سه سال بعد از کودتا متولد شدم. در همان کودکی پدر مصدقیام را بیشتر افسرده، بی حوصله و زود خشم میدیدم که فقط گهگاهی با چند بطری آبجو شمس با دوستان و مخلفات آن کمی شنگول میشد. برایم پدرم همین بود که بود و چیزی جز این انتظار نداشتم.
هنوز چیزی از سیاست نمیدانستم جز اینکه پدرم از روی عشق و علاقه و احترام خود برای لومومبا، قهرمان استقلال کنگو به این علت که موهای فری داشتم و سبزه ترین پوست در خانواده، من را لومومبا صد میکرد. مادرم هم با عشق به رنگ سبزه، من را سیاه صدا میکرد و کم کمک لومومبای پدر تبدیل شد به سیاه.
حدود هفت ساله بودم که شلوغیهای سال ۴۲ پیش آمد و باز چیزی از سیاست نمیفهمیدم تا اینکه روزی پدر با دوژ ارتشی به همراه همکارش، با لباس نظامی به خانه آمد و در همان ایوان، بغل باغچه نشسته و مادر سماور را روشن و بعد از خوردن چند چایی، لباس شخصی خود را برداشت و از خانه رفتند. چندین هفته پدر را ندیدم. بعدها فهمیدم که مامور دستگیری آیت الله دستغیب شده بود و با همان دوژ به شیراز رفته بودند.
باز چند سال بعد فهمیدم که پدرم نپذیرفته بود که این ماموریت را انجام دهد و در شب دستگیری، در میان نظامیان دیگر غیبش زده و به خانه عمو قربانی و خاله احترام، خواهر زنده یاد منوچهر محجوبی، رفته بود و شب را آنجا مانده و صبح زود به نظامیانی که دستغیب را دستگیر کرده ملحق و با زیرکی خاص و عجیب خود چگونگی دستگیری را از زبان چندین نظامی شنیده و اینگونه داستان مورد نیاز خود را ساخته بود تا در تهران در گزارش خود بیاورد.
باز در همین زمان بود که شنیدم که بعد از ساختن داستان، متوجه تظاهرات علیه دستگیری دستغیب شده بود و حال با لباس شخصی و با کلتی که به زیر بغل بسته بود، به افسر مربوطه در خیابان که به سربازان دستور آتش بروی تظاهر کنندگان را داده بود، فریاد زده و دستور داده بود:
«سرهنگ! هوایی! هوایی شلیک کنید.»
جناب سرهنگ که لباس شخصی پدر را دیده و آن دستور محکم را و کلت زیر بغل را، فکر کرده بود که حتما طرف، تیمساری میباشد که او را سرهنگ خطاب میکند و آنگونه دستور میدهد. به همین علت، هول شده و بر سر سربازان که صف کشیده بودند، فریاد زده بود:
«هوایی! هوایی! گفتم که هوایی!»
جناب سرهنگ نمیدانست که طرف با لباس شخصی و کلت، درجه دار است و استوار. در غیر اینصورت خدا میداند که چه بلایی بر سر پدرم میآورد.
بعد هم در راه پادگان، کامیون نظامی دستگیر شدگان را که بیشتر جوان و نو جوان بودند را با جیپ خود در جاده خاکی متوقف و به باز جویی یک یک دستگیر شدگان پرداخته بود و هر کدام را با لگد و چکی در گوششان آزاد کرده بود که آخر شمای فلان شده خر کی باشید که با چاقوی فکسنی خود با ارتش شاهنشاهی دربیافتید؟ و اینکه این برای ارتش شاهنشاهی کسرشان است که بیچاره هایی مانند شما را دستگیر کند. وقتی هم دیگر نظامیان اعتراض کرده بودند که چرا آنها را آزاد میکنید، بر سر آنها داد زده بود که شما با دستگیری یک مشت فکسنی داشتید آبروی ارتش شاهنشاهی را میبردید و من اجاره نمیدهم که چنین توهینی به ارتش بشود!
حال کم کم و با شروع جنگ ویتنام و در معرض توضیحات پدرم بودم که وارد دنیای سیاست شدم. دیگر میتوانست با من در مورد مصدق صحبت کند و با همان زبان کوچه خیابان خود، بارها بمن گفت:
«ما خر بودیم! و نمیفهمیدیم و اصلا نمیفهمیدیم که نفت چیست. این مصدق بود که ما را آدم کرد.»
حال! سال ۵۷ بود که انقلاب، خیزش خود را شروع کرده بود و من مشغول خدمت نظام وظیفه در اصفهان بودم که چند روز مرخصی گرفتم و به تهران آمده و در تظاهرات عید فطر و شانزده شهریور شرکت. صبح زود ۱۷ شهریور بود که از پشت بام که خوابیده بودیم صدای رادیوی پدر که در حیاط بود را شنیدم و مارش نظامی و صدای ترسناک گوینده که سخن از حکومت نظامی میگفت و اینکه اجتماع بیش از سه نفر ممنوع و با متخلفین بشدت بر خورد خواهد شد.
اینگونه بود که فهمیدم امروز قرار بر زدن و کشتن است و برای همین باید حتما به میدان ژاله بروم. البته که پدرم خوب میدانست که قرار است که چه بشود. ولی هیچ کوششی در جلوگیری از رفتنم نکرد و مشغول آب دادن به گلدانها و حتی نگاهی به من هم نکرد. انگار اصلا نیستم. هیچوقت در این باره صحبت نکردیم، ولی میدانستم که همیشه ترومای کودتای ۲۸ مرداد و ماندن مردم در خانه او را همراهی میکرد. بنا براین میدانست که باید بروم و میدانست که اگر هم بخواهد نمیتواند جلویم را بگیرد. چرا که منهم میدانستم که اگر در آن روز شوم، مردم در خانهها نمانده بودند، اسیر ۲۵ سال دیکتاتوری دیگر نمیشدیم.
سال به آخر نرسیده بود که امواج عظیم مردمی، سد استبداد وابسته را در هم شکست و بعد از حدود ۵ ماه فراری بودن، به خانه بر گشتم. این عکس خاطره یکی از همان روزهاست که از آسمان و زمین آزادی و امید میبارید. در طول این همه سال، این اولین باری بود که پدر اینگونه عاشقانه، در کنار مادر من را در آغوش گرفته بود و هم را. در آن روز بود که فهمیدم علت اصلی آن افسرده گی و بیحوصلگی و زود خشمی پدر، بختک استبدادی بود که با کودتای ۲۸ مرداد، امیدش را برای آزادی و عدالت و عظمت کشور، در زیر آوار خود دفن کرده بود و حال آن دوران را به پایان رسیده میدانست. هنوز نمیدانستیم که:
عشق آسان نمود اول/ ولی افتاد مشکلها
مبارزه برای استقرار جمهوری شهروندان در ایران مستقل و آزاد ادامه دارد.
فتوای قتل از بستر مرگ، علی صدرزاده