Thursday, Sep 8, 2022

صفحه نخست » با امام حسین در پیشگاه کارل مارکس

nourizadeh.jpg• ما نسل رنگ‌باخته با ندامت پیرانه‌سری، حتی یک گام مثبت آن پدر و پسر را هم نمی‌دیدیم

علیرضا نوری‌زاده ـ ایندیپندنت فارسی ـ نسل بعد از ما واقعا از دوران نوجوانی و جوانی خود چه دارد که بگوید؛ جز وحشت و اعدام رفقا و استبداد و ارتجاع ولایت فقیه.

اسفندیار منفردزاده اسم آن سال‌های پرشور نوجوانی‌ ما را گذاشته بود: «سال‌های خوش استبداد». ما در آن روزگار خوش استبداد متمدن، مجلات «نگین» و «خوشه» و بالاتر و پرتیراژتر از همه، «فردوسی» را داشتیم و ماهنامه «سخن» و «وحید» و «اندیشه هنر» را. هم‌نسلان ما تقریبا هر ماه جُنگی منتشر می‌کردند. اگر علی میرفطروس به تبریز ره زده بود، «سهند» ش از آنجا می‌آمد و صالحی با بازار ادبیاتش هوای شمال را در دل‌های ما می‌ریخت و البته جُنگ اصفهان حقوقی و یارانش و جنگ‌های خراسانی از مشهد و... روزهای تشنه ما را پر می‌کردند (محسن میهن‌دوست که هفته پیش خاموش شد، از خراسانی‌ها بود که به تهران آمد. خوب می‌سرود و می‌نوشت؛ یکی دیگر از نسل ما هم رفت در پی عباس جان معروفی)

ما جمعی حدودا دو سه هزار نفره در چهارسوی وطن بودیم که از این هزار، هرازگاه یکی به پایتخت می‌آمد. اگر راهش به زندان نمی‌افتاد، او را در «فردوسی» و «نگین» و «خوشه» و... به شکل مکتوب و در کافه فیروز و نادری و چارلی و... رودررو زیارت می‌کردیم. شب‌های شعر و قصه و بحث و نقد در کنار نمایشگاه‌های نقاشی و تئاتر سنگلج و به قول آل احمد کارگاه نمایش، تالار رودکی و مجله‌ای که زنده‌نام محمود خوشنام خودمان بیرون می‌داد و حشمت سنجری، خانم افسانه بقایی و گالری نگار و معصومه سیحون و گالری خیابان شاه، ژازه طباطبایی و آهن‌ها و آدم‌ها، ایران درودی که شکوه و عظمت تاریخ و وطن و زیبایی عرفان را در آن تابلوهای بی‌نظیر به نمایش می‌گذاشت و همراه همسرش که ناکام رفت، تجلی زندگی ایده‌آلی بود که همه ما ۲۰ساله‌های آن روز آرزو داشتیم. پرویز تناولی و حسین زنده‌رودی با طلسم‌ها و دایره‌های هجایی، قاسم حاجی‌زاده و منصوره حسینی، عصرهای سه‌شنبه در مجله فردوسی با سعه صدر عباس جان پهلوان، با نوری علا و موج نو، چهارشنبه‌ها با دستغیب و نیمایی‌ها، پنجشنبه‌ها و براهنی و نقد و بحث و طلا در مس و در پایان، شعرهای انقلابی ضدحکومتی را با شعله‌های جان‌بخش می‌از دست ساقی ترسای پیرهن‌چرکین به گلو ریختن؛ این جوانی ما بود.

چشم‌انداز ما نسل ایده‌آل‌زده سرگشته بود. این را بگویم که در روزگار استبداد آدمخوار، آن هم نه با قاشق و چنگال بلکه با پنجه‌های چرک‌گرفته در اوین و کهریزک و مسجد امیرالمومنین، فقط علی دهباشی مانده است و به‌جز از گلخانه او، دیگر ناله مستانه‌ای از جایی شنیده نمی‌شود؛ پس ویران شود این شهر که میخانه ندارد؛ اما دهباشی بماند که در روزگار طاعون ناب انقلاب ولایی، این استثنا در قاعده کلی تزویر و ریا و مداحی، جرعه‌ای از می‌ناب معرفت ایرانی است.

حالا دهباشی با همه مصائب و فشارها می‌کوشد این شعله سوسو زن فرهنگ و ادب ما را به هر طریقی شده است، روشن نگاه دارد. در چهار دهه اخیر، یک نوع جدایی سنگین بین اهل قلم و اندیشه و هنر و فرهنگ ایجاد شد و حالا تنها شماری از اهل اندیشه را می‌توان دارای خصایص روشنفکری به معنای واقعی دانست که از تعداد انگشتان یک دست نیز کمترند. شما در کنار نام دکتر عباس میلانی و دکتر حسین بشیریه، محمد مجتهد شبستری و چنگیز پهلوان چند اسم دیگر می‌توانید بگذارید؟

👈 مطالب بیشتر در سایت ایندیپندنت فارسی

باری، امروز که به دهه ۴۰- که ما از نیمه‌اش در حاشیه و سپس وسط معرکه افتادیم- و دهه ۵۰ می‌نگرم، درمی‌یابم که محیط روشنفکری ما در آن سال‌ها تا چه حد در چنگ ایده‌آلیسم توده‌ای و ایده‌آلیسم اسلامی گرفتار بود؛ تا جایی که رفیق همسفر آن روزهای ما، خسرو گلسرخی، که اعدامش بی‌دلیل‌ترین اعدام‌ها پیش از ظهور خمینی بود، از یک‌سو دلبسته مارکس و اندیشه جهان‌شمول دیکتاتوری پرولتاریا شده بود و از سوی دیگر، در دادگاهش به کلام حسین بن علی توسل می‌جست.

در زندان، اسلامی‌ها رختشان را روی‌ بندی که لباس چپ‌ها روی آن خشک شده بود، نمی‌انداختند و در لیوان آن‌ها آب نمی‌خوردند. آن‌وقت آقای به‌آذین در کانون نویسندگان، هر آنکه را گفته بود بالای چشم خمینی ابرو است، با شنیع‌ترین واژگان، مزدور و سگ امپریالیست‌ها و لیبرال‌ بدنهاد می‌خواند. همین نگاه بود که ما جوانان را چنان اسیر آل احمد و غرب‌زدگی‌اش کرد که رفیقمان مهدی با دو تا و نصفی شعر بال‌شکسته، گریبان روشنفکر آزاداندیشی مثل داریوش آشوری را می‌گرفت که به چه حقی به امامزاده ما، حضرت جلال آل قلم، در باب غرب‌زدگی خرده گرفته‌ای؟

من هر بار یاد آن منظره می‌افتم، به جای مهدی و یک دوجین جوان ایده‌آل‌زده مثل خودم، آن هم ایده‌آل‌هایی از نوع ترکیب سیدقطب به اضافه چه‌گوارا و خمینی و هوشی مین و...، در برابر آشوری احساس خجالت می‌کنم. در آن فضا، ابراهیم گلستان چون جرعه‌جرعه عشق در جان‌ ما می‌ریخت، مطعون و مردود می‌شد؛ آن‌ وقت آل احمد حسنعلی جعفر، آن بی‌سواد را که در بطن یک قصه کوتاه، از دهان فاطمه‌سلطان بی‌سواد، مرده‌شور مسگرآباد، شعارهای آبدوغ خیاری در باب جسدهای چاک‌چاک صادر می‌کرد، به‌عنوان نابغه قصه‌نویسی به خورد ما می‌داد.

روشنفکر عصر «طاغوت پدر»، حتی اگر ارانی‌وار دلبسته مکتب اشتراکی بود، در درجه نخست سرفرازی و پیشرفت وطن و اعتلای نام ایران و رفاه ملتش را در نظر داشت. اما روشنفکر به رسمیت شناخته‌شده عصر «طاغوت پسر»، در درجه اول در اندیشه تخریب نظم موجود بود؛ بی‌آنکه جانشینی برای آن یافته باشد. مثلا اگر شما در سال ۱۳۴۷ از تک‌تک مشتریان دوشنبه‌ظهرهای کافه فیروز، چه بزرگشان از نوع آل‌احمد و ساعدی و اسلام کاظمیه و هزارخانی و چه میانسالانشان و چه از ما نوجوانان، می‌پرسیدید که: «حضرت آقا! گیرم فردا این محمدرضا شاه رفت و دولت به کام شما شد، چه نوع حکومت و چگونه آدمی را برای به دست گرفتن قدرت در نظر دارید؟» هرگز پاسخ درست و روشنی دریافت نمی‌کردید.

پرویز نیک‌خواه و فیروز شیروان‌لو تقبیح می‌شدند، چون دنبال اصلاح از درون بودند و سیاوش کسرایی و هوشنگ ابتهاج چون اتومبیل و راننده داشتند، باید نگاه ملامت‌بار رفقای سابق حزب و جوجه انقلاب‌زده‌هایی از نوع بچه‌های نسل ما را تحمل می‌کردند. منظره آن آخرین جلسه کانون نویسندگان در مدرسه به‌آذین پیش از تجدید فعالیت کانون در ماه‌های پیش از انقلاب، از یادم نمی‌رود؛ وقتی این هر دو شاعر بزرگوار هدف حمله یکی از جوجه‌ها قرار گرفتند- البته به تحریک شاعری نامدار- که: «شما بورژواها چه می‌گویید؟»

بستر روشنفکری ما با فقرـ و گاه ادای فقردر آوردن ـ کم‌سوادی، عرق بسیار نوشیدن و گاه از عرق به دود و دم رسیدن، حرف‌های بی‌سر و ته اما نیشدار به شاه و حکومت حواله دادن، آرزوی حداقل یک بازداشت هرچند کوتاه و اقامت در کمیته یا اوین داشتن، «صد سال تنهایی» و افاضات امه سزر و فرانتس فانون و سروده‌های لورکا و نرودا را زیر بغل زدن، تقی‌زاده را دشمن داشتن و قول آل احمد در شهید بودن شیخ فضل‌الله نوری مرتجع را حق و حقیقت پنداشتن و... بستری بود که در آن، هیچی زائویی چیزی جز نوزاد کریه‌المنظر و خونریز و بدخوی انقلاب اسلام ناب محمدی ولایی نمی‌زایید.

اگر استبداد رضاشاهی را به‌درستی نفی می‌کردیم، باید حداقل انصاف می‌داشتیم که تحولات مثبت و اساسی ۱۶ سال سلطنت و دو سه سال سردارسپهی و ریاست وزرایی او را هم منکر نشویم. اما چون نگاه همه پر از نفرت و انکار بود، همه پوچی بود و ایده‌آل‌های بی‌مایه و پایه؛ نه کار سترگ داور در ادامه کار مشیرالدوله برای برپا کردن عدلیه نوین را می‌ستودیم (اما با همه توان مرگ داور را در جمع جرائم رضاشاهی منظور می‌کردیم) نه یکپارچه کردن ایران را، نه سیستم حمل‌ونقل نوین را، نه برپایی مدرسه و دانشگاه را، نه اعزام محصل به خارج را، نه نظام مالیاتی و بودجه‌نویسی را، نه انتقال زن از آشپزخانه و پستو به جامعه را، نه جدا کردن حریم دین از حکومت را و.... در نگاه ما، این‌ها‌ اصلا ارزشی نداشتند، چون ارانی در زندان پهلوی به قتل رسیده بود!

به عصر «طاغوت پسر» نیز همین نگاه را داشتیم. یعنی به روی معجزه دهه ۴۰ در عرصه اقتصادی و صنعتی و کار سترگ مردانی چون دکتر عالیخانی چشم می‌بستیم. اسم علی امینی که می‌آمد، بلافاصله حکایت کنسرسیوم مطرح می‌شد و یادمان می‌رفت که در همان ۱۴ ماه زمامداری، اگر با او همدلی شده بود و جبهه ملی پیشنهاد‌های او را به دیده ایجاب نگریسته بود، کار ما به آنجا نمی‌رسید که خمینی شمایل منجی بگیرد و قافله‌سالار انقلاب شود.

روشنفکران واقعی نفی می‌شدند و ما زیر علم هر روضه‌خوانی از نوع چپ و اسلامی آن، سینه می‌زدیم. شخصیت‌هایی مثل دکتر صدیقی و دکتر صناعی و ده‌ها تن از آن‌ها که برای اصلاح نظام و پیشرفت و سربلندی کشور با همه بایدها و نبایدها و حضور مستمر (آن‌ها فرمانده‌اند و ما فرمانبردار، یعنی همان قول مرحوم هویدا) که از دل و جان مایه می‌گذاشتند، روشنفکر به حساب نمی‌آمدند؛ اما کافی بود شما یک شعر چاپ کنید که در آن واژگانی از قبیل جنگل و شب و خون و خلق آمده باشد یا مقاله و قصه‌ای بنویسید که طعم مرگ و ویرانی و نفی ارباب تاجدار را داشته باشد تا به جمع روشنفکران اضافه شوید.

قحطی که ما گرفتارش بودیم با ظهور خمینی، آشکار شد. اما دریغ از یک «پاپاسی» که این فضای قحطی‌زده را اندک تغییری ‌دهد. چپ‌هایمان در وصف امام عصر و زمان قصیده غرا سرودند و تئوریسین سرشناسمان در ۷۰ سالگی زیر تیغ ختنه لاجوردی رفت. لیبرال‌هایمان کراوات گشودند و ریش گذاشتند و تسبیح در دست گرفتند و ملی‌هایمان، بعد از آنکه بختیار را با خنجری از پشت، ناک‌اوت کردند، پشت سر «مردی که خورشید وجودش از غرب طلوع کرد»، قامت بستند.

چهار دهه استبداد و ارتجاع و نفرت و مرگ، اگرچه در عرصه ادبیات و فرهنگ میوه خوش‌عطر و طعمی به بار نیاورد (حسن عرب معروف همیشه می‌گفت درختی را که با خاک‌انداز آب دهند ثمره‌ای جز «گند» نخواهد داشت. البته او واژه دیگری به کار می‌برد!)، ما در عرصه روشنفکری این دوران، بی‌رنگ شدن تابوها و گشوده شدن زبان‌ها، بی‌اعتبار شدن ارزش‌های بی‌پایه را شاهدیم.

آشکار شدن واقعیت حکومت دینی، فروپاشی نظام‌های توتالیتر مارکسیستی، ورشکستگی اندیشه دیکتاتوری پرولتاریا، از قدسیت افتادن امامزاده‌های چپ و راست دوران ما که این آخری‌ها آنقدر بی‌ریشه شده‌ بودند که مثلا قذافی نیز به جمعشان اضافه شده بود، ظهور انسان‌گرایی عینی در قالب سوسیال‌دموکراسی نوین، حقوق بشر و مرگ آپارتاید نژادی (مذهبی‌اش البته با زوال اسلام ناب انقلابی ولایی و سلفی به زوال خواهد رسید) همه و همه در این تحول اساسی نقش داشتند.

با این آرزو که فرزندان ما با تامل در تجارب ما، راه فردا را به‌روشنی ببینند و دیگر بار مرید آن‌هایی نشوند که هنوز در قید حیات‌اند و در تعمیم مفهوم روشنفکر در قالب رایج دهه ۴۰ و ۵۰ نقش اساسی داشتند. شماری از آن‌ها در خارج از ایران همچنان گرفتار مفاهیمی‌اند که دیرگاهی است مهر «باطل شد» را یدک می‌کشند.



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy