ای دستها که بر دلِ ما زخم میزنید!
ای دستها که سنگ به آیینه میزنید!
زیبایی ِ زنانهی ما، دشمن ِ شماست.
ما از تبارِ آینههای شکفتهایم
تصویرها به چهرهی ما سرخوشند وُ مست.
خورشید، از کرانهی ما خنده میزند.
در رهگذارِحادثه وُ سنگ وُ برگ وُ مرگ
شعری بحز شکفتن ِ زیبا نگفتهایم.
این باغ را ترانهی ما سربلند کرد.
بربرگ برگِ شاخهی ما رقصِ رنگ هاست.
ما را زتُندبادِ حوادث، هراس نیست.
هرچند در گذرگهی ما، غیرِ داس نیست.
ای دستها که از دلِ پاییز، سرزدید!
هرلحظه، ریشههای جوان را تبر زدید!
در هرکجایِ خطّهی این خاکِ خاطره
آوازِآرزوی درخشان ِ جان ِ ماست.
در روزگارعشق
زیبایی ِ زنانهی ما، دشمن شماست.
نقطه ای که مهسا را کشت! احمد وحدت خواه