Monday, Jul 18, 2022

صفحه نخست » اسارتِ عشق، مسعود نقره کار

noghrekar.jpgدرآن تاریک روشنای سرد و یخ زده تصور نمی کردم تکان دست های بالابلندِ سبزپوش به علامت خداحافظی، از پشتِ قاب پنجره ی مِه گرفته، آغازِ وداع و هجرانی جانکاه باشد. تصور نمی کردم تلخی را با همه حس ها، و جان و جهانم تجربه خواهم کرد.

من گریختم تا در گریزگاهی تلخ چشم انتظار وصالی دو باره باشم.

قرارشد بعد ازمن او بیاید.

شب عید بود.

در فرودگاه فرانکفورت به پیشوازش رفتم، با حال و هوائی که توصیف شدنی و نوشتنی نیست انگار.

او اما نیامد.

گذاشته بودند کارهایش را بکند تا درآخرین لحظه در فرودگاه دستگیرش کنند، با این امید که به اسناد و مدارکی که می پنداشتند به خارج ازکشور خواهد برد، دست پیدا کنند.

خانواده به تصوراینکه اوبه سوی فرانکفورت پرواز کرده دلخوش بودند. نقشه ماموران حکومتی این بود تا وانمود کنند او سوارهواپیما شده است.

نخستین شب نیامدن اش آرام اما گیج بودم، نمی دانستم آرامش امید است یا گیجیِ ناباوری.

از روز دوم نا آرامی و اضطراب شروع شدند. تماس های تلفنی با خانواده او و خودم نا آرام ترم می کرد.

پس ازچند روزخبرداد در زندان است.

بی تاب تر می شدم، هیچ چیز نمی توانست چنان سرگرمم کند که به او فکر نکنم. حس گناه حساس ترم کرده بود. اورابخاطر من گرفته بودند، و این حس به کابوس های شبانه کشیده شد. به هرکه در ایران می شناختم و گمان می کردم شاید کمکی برای او باشند رو انداختم، بی نتیجه بود. به خانواده او و خودم دلداری می دادم و آن ها به من.

در آن میانه عاشق تر می شدم و حساس تر، کارم مرور لحظه هائی که با هم بودیم، شده بود .

با تاریکی کابوس ها و خیال ها سر می رسیدند. زندان و شکنجه با شب و تنهائی می آمدند.

خودم را باخته بودم. گاه نهیب می زدم : مرد، او درزندان و زیر شکنجه است و تو شکسته شده ای و زاری می کنی؟ شاید همه اش ضعف من نبود، تبعید و غربت بی تاثیر نبودند. غریب در آسمان غربت زدۀ ذهنم دست از پرواز نمی کشید.

خبر اینکه ملاقات داشته واورا دیدن به قیمت یک بطرعرق و رنگین شدن خاطره ها با مزۀ نمک اشک، تمام شد.

رسیدن نامه های اش حال و هوائی به زندگی ام دادند.

وسواس هم پیدا کرده بودم ، آخرمگر یک نامه نیم صفحه ای را چند بار باید خواند، چند بار! .

او بود که در نامه هایش به من دلداری و دلگرمی می داد، می دانستم قصدش خجالت دادن من نیست، اما خجالت می کشیدم.

" ...همسرعزیزم، غروب زیبائی ست، " خورشید" با تمامی شکوه و جلالش در پی کوهها پنهان می شود. تاریکی مآمن تنهائی ست. باز اما باید به انتظار روشنی بود. آری باید اعتراف نمود که روشنی آغاز زندگی ست. زمانی که به زندگی مشترکمان ( هر چند خیلی کوتاه بود)می اندیشم خوشنودی و رضایت تمامی وجودم را سرشار می سازد. سخن از عاطفه نگفتنی ست یا حداقل من قادر به توصیف آن نیستم...با تمامی محبتم و با تمامی آرزوهای نیک ام - زندان قزل حصار)".

و گلدوزی های زیبایش که:

" در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک

بجزعشق بحزمهر دگرهیچ نکاریم"

تنهائی و تبعیدام را پُرمی کردند ومی گذراندند اما تلخ و کُند.

بتدریج حال و روزم بهترشد، نگرانی ها و کابوس ها کمتر می شدند، دلتنگی نه.

گفتند محاکمه اش کرده اند و قرار است 7 سال برایش ببُرند، و بعد به حدود 5 سال بَدَل شد، می شنیدم در زندان هم خودش هست، لجباز و یکدنده ای مهربان و دوست داشتنی. گفتم منتظر می مانم، می ارزد اگر تمام عمر منتظربمانم.

خبرها و پیام ها و نامه ها سرشار از امید و زندگی بودند که تابستان خونین67 از راه رسید.

سرگردانی های هراسناک باز به سراغم آمدند، خبرقطع ملاقات ها و بعد تحویل دادن ساک ها و وسایل زندانیان و...

و روز و شب زندگیِ یک گورستانی را پیدا کردم :

" بیا از اینجا بریم، منظره شب های باغ از شب های گورستان زیباتر است "

و باغ و گورستان هرشب وقتی چشم می بستم، پلک می گشودند.

بارها امکانِ ادامه کارم دربخش جراحی فراهم شد اما نمی کشیدم. چند ماهی می رفتم وبعد ول می کردم. زندگی ای بی برنامه و آینده.

وقتی خبر آزادی اش را شنیدم فقط گریه کردم، مرد و مردانه در تنهائی ام زار زدم! هنوز هم نمی فهمم چرا.

در فرودگاه فرانکفورت به پیشوازش رفتم، با حال و هوائی که قادر به توصیف آن نیستم، نوشتنی نیست انگار.

هراس و تشویش اینکه مبادا این بارهم نیاید با من بود .

آمد.

و بعد ازهفت سال شادی وعشق را به وقت دیدارش با طرحی دیگر تجربه کردم، هفت سال گیج خوردن و سرگردانی، هفت سال ناباوری، هفت سال نوعی دیگراز زندان و شکنجه، پایان گرفته بود.

به آغوش کشیدم عشق را. برایش دسته گُلی گرفته بودم، می دانستم عاشقِ گُل است.

" تو که از این کارا نمی کردی، چی شده؟ فرنگی شدی؟"
می خندد.

نمی توانستم جلوی شان را بگیرم. روی گونه هایم می رقصیدند.

" موهات چه خوشرنگ شدن، تیره تراز قبل به نظر میرسن"

" داشتم میومدم رنگ شون کردم"

زیبای 29 ساله یک موی سیاه برسر نداشت. برف گونه شده بودند.

" چشماتو که دیگه رنگ نکردی؟ "

" نه، چطور مگه؟"

" خوشرنگ تر شدن"

خندید:

" تو هم خیلی خوب تر شدی. بد نیست من گهگاهی برم زندان"

**************

منبع: آوازنگاه از دریچه تاریک - گرد آورنده : مهدی اصلانی



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy