وقتی حمید نوری با دفترچهای در دست و با پشت گوژ شده که به تعبیر یکی از شاهدین، نشانی از اطاعت مطلق و سرسپردگیشبود، به همراه شیخ مقیسهای با نام مستعار ناصریان، در بندهایزندان گوهردشت، راه میرفت و دستورات ناصریان را برایاجرایی کردن در دفترچهاش یادداشت میکرد، صور میکرد روزیبخشی از این زندانیان، شاهدان جنایاتش باشند..
وقتی به عنوان نفر اول در تونلی از مزدوران پاسدار میایستاد تا با مشت و لگد و چوب به جان زندانیان بیگناه بیفتد...
وقتی رو در روی زندانیانی که دوره محکومیتشان تمام شده بود، مینشست و آنها را دعوت به مصاحبه تلویزیونی به عنوانیکی از شروط آزادی، مینمود...
وقتی پای ثابت مصاحبههای تلویزیونی بود و از خرد کردن زندانیان در این مصاحبهها لذت میبرد...
وقتی لیست زندانیان را برای قرار گرفتن در مقابل هیئت مرگ میخواند...
وقتی زندانیان را به سمت محل استقرار هیئت مرگ هدایت میکرد...
وقتی یکی یکی زندانیان را برای قرار گرفتن در مقابل نیری و پورمحمدی ورئیسی وارد اتاق هیئت مرگ میکرد و خودشادمانانه در گوشهای میایستاد و ناظر به اصطلاح دادگاه چند دقیقهای این زندانیان بود...
وقتی با شنیدن جمله؛ " زندانی را به سمت چپ راهرو، (یعنی به سمت قتلگاه ببر) "، لبخند شادی بر لبانش تقش میبست...
وقتی زندانیان محکوم به نشستن در سمت چپ راهرو، را برای بردن به محل اعدام به صف میکرد و به دروغ به آنها میگفت که به بند برده میشوند...
وقتی پس از بازگشت از اعدام زندانیان، با جعبه شیرینی و پخش آن در میان پاسداران، به آنها تبریک میگفت...
وقتی شاید هنگام اعدام زندانیان، آنها را مورد خشونت و فحاشی قرار داده و شاید بعد از اعدام هم به جسد بیجان آنهاتوهین کرده باشد...
وقتی از زنده ماندن یک زندانی دلگیر شده و تاسف خودش را برای به اصطلاح قسر در رفتن آن زندانی، ابراز کرده بود...
وقتی به همراه دیگر جلادان و شکنجه گران، زندانیان مارکسیست را که از خواندن نماز امتناع کرده بودند، شکنجه و کابلزنی میکرد...
وقتی به همراه ناصریان در جلو صف زندانیانی که بعد از روزها شکنجه و شلاق خوردن، مجبور به خواندن نماز شدهبودند، میایستاد و با لبخند کریهی بر لب، خورد شدن آنها را نظاره میکرد...
وقتی شاید در پشت میزی در دادسرای زندان گوهردشت یا اوین، منتظر مادر یا پدر زندانی بود تا خبر مرگ عزیزانشان رابه بدتریرین شکل ممکن به آنها اطلاع دهد؛ "بچه ضد انقلابتون اعدام شد"...
وقتی پس از روزها و هفتهها جنایت و کشتار، خانوادههای زندانیان باقیمانده از این کشتار را برای دیدن فرزندانشان بههمان سالنی که صدها زندانی را به دار کشیده بودند، میآورند و او و ناصریان فاتحانه در میان زندانیان و اعضا خانوادهآنها، راه میرفتند و با افتخار از کشتار زندانیان، یاد میکردند...
وقتی پس از بارها رفت و آمد آزاد به کشورهای اروپایی بار دیگر به قصد خوشگذرانی، در میان خوشحالی و رقص وهمراهی آواز مرجان، آماده سفر به سوئد میشود و از در هواپیما خارج میشود...
آیا تصور میکرد که روزی این چنین گرفتار چنگال عدالت شود و هیچ راه گریز و فراری برایش نباشد؟
آیا تصور میکرد که پس از بیش از سی سال دروغ و کتمان حقیقت و فریب، دادستانی در سوئد سخنان سه شاهد اینجنایات را جدی بگیرد و حکم دستکیری وزندان کردن او را از قاضی دریافت کند؟
آیا تصور میکرد زندانیانی که برخلاف میل او، از چنگال مرگ به دست او و همدستانش، نجات پیدا کرده بودند، نقشه به دامانداختن و دستگیری او را فراهم کنند؟
آیا تصور میکرد حدود دو سال در سلول اتفرادی و با حداکثر محدودیت، منتظر تشکیل دادگاه، به سر برد؟
آیا تصور میکرد جانهای پاک رسته از کشتاری که امامش فرمان آنرا داده بود و او و همدستانش، آنرا اجرا کرده بودند، درپیشگاه دادگاه و در برابر چشمان جهانیان، پرده از این جنایت هولناک بردارند؟
آیا تصور میکرد که پس از گذشت بیش از سی سال، قربانیان خشونت و ارعاب او، چشم در چشمش، او را قاطعانه شناسایی کنند؟
آیا تصور میکرد اینهمه مدرک بر علیه او و نظام پلید مورد حمایت او در دادگاه ارائه شود؟
آیا تصور میکرد علیرغم ساعتها و روزها دروغبافی و خزعبلات همراه با دلقک بازی و چاپلوسی و تملق گویی از قاضی، حکمی چنین سنگین برای او صادر شود؟
آیا میداند که آخرین روضه خوانی آخوندگونهاش و شعار مسخره؛ آشتی آشتی، همه با هم توکشتی، چیزی نبود جزتوهمات و تصورات فاسد و بیمارگونه او از نظام سالم و دموکراتیک قضایی سوئد؟
به راستی چگونه بود چهره کریه این جانی در لحظه شنیدن حکم زندان ابد؟ چگونه بود حال و هوای جانیان باقی مانده ازجنایت ۶۷، پس از شنیدن محکومیت هم پروندهای خود؟ چگونه بود احوال جانیان و عامران و عاملان جنایات ۴۳ حکومت ننگین ج. ا؟
و چگونه بود حال مادران و پدران و خانوادههای قربانیان ۶۷ در لحظهای که قاضی ساندرز اعلام کرد که دادگاه، حمید نوری را به خاطر ارتکاب جنایت جنگی و قتل مجرم شناخته و قاضی دیگر حکم زندان ابد را قرائت نمود؟
فریاد شادی بر زبان، اشک شوق در چشمان، امید رهایی در دل و مزمزه یاد و خاطره شیرین عزیزان در جان. چه شکوهمند است اجرای عدالت و چه شیرین است وصول پیروزی
حمید نوری را بیاد آوردند در روزهای سخت ملاقات و کنترل عزیزانشان تا کلمهای جز آنچه آنها میخواهند، گفته نشود.
اورا به یاد آوردند در مراجعه مکررشان به دادسرای زندان برای گرفتن مرخصی برای عزیزانشان و تحقیرها یی که شدند.
اورا به یاد آوردند وقتی خبر اعدام فرزندانشان را از او شنیدند.
او را به یاد آوردند آنگاه که برای گرفتن ساک وسایل باقیمانده فرزند اعدام شده اشان به دادسرای زندان مراجعه کردند.
او را به یاد آوردند در روزهای دادگاه و دفاعیات او که با انکار کشتار ۶۷ و ارائه تصویری به غایت دروغین و غیر واقعی ازخود، بیش از پیش نمک به زخم آنها پاشید.
اما امروز روز شادییست. روز جوانه زدن امید و زنده شدن امیدواریهای بیشتر است. روز چشیدن طعم شیرین دادخواهیست.
روز پدران و مادران خاوران و خاورانهای همه نقاط ایران.
آنها که سالها شعله دادخواهی را در قلب خود روشن نگهداشتند.
آنها که علیرغم پلیدیهای رژیم و مزدوران او، نگذاشتند نام و یاد فرزندانشان به فراموشی سپرده شود.
آنها که بار سنگین توهین و تهمت و تحقیر پاسداران تاریکی و مزدوران و جیره خواران آنها را تحمل کردند و همچنان برزنده نگهداشتن یاد عزیزانشان پای سپردند.
آنها که ماندهاند تا شاهد محاکمه دیگر مزدوران در دادگاههای بین المللی باشند..
آنها که ماندهاند تا شاهد نابودی ج. ا و آزادی ایران و مردم ایران باشند.
عمرتان دراز و آرزوهایتان پربار.
محمود زهرایی