Friday, Jul 29, 2022

صفحه نخست » مادری قدم بر زندان می نهد، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi.jpgماشینی به آرامی از مقابل دیدگانم عبورمی کند. زنی با چشمانی سخت مغموم ازپنجره ماشینی که اورا به زندان کجوئی کرج می برد بر خیابان خیره گردیده است. زنی که زندگی آرامش در چشم برهم زدنی دگرگون گشت.

زندگی که هر صبح با گشودن چشمان زیبای پسرش آغازمیشد. "سلام مادر روزت بخیر" روز به زیبائی بر او لبخند میزد.معلم مدرسه بود. زنی سخت مهربان ومتعهد که طی سال ها صدها کودک به همراه فرزندش تربیت کرد. باعشق به کودکان نگریست بر بالیدن آن ها همراه پسرش بشادی نظاره نمود.
پسری که هرزمان در چشمان زیبا، سرشارازشورزندگی وجوانی اونگاه میکردقلبش آرامش می یافت .حاصل سال ها زحمت وتربیت خود در او می دید.مهندس جوانی که آینده در دست های اودر حال شکوفه زدن بود.
"آه این پسر من است که چنین زیبا ،چنین شاد وآگاه، چنین امیدوار بربالیده بر شانه های زمان نشسته ودر حال گشودن دریچه زندگی بسوی آینده است ."
هر روز اورا درقامتی که دلخواهش بود تجسم می کرد. بالباس دامادی در میان خنده وشادی! در قامت پدر و نوه های زیبائی که دستشان را خواهد گرفت وبه خانه مادر بزرگشان خواهد آورد.
در روزهای پیری برکنارش نشسته به آرامی دست بر سرش خواهد کشید. "مادر دوستت دارم به خاطر تمامی لحظاتی که در کنارم بودی و نشان دادی زیبائی حیات را وانسان را"
چه لذتی در این کلام خوابیده بود.
غمگینانه لبخدی محزون بر کناره لب هایش می نشیند. دریغ ودرد که تمامی این رویاهای زیبا در چشم برهم زدنی دیگرگون گشت.
آبان سال نود هشت! دست در دست پسر در میان سیل جمعیت در حرکت است .جمعیتی که آزادی را فریاد می زنند.
"تنها یک لحظه دستش از دستم رها شد. "
نگران بر هر سوی می دود. صدای گلوله، صدای فریاد، پیکر جوانی در روی دست تظاهر کنندگان در حرکت است. مادرهراسان بر پیکر بی جان می نگرد. این پیراهن ،این شلوار پویا است! این پسر من است که این چنین غرق در خون بر سر دست گرفته اند.دو چشم زیبا وسرشار از زندگی که حال مات بر آسمان خیره گردیده اند.
فریاد می کشد "آخ این پسر من است! پویای من و فرو می غلطتد. ٌ مادری که تمامی موهایش در زمانی بس اندک سفید گردید.فرزند رفته است با داغی بزرگ برقلب مادر وپدر که حال هر دو به جرم داد خواهی فرزند در زندانند.
" من در اطاق پویا را در خانه نبسته ام .من پویا را با قامت بلندش در چار چوب این در تصور می کنم واین یک مرگ تدریجی است. یک نفر بمن گفت که شما شجاع هستید ،به او گفتم نه،من شجاع نیستم. من یک مادرم !"
آوخ که مادران نباید چنین براطاق های خالی ازحضور فرزندان بنگرند.
مادران نباید بر دروازه گورستان ها بیاستند دست ها بر آسمان گرفته واز این همه بیداد داد خواهی کنند.
به گردنبد آویخته شده بر گردن خانم لطفی مادرانوشیروان لطفی فکر می کنم .
"بهروز جان داخل این گردنبد بشکل قلب تصویر انوشم را نهاده ام .هر بار که تکانی می خورد گوئی انوشم هست که بر دریچه قلبم به آرامی می کوبد."مادرمن نمرده ام من هرگز ترا تنها نمی گذارم!"
" بهروز جان انوش من زنده است. با آن دوچشم مهربان وخنده نمگینش ایستاده بر آستانه در."
در نقطه دیگری از این سرزمین مادری سیاهپوش پهن شده بر بر آمدگی گور فرزند که خود جنازه اورا در حیاط خانه دفن کرده است ناله می کند. زنی تنها "بنام مادر ادوارد"زنی که شبانه جنازه پسرش را که بهترین دندان پزشگ شهرزنجان بود! انداخته بر پشت یک گاری بدر خانه اش آوردند. بی آن که اجازه سوالش دهند . پسراو نخستین قربانی فرقه دمکرات حاکم شده برشهر بود.
مادر جنازه فرزند گرفت در اطاقش نهاد. رخت های دامادی اوراهمراه لباس عروسی دختری که قرار بود به همسری او در آید بر روی تخت نهاد.تا صبح شراب نوشید،اشگ ریخت و زاری کرد.
صبح جنازه بر خاک سپرد. با موهائی که در طول شب بخش زیادی از آن ها سفید گردیده بودند. جامه سیاه بر تن کرد! مهر سکوت برلب نهاد! تا آخر عمر لباس سیاه از تن نگرفت وکلامی در حق پسر سخن نگفت.
یک شب سرد زمستان با همان جامه سیاه بر بالای قبر پسر نشست بر آمدگی خاک اورا در آغوش گرفت وآنقدر گریست تاجان باخت .
آه این حکومت ها چه با مردمان این سرزمین کردند!
آوخ که چه میزان خون های بناحق ریخته در این سرزمین جاریست .!
سرزمینی که بهای آزادی در آن بس سنگین است!
ماشین بر دروازه زندان کجوئی کرج می ایستد.زندان بانان به حقارت بر دروازه ایستاده اند. مادری با چشمانی غمگین با موهای سفید شده از جورقدم بیرون می نهد.
نامش "ناهید شیر بیشه "است با صلابت یک شیر!
با صلابت یک مادر
در می گشاید! سر بلند وسرافراز قدم بر زندان می نهد!



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy