Saturday, Jul 23, 2022

صفحه نخست » آنسویِ چهرۀ عشق، مسعود نقره کار

Masoud_Noghrehkar.jpgتو را مرگ به من شناساند

توئی که زیبائی زندگی بودی

نمی دیدم، نمی فهمیدم

....

شناخت من از تو با رفتنت آغاز شد

و تاوان چنین شناحتی، بیزازیِ ازخویش است.

...

1

رفیق، اسمت را فراموش کردم؟

خواب ام نمی بَرَد، مرور گذشته و یادها چندی ست با تاریکی می آیند. به یاد رفیق دوران سربازی ام، که رفاقت مان سال ها ادامه داشت می افتم. دندانپزشک درمانگاه پایگاه شکاری بندرعباس بود و من هم پزشک درمانگاه، و مطب مشترکی برای مدت کوتاهی دربندرعباس داشتیم. تا همین چند سال قبل گهگاه نامه ای و پیام و پیغامی ردو بَدَل می کردیم.

خواب ام نمی برد. نه، نام اش به یادم نمی آید. چهره همیشه خندان، شوخ طبعی و گیتار زدن اش، که گاه کلافه ام می کرد را به یاد می آورم. گشت زنی ها و شیطنت های آخر هفته ها را هم به یاد دارم و طعنه زدن های سیاسی اش را: " دارم با همشهری های کرمونی حزب بی خیال دموکرات ها رو درست می کنیم، از آرم سازمان شمام استفاده می کنم و جای داس و چکش رو میدم به یه وافور و منقل اساسی و یه نعلبکی تریاک سناتوری، اونوقت بهت نشون میدم کدوم سازمان پیشگام میشه و واسه عضوشدن از در و دیوارش میرن بالا"

- رفیق، اسمت را فراموش کردم؟

- مظفر

-فامیلیت؟

آواز پرنده ها خبر از پایان شب دارند.

2

فصل پَرپَرِشدنِ غنچه های بوسه

پرنده ها شروع کرده اند. هنوزچراغ های حاشیۀ خیابان باریک و پُردرخت روشن اند. نسیم صبحگاهی با نورچراغ ها بر سنگفرشِ رنگینِ خیابان می رقصد.

مثل همیشه از روبرویم می آید. پیش تر به هم که می رسیدیم کنارم می ایستاد، تا شانه به شانۀ هم بدَویم. مسیرش را عوض می کند. خندان به آن سوی خیابان می رود. دستی برایم تکان می دهد و می گوید: " فاصله ها را باید رعایت کرد، صدایش را نمی شنوی؟ دیده نمی شود، اما صدای رسائی دارد، آمده است تا همین را بگوید که فاصله ها را رعایت کنیم."

مکث می کنم، انگار باورم نمی شود. دستی برایش تکان می دهم و می گویم:

" ندیده ام اش، اما صدایش را شنیده ام"

پرنده ها هنوز می خوانند. به تیرک آهنی سرد یکی از چراغ ها تکیه می دهم.

چراغ نَم نَمک خاموش می شود.

خیابان نقره ای شده است.

...............................

فنجان قهوه ام را با فاصله از فنجان قهوه خودش آن سوی میز گذاشته است.

" سال نو مبارک"

جرعه ای از قهوه اش را می نوشد:

" هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست، هیچ چیز و هیچ کس، باور کردنی نیست."

لب های گلگون اش را غنچه می کند. آواز دلنشین بوسه اش را پرواز می دهد.

و می رود.

اتاق پُر از گلبرگ های سرخگون شده است. می خواهم یکی از گلبرگ ها را بردارم، می گریزد. پرواز می کند.

برابرآینه ام.

لب هایم را هیچگاه این گونه رنگ پریده ندیده بودم.

...............

3

غروب

چرا شیدای تماشای غروب خورشید درپشت آب های دریائی شده ام؟

تابلوی زیبائی که خورشید، غروبانه بر بوم دریاچه نقش می زند با قلب من چه می کند که با دیدارش دیوانه وار پَرپَر می زند؟

آینه ای هستید برابر مردی تا غروب خود را تماشا کند ؟ مردی تنها و زخمی که فقط خورشید و آب ، و گُل ها و پرنده ها صدای قلب او را شنیده اند.

پرنده ای بر شانه ام می نشیند، با صدای آوازی آشنا:

آرام باش! به آینه نگاه کن، این تابلوی زیبا بر بوم عشق نقش قلب توست.

..........

4

کجائی شیرین ؟
پشت سر دکتر و پرستاری که با ماسک و دستکش وارد اتاق ام شدند، ایستاده است. با شاخه ی یاسی پُرگل.
" آمدی ماجرای ماسک و دستکش را به یادم بیاوری؟ یادم هست عزیزم"
غروب بود، پای یاسِ پُرگل درمانگاه نشسته بودی، و گیسوان سیاهِ بلندت را می بافتی. با اشاره دست صدایم زدی، با اشاره دست که نه، با اشاره مچِ دست، جذام انگشتان وکف دستت را تا مچِ دست خورده بود.
"آقا دکتر می توونم یه سئوال کنم؟"
" آره عزیزم"
" چراغیرازپرستارهای فرانسوی و شما، هرکی سراغ ما میاد باید ماسک بزنه و دستکش دستش کنه؟"
" می دونی جذام مسری ست، مگه خودت از پدرومادرت نگرفتی؟ بقیه هم باید مواظب باشند که نگیرند، آن ها کاردرستی می کنند."
"درست میگین، حق دارن، ولی آقا دکتر وقتی با ماسک و دستکش میان سراغ ما، ما خیلی کوچیک می شیم، خیلی، احساس بدی بهمون دست میده"
و چشم های سیاه و زیبائی که جذام پلک هایشان را خورده، پُراشک می شوند. چشم هائی که به ندرت شادی و خنده به خود، و درخود دیده بودند. جذام حتی لب هایش را به اندازه یک لبخند سالم نگذاشته بود.
آنروزهم پای همین درخت یاس نشسته بود.
" آقا دکترمی توونم یه سئوال کنم"
" آره"
" شما زن داری؟"
" نه"
" دوست دختر داری؟"
"نه"
" آقا دکترمری فرانسوی اما خیلی حواسش به شماست، خیلی ام خوشگله"
" من اما حواسم به او نیست، به کس دیگری ست"
خندان و سرحال، لنگان و آرام به طرف اتاق اش می رود.
****
نمی بینم اش دیگر
" کجائی شیرین؟"
دکترامریکائی، چهره خوانِ خوبی ست، می پرسد.
" ما شما را ناراحت کردیم؟ "
چیزی نمی گویم. به ماسک و دستکش اش نگاه می کنم.



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy