شدن پانصد هزار انسان شد.

اسفندیار جان به جز پرویز پرستویی هیچ کدام از سلبریتی‌ها ایرانی تا این پایه از هویت و منش انسانی دور نشدند تا به چاپلوسی و مجیز گویی همچون جانوری بپردازند. حالا تو در کنار چنین شخصی نشسته‌ای؟ با خود چه می‌کنی برادر خوبم؟ شخصی که خودش را سر کار گذاشته می‌خواهد برای کودکان کشته شده در بمباران اتمی هیروشیما یا کودکان فلسطین فیلم بسازد.

اسفندیار جان می‌دانم که در تلاش برای انتشار خاطراتت هستی. راستی این خاطرات جیست؟ امید که به آن افتخار نکنی.

اسفند جان یادت هست که در دادگاه بیگناهان سینما رکس آبادان مسعود کیمیایی کارگردان، ششلول بر کمر فیلمبرداری می‌کرد تا در تیرباران جماعتی بیگناه شریک شود؟ یادت هست منوچهر بهمنی افسر جوان شهربانی آبادان را به جرم گناه نکرده تیرباران کردند؟ بیچاره مسعود کیمیایی!

این جنایت‌ها نتیجه کدام یک از رفتارهای ماست؟ آن سال‌ها که معتادان را درمان می‌کردند و اگر درمان نمی‌شدند از داروخانه‌ها مواد دریافت می‌کردند این ما بودیم که به دروغ، از سیدی و اصغری و چاقویی فیلم می‌ساختیم!

این ما بودیم که به جای سوق جوانان بسوی یک جامعه‌ی قانونمند، چاقوی ضامن دار دسته سفید ساخت زنجان را در مشتشان می‌گذاشتیم تا انتقام مرگ خواهرشان را بگیرند!
آری اسفندیار جان نقش ما نیز کمرنگ نبود و نیست.

گذشته‌ای که خروجی‌اش اینی باشد که هست نه تنها هیچ افتخاری ندارد بلکه سراسر سیاه است و سیاه است و سیاه ...

آری اسفندیار جان، من و تو و کلی اسفندیار‌های دیگر، ده‌ها سال آبستن بودیم، فیلم‌ها و موزیک‌های بسیار ساختیم تا در بهارانی خجسته نوزاد متولد شود که شد.

اما دریغ و درد که از ما هیولایی هزار سر قامت به کشتار راست کرد و در همان بدو نوزادیش، بهترین‌ها را بلعید.

‌ای کاش ما که دستی هر چند ناچیز در تولد آن دگرگونی قهقرایی داشتیم خداوندان آنچنان خمیرمایه و سرشتی باشیم تا معیارهای روزمره را در هم ریخته به ذهنیت آدمی دگرگونی هایی شایان بخشیم.

اسفند جان تو خود بهتر می‌دانی که بسیاران، با این هیولای هزار سر همراه شدند که به قول قائل‌اش، آن هنگام که برابری با قدرت در توان نباشد، امید برابری با آن هم نباشد، در فرومایگان سازشی درونی رخ می‌نماید، و این سازش راهی به ستایش می‌یابد، میدان اگر بیابد، به عشق می‌انجامد! بسا که پاره‌ای از انقلابیون آن سال‌های سیاه، در گذر از نقطه‌ی ترس و سپس سازش، به حد ستایش دژخیم خود رسیدند و تمام عشق‌های گم کرده‌ی خویش را، در او جستجو کرده و ــ به پندار ــ یافتند! این هیچ نیست مگر پناه گرفتن در سایه‌ی ترس، از ترس. گونه‌ای گریز از دلهره‌ی مدام، تاب بیم را نیاوردن، فرار از احتمال رویاروئی با قدرتی که خود را شکسته‌ی محتوم آن می‌دانی و در جاذبه‌ی آن چنان دچار آمده‌ای که می‌پنداری هیچ راهی به جز جذب شدن در او نداری.

چه خوی و خصال شایسته‌ای که بدو نسبت نمی‌دهی!؟ او ــ قدرت چیره ـ برایت بهترین می‌شود. زیبا ترین و پسندیده ترین!

و اما چیزی که هست، باید جواب خودت را هم بدهی! اینجا حضور موذی ـ خود ـ آرامت نمی‌گذارد. دست و پا می‌زند که خود را نجات دهد. آخر نمی‌توانی ببینی که ناروا رفتار می‌کنی! پس به سرچشمه دست می‌بری. به قدرت جامه‌ی زیبا می‌پوشانی. با خیالت زیب و زینتش می‌دهی، تا پرستش و ستایش به دلت بنشیند. دروغی دلپسند، برای خودت می‌سازی که خمینی و خامنه‌ای ضد امپریالیست هستند و امپریالیست‌ها هم دم به دقیفه شهرها را با بمب اتم ویران می‌کنند. اصلا ایران و مغولستان ندارد از کجا که اکتای خان پیغمبر خدا نبوده باشد و چنین می‌شود که من نام پسرم را می‌گذارم اکتای!

دریغا که آدمی در فریب خود مهارتی نبوغ آسا دارد.

نمی‌دانم چرا خوش دارم خمیرمایه و سرشت اسفند مان با آدمیانی که توصیف کردم تفاوتی ماهوی داشته باشد.

اسفند جان بیا و بگذر از انتشار خاطراتی که هیچ افتخاری ندارد. همنشین پرستویی مباش. به قهر و قدرت و عزم برخیز و چون دیگران کاری کن، که شرافتمندان پیروزمندانند وقتی که در خواهش حقیقت، از نادانی خویش می‌گویند. پس منتظر چی هستی اسفند، تا دیر نشده، «پریشان کن سر زلف سیاهت، شانه‌اش با ما».



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy