Tuesday, Nov 8, 2022

صفحه نخست » ترس و کارکردهای اجتماعی آن، چیرگی بر ترس، کاظم کردوانی

Kazem_Kardavani.jpgتوضیحی درباره‌ی بازنشر این مقاله:

این مقاله نخستین بار در دی ماه ۱۴۰۰ در شماره‌ی دوم نشریه‌ی «سپهر اندیشه» منتشر شده است. موضوع ویژه‌ی این شماره‌ی نشریه‌ی «سپهر اندیشه» به «ترس، کارکردهای اجتماعی آن، چیرگی بر آن» اختصاص یافت که درحقیقت نخستین باری بود که در ایران به موضوعِ ترس و کارکردهای اجتماعی در عرصه‌یِ علوم اجتماعی در چنین گستره‌ای پرداخته می‌شد. دراین شماره مسعود اسماعیل‌لو، سعید پیوندی، فرهاد خسروخاور، حسن فرشتیان، مهرانگیز کار، مژگان کاهن، کاظم کردوانی، محمد مبشری، محسن متقی، محمدرفیع محمودیان، علی میرسپاسی، فریدون وهمن، حسن یوسفی اشکوری به این موضوع پرداختند.
زمانی که در میهن ما زنان و جوانان و مردان دلیر ما دیوارهای ترس و ترس‌ها را به سخره گرفته‌اند و در پِی ساختن دنیای نویی هستند، بازنشر این مقاله را مناسب دانستم.
لینک نسخه‌ی پی. دی. اف. این شماره‌ی نشریه در پایین آورده شده است.

«تکان نمی‌شد خورد، حتی خواب نمی‌شد دید؛ نشان دادن کوچک‌ترین اثری از اندیشه، از نترسیدن، خطرناک بود؛ برعکس از انسان می‌خواستند نشان دهد که می‌ترسد، می‌لرزد، حتی وقتی دلیلی هم وجود ندارد. این است آن چیزی که آن سال‌ها در توده‌ی مردم روس پدید آورده‌اند. ترس دائم... در هوا موج می‌زد، شعور اجتماعی را خُرد می‌کرد و هرگونه میل یا توانایی اندیشیدن را از آن می‌گرفت... در افق حتی یک نقطه‌ی روشن هم به چشم نمی‌خورد. زمین و آسمان و باد و آب و انسان و حیوان فریاد می‌زدند که: از دست رفته اید؛ و همه‌چیز به خود می‌لرزید و از ترس فاجعه در نخستین سوراخ خرگوشی که پیدا می‌کرد پنهان می‌شد.»
از «خاطرات» نویسنده‌ی نارودنیکِ روس گلب اوسپنسکی (Gleb Uspensky)، متفکران روس، آیزا برلین
ـــــــــــــــــــــ
«حکومت بی‌قانون که قدرت آن در دست یک فرد است، قدرت خودسرانه که محدود به قانون نباشد و بروفق مصلحت فرمانروای بی‌دادگر و برضد مصالح فرمان‌بران کار کند، برپایه‌ی هراس مردم از فرمان‌روا و بیم فرمان‌روا از مردم استوار است.» (هانا آرنت)

«حکومت چیزی نیست که به مردم تعلق داشته باشد.»
جمله‌ای از چارلز اول، پادشاه انگلستان، در پایِ چوبه‌ی دار، ۳۰ ژانویه ۱۶۴۹

«نترسین، نترسین، ما همه باهم هستیم» (از شعارهای جنبش سبز)

پیش‌گفتار

جامعه‌یِ ایران، چه ازلحاظ تاریخی و چه امروز جامعه‌ای است ترس‌خورده و از یک‌نگاه (بی‌آن‌که بخواهیم از یاد ببریم دلاوری‌ها و مبارزه‌های شجاعانه‌ای که تاریخ دراز ما بر آن‌ها گواهی می‌دهد) بندبند تاریخ ما و قدم‌به‌قدم تاریخ معاصر ما را با ترس فرش کرده ‌اند.
کافی است که نگاهی کوتاه به تاریخ دراز کشورمان بیافکنیم تا ردِ پای این بلایِ همه‌گیر را در سطرسطر این تاریخ بیابیم؛ تا بیابیم که تارعنکبوتِ ترس چنان به تاریخ ما چسبیده که گویی چون شریانِ دومِ جریانِ خون‌مان در ما جاری است.
تنها ایران نیست. تاریخ جهان اگر در چیزی بی‌کم‌وکاست باشد در این عرصه است. میلیون‌ها انسانی که در وضعیت‌های کاملاً غیرانسانی اسیر شدند، گرسنگی کشیدند، به‌اجبار کوچ ‌داده شدند، تبعید شدند، خودسرانه اعدام شدند، به اردوگاه‌های کار یا کوره‌های آدم‌سوزی فرستاده شدند یا در قتل‌عام‌های بزرگ (چون نسل‌کشی ارمنیان به‌دست دولت‌مردان امپراتوری عثمانی و ترکان جوان یا نسل‌کشی در روآندا) جان باختند و... واقعیت‌هایی که با آن پودهای تاریخ جهان را بافته‌اند، اغلب یا ازسرِ ترس بوده است یا برای ترساندن (که اغلب رابطه‌ای ناگسستنی باهم دارند) که بدون سازمان‌دهیِ روش‌مندِ تسلیم و انقیاد و تحمیلِ پذیرشِ بدترین‌ها ممکن نبوده است. رژیم‌های اقتدارگرا و نظام‌های توتالیتر همواره کوشیده‌اند با حفظ ترسی روزانه، ترس در هرلحظه، سلطه‌ی خود را بر هرفردی تضمین کنند. اگر بر وحشتِ همه‌گیر همگان آگاهی داشتند و جمعی بود اما، به هرکس به‌صورت فردی و جدا ازهم، گنگی و لالی و خاموشیِ ناشی از وحشت تحمیل می‌شد تا در ترس زندگی کند و بپذیرد هر آنچه برایش تصمیم گرفته می‌شد.
حتی در کشورهای دموکراتیک که براساسِ حقوق شهروندی و حقوق‌مدار بودن حکومت‌ها استوار شده‌اند کم نیستند دولت‌مردان و دولت‌ها و جریان‌های راست افراطی که می‌کوشند با استفاده از «ترس» (ترس از بیگانگان، مهاجران، دشمن‌های فرضی و...) برای حکومت کردن و دامن زدن به آن برای منحرف کردن شهروندان از مسئله‌ها و مشکل‌های اجتماعیِ واقعی و آگاهی یافتن آنان به راه‌های برون‌رفت از این مشکل‌ها و بن‌بست‌ها استفاده کنند. همواره ترس و ترساندن مردم وسیله‌ای بوده است در دستِ حکومت‌ها برای «اداره»‌ی آنان.
از دیرباز بسیاری از دانش‌مندان و بزرگان فلسفه و سیاست و علوم اجتماعی از هابز (با اثر بسیار تعیین‌کننده‌ی خود «لویاتان» که «به‌گفته‌ی ریچارد تاک بزرگ‌ترین و نخستین اثر فلسفه‌ی سیاسی به زبان انگلیسی است.») تا مونتسکیو و آلکسی دو توکویل و در دوران ما هانا آرنت که به جنبه‌هایی مهم و خاص این پدیده پرداخته است، درباره‌یِ پدیده‌ی ترس اندیشیده و به آن پرداخته‌اند که موضوعِ این گفتار نمی‌تواند باشد و در فرصت دیگری باید به این موضوع پرداخت.
تاریخ کهن ما از نمونه‌ای چون قتل‌عام مزدکیان تا آنچه در ورود اسلام و حمله‌ی عرب‌ها به ایران و هجوم مغولان و... رُخ داد و وحشت و ترسی که بر کشور و روح و روان ایرانیان برای سالیان دراز سایه افکند به‌رغم همه‌ی ناگفته‌ها و نادانسته‌ها تصویر روشنی به ما می‌دهد. سلطان‌ها و شاهانی که بر ایران فرمان‌روایی کرده‌اند همواره از ترس به‌عنوان جزء جداناپذیر حکومت‌شان بهره برده و بدترین شیوه‌ها را برای ترساندن مردمِ زیرِ سلطه‌ی خود به کار برده‌اند. از کتاب‌های تاریخی دور ما و سیاست‌نامه‌ها تا تاریخ بیهقی که در هر صفحه‌ی آن این ترس‌های چندرویه موج می‌زند تا «رستم‌الحکما» و تا... نمونه‌های شرح‌ِحال این ترس اجتماعی کم نیست. و ازهمین‌رو ترس‌ها باید در ریشه‌های مردم‌شناختی‌شان، رشدِ روان‌شناختی‌شان، ثبات و تداوم فرهنگی‌شان، تحول تاریخی‌شان فهمیده شوند.
این کلام هانا آرنت را شاید باید چکیده‌یِ حکم‌رانیِ حکم‌رانانِ تاریخ ما دانست: «حکومت بی‌قانون که قدرت آن در دست یک فرد است. قدرت خودسرانه که محدود به قانون نباشد و بروفقِ مصلحت فرمان‌روای بی‌دادگر و برضد مصالح فرمان‌بران کار کند. برپایه‌ی هراس مردم از فرمان‌روا و بیم فرمان‌روا از مردم استوار است. در سنت سیاسی ما، این هراس دو جانبه، نشانه‌ی اصلی انواع حکومت‌های بی‌دادگر بوده است.»
در این نوشته که به‌علت محدودیت صفحه‌های نشریه گزیده‌ای است از نوشتاری بلند تنها به این موضوع‌ها می‌پردازیم: ترس در دوران رضا شاه (ص. ۲)، ترس و حکومت اسلامی (ص. ۹)، تکفیر و نقش آن در ایجاد ترس (ص. ۱۲)، چیرگی بر ترس (ص. ۱۴).
سه بخشِ «ترس و ادبیات» و «سانسور و ترس» و «ساواک نمادِ ترس در دوران شاه» را به‌طور کامل کنار گذاشته‌ایم تا در فرصت دیگری امکان انتشار فراهم آید.

ترس در دوران رضا شاه

انتخاب دوران سلطنت رضا شاه در بررسی پدیده‌ی ترس انتخابی دل‌بخواهی نیست. تاریخ ایران پُر است از ترس و شیوه‌هایی که شاهان و حکومتیان برای ترساندن مردم و سرکوب آنان به کار برده‌اند. در رساله‌های آیینِ حکم‌رانی بزرگان عرصه‌ی سیاست و حکومت مکرر از ترس سخن گفته شده است. ازجمله ابن طقطقی در «آداب مُلکداری و دولت‌های اسلامی» می‌گوید «ازآن‌جمله هیبت است که به‌وسیله‌ٔ آن نظام کشور محفوظ می‌ماند و از آزمندی‌های رعیت جلوگیری می‌شود. درگذشتهٔ زمان پادشاهان در حفظ هیبت و حیثیت خویش مبالغه می‌کردند، تاآنجاکه تعدادی شیر و فیل و پلنگ نزد خود نگاه می‌داشتند، و بر درخانهٔ ایشان بوق‌هایی بزرگ مانند بوق آماده‌باش و طبل و سنج می‌نواختند، و پرچم و علم بالای سرشان می‌افراشتند، و همهٔ این‌ها برای اثبات هیبت در دل رعیت و حفظ حیثیت کشور بود. چنان‌که عضدالدوله هرگاه بر تخت می‌نشست چندین شیر و فیل و پلنگ را که به زنجیر بسته بودند نزد وی آورده، برای ترساندن مردم و ایجاد رعب در دل ایشان در کنار مجلس وی نگاه می‌داشتند.» و نیما یوشیج در «سفرنامه بارفروشِ» خود زمانی که از ورود رضا شاه به شهر بارفروش (بابل) صحبت می‌کند ازجمله می‌گوید «در این‌جا من کلمه‌ی ملت را به‌جای کلمه‌ی بازیچه استعمال می‌کنم.... می‌شنوند شاه می‌آید، فقط عظمت و مهابت مفروض، خاطره‌ی آن‌ها را پُر می‌کند. بی‌جهت می‌ترسند، ولی نمی‌فهمند چه چیز آن‌ها را تا این حد به اضطراب تحریک کرده است. زیرا بارفروش یک شهر قدیمی است، سلطه‌ی چندین قرن استبداد به‌حسب وراثت در نسل آن‌ها اطاعت و ترس و تملق را یادگار می‌گذارد و بقایای اثرات مختلفه‌ی آن سلطه، هنوز در ذهن آن‌ها حکم‌فرمایی می‌کند.» هم‌چنین در سلسه‌ای که پیش از رضا شاه بر ایران حکم‌رانی کرده‌اند نمونه‌های فراوان و ترسناک در سرکوب و زهرچشم گرفتن از مردم و ترساندن آنان وجود دارد؛ کافی است که تنها دو نمونه ازمیان صدها نمونه را ذکر کنیم: آقا محمد خان قاجار و فاجعه‌ی کرمان و به توپ بستن مجلس و کشتار آزادی‌خواهان به‌دست محمدعلی شاه. اما، در زمان رضا شاه است که به‌عنوان نخستین دولت مدرن ایران با حکومتی بسیار متمرکز با تمام مشخصه‌های آن این «ترس» به‌شیوه‌ای کاملاً پلیسی و به‌یک‌معنا «صنعتی» سازمان‌دهی می‌شود و در سازوکار آن دولت و دادگستری و قانون مملکت و قانون اساسی ایران (بی‌آن‌که لغو گردد یا بی‌اعتبار اعلام شود) کاملاً به حاشیه رانده شده و درحقیقت پای‌مال می‌شود و مرکز سازماندهی در دست شاه و سازمان پلیسی او قرار می‌گیرد. دولت و تمام رکن‌های آن دربرابر سازمان‌ پلیسی و برخی نمادهای آن چون شهربانی و سرپاس مختاری‌ها و پزشک احمدی‌ها (که چون موم در دست شاه هستند) هیچ‌کاره‌اند. در این دوران ترس از «غضب» شاه حتی همه‌ی رکن‌های حکومتی و دامن بزرگان آن را نیز می‌گیرد تابدان‌جاکه برخی را مجبور به فرار می‌کند یا خودکشی و یا باقی ماندن در خارج (نمونه‌یِ سید حسن تقی زاده با آن همه سابقه‌ی مبارزاتی دوره‌ی مشروطه و وزارت و سفارت در عهد رضا شاه که پس از غضب رضاشاهی آن هم بر سرِ مقاله‌ای که تقی زاده درخصوص واژه‌گزینی نوشته بود از وزارت مختاری فرانسه برکنار شد و تا پایان حکومت رضا شاه جرئت نکرد به ایران برگردد). و آن گفته‌ی نویسنده روس که در بالای این نوشته آورده‌ایم به‌تمامی درباره‌ی ترسِ ناشی از حکومت و سازمان پلیسی آن صدق می‌کند: «تکان نمی‌شد خورد، حتی خواب نمی‌شد دید؛ نشان دادن کوچک‌ترین اثری از اندیشه، از نترسیدن، خطرناک بود؛ برعکس از انسان می‌خواستند نشان دهد که می‌ترسد، می‌لرزد، حتی وقتی دلیلی هم وجود ندارد.... ترس دائم... در هوا موج می‌زد، شعور اجتماعی را خُرد می‌کرد و هرگونه میل یا توانایی اندیشیدن را از آن می‌گرفت... در افق حتی یک نقطه‌ی روشن هم به چشم نمی‌خورد. زمین و آسمان و باد و آب و انسان و حیوان فریاد می‌زدند که: از دست رفته اید؛ و همه‌چیز به خود می‌لرزید و از ترس فاجعه در نخستین سوراخ خرگوشی که پیدا می‌کرد پنهان می‌شد.» به‌جای بازگویی شیوه‌های اِعمال این ترس و نمونه‌های فراوانی که در تاریخ این دوره وجود دارد سراغ ادبیات ایران رفته‌ایم:

صادق چوبک راویِ ترسِ رضا شاهی

یکی از درخشان‌ترین نوشته‌هایی که این ترس را بازنمایی کرده است، داستان یا نمایش‌نامه‌ای است از صادق چوبک نویسنده‌ی بزرگ ما. چوبک در «انتری که لوطیش مُرده بود» (که مجموعه‌ای است از سه داستان کوتاه و یک نمایش‌نامه) نمایش‌نامه‌ای دارد به‌نام «توپ پلاستیکی» با نُه شخصیت (میرزا محمد خان دالکی - وزیر کشور؛ مهتاب - زن دوم وزیر؛ سرتیپ مهدی خان ژوبین‌نژاد - داماد دالکی؛ پوران - دختر دالکی از زن اول؛ فرهاد میرزا پینکی - مدیرکل وزارت پیشه و هنر، شوهر پوران؛ اسدالله خان سوسو - سرهنگ شهربانی، برادر مهتاب؛ خسرو - پسر دالکی؛ ننه - خدمت‌کار؛ حمزه - پاسبان). [ما به‌اجبار آن را خلاصه کرده‌ایم و به‌علت محدود بودن صفحه‌های نشریه بخش‌های زیادی از آن را کنار گذاشته‌ایم. شیوه‌ی نگارش خط کتاب را به‌طورعمده حفظ کرده‌ایم. و هرچه میان دو قلاب [ ] آورده‌ایم از ماست. ]
[صحنه با سالن خانه‌ی میرزا محمدخان دالکی وزیر کشور باز می‌شود]
«دالکی تنها روی نیمکت جلو بخاری نشسته و دست‌هایش را زیر پیشانی‌اش روی میز گذاشته و خوابیده که... پس از لحظه‌ای به‌ناگهان، پنداری سوزنی به تنش فرورفته، با وحشت از جایش می‌پرد و با ترس به عکس بالای درِ دستِ راست نگاه می‌کند. سپس وحشت‌زده نگاهش را از روی عکس برمی‌گرداند و مات مانند این‌که چیز ترس‌آوری در خاطرش می‌گذرد به تماشایی‌ها نگاه می‌کند.... قیافه‌اش در این هنگام چنان وحشت‌آور است که گویی دارد فرود آمدن سقف خانه را روسر خودش مشاهده می‌کند.... مؤدب و دست‌ به ‌سینه زیرِ عکس می‌ایستد.»

دالکی (مؤدب و دست به سینه زیر عکس می‌ایستد): قربان به خاک پای مبارک قسم که غلام خانه‌زاد تاکنون کوچک‌ترین خلاف و تقصیری را مرتکب نشده‌ام. فرزندان خودم را با دستم کفن کرده باشم اگر در این دوازده سال ثانیه‌ای از راه چاکری و غلامی منحرف شده باشم. خاکسار بی‌مقدار همواره کوشیده است که منویات مبارک را نصب‌العین قرار داده و آنچه را که ذات مبارک اراده فرمایند اجرا نماید. به انبیا و اولیاء و هفتاد و دو تن شهید دشت کربلا قسم که این بنده‌ی کم‌ترین در هیچ‌کاری که زیانش متوجه وجود مبارک باشد دخالت نداشته است. به زن و فرزندان صغیر غلام ترحم فرمائید (خیلی چاپلوس و خاکسار) غلام تسلیم صرفم. هرچه بفرمائید اطاعت می‌کنم.»
(در این هنگام مهتاب زن دالکی از درِ دستِ راست باشتاب می‌آید تو اتاق و مثل این‌که پِی کسی می‌گردد به اطراف نگاه می‌کند.... دالکی دست‌هایش را می‌اندازد پائین ولی نمی‌خواهد چیزی از او پنهان کند. زیرزبانی و با یأس، کو، اکبره پیدایش نشده؟)
مهتاب (عصبانی و با صدای بلندتر): نه! معلوم نیس کدوم گوری رفته. تو خونه‌اش که نبوده. زنش گفته همون دیشب رفته ازگُل واسیه باباش دوا ببره. آیا راس آیا دروغه. کسی چه میدونه. اینا یه روده‌ی راس تو دلشون نیس.»
دالکی (کلافه): من اصلاً می‌دونستم زیر کاسه یه نیم‌کاسیه. این پدر سوخته یه هفته بودش پاش کرده بود تو یه کفش و مرخصی می‌خواس؛ تو خودت می‌دیدی دیگه که چجوری هول بود (...) مهتاب جون حالا چکار بکنم؟ تو یه چیزی بگو. منکه دارم دیوونه می‌شم.
مهتاب: نمی‌دونم والله. آژانه هنوز درِ کوچس. میگه با اکبر کار دارم. اما اکبر چی؟ اگه با اکبره کار داشت وختیکه ننه بش گفته بود اکبره امشب نمیاد میباس بره. دیگه چرا نباس درِ کوچه‌رو ول نکنه. هی راه میره هی تو باغ سرک می‌کشه. ننه رو فرستادم پرسیده اگه چیزی هس بگید به خانم بگم. آژانه گفته به خانم عرضی ندارم. اونوخت چند بار احوال شما را گرفته. گفته آقا خونس؟
دالکی (از ترس دل تو دلش نیست): ببینم دیشب تا کی درِ خونه بود؟
مهتاب: من خودم که تا ساعت ده بیدار بودم و دیدمش راه می‌رفت. بعدشم نمی‌دونم لابد تا صب بوده. من که دیشب خواب به چشمام نرفت؛ سرم همین جوری گیج میره.
دالکی: آخه جانم چرا همون دیشب به من خبر ندادی که فکری بکنم؟
مهتاب: مگه بی‌کار بودم؛ بی‌خودی کک بندازم تو شلوارت که چی؟ مثلاً اگه دیشب می‌گفتم چیکار می‌کردی؟ فرار می‌کردی؟ مگه راه فرار سراغ داری؟ (بی‌حوصله) حرفا می‌زنی.
دالکی (وحشت‌زده): یواش حرف بزن جونی. راه فرار چی؟ کی می‌خواد فرار کنه؟ می‌گم یعنی اگه دیشب می‌گفتی شاید تحقیق بیش‌تری می‌کردیم. بالاخره تلفنی، چیزی.
مهتاب: من چه می‌دونستم؛ به خیالم راس‌راسکی با اکبر کار داره. بعد صب سحر ننه دیده بودش بازم جلو خونه راه می‌رفته. نگو تا صب همونجا بوده. اَه. آدم از این جور زندگی دلش بهم می‌خوره.
دالکی (بی‌حوصله): خب حالا کی اینجاس؟
مهتاب (بی‌علاقه): ننه هس و آشپز که دارن تهیه چلوکباب ناهارو میبینن.
دالکی (با دریغ): کاشکی مهمون نداشتیم. دیدی چجوری آبروم رفت و دشمن‌شاد شدم؟
مهتاب (با سستی و مغلوبیت خودش را پرت می‌کند روی صندلی دستِ راستیِ بغلِ نیمکت): خدایا اگه تو رو ببرنت من چیکار کنم؟ چجوری دیگه سرمو پیش سروهمسر بلند کنم؟ بچه‌ها را چیکارشون کنم؟ چقده بِت اِز و التماس کردم مواظب کارت باش و یه‌وخت نکنه یه کاری دسِ خودت بِدی.
دالکی: بهمون قرآنی که به سینه محمد نازل شده که اگه من تا حالا کوچک‌ترین خیال خیانتی در دلم گذشته باشه. من یه امضا رو با هزار ترس‌ولرز و مته به خشخاش گذوشتن می‌کردم. آخه چطور یک همچو بد ذاتِ ولدالزنائی پیدا میشه که به ولینعمت و خدای خوش خیانت کنه؟
مهتاب (با شک): آدم که پیغمبر نیس، یه وخت دیدی از دس آدم در رفت]
مهتاب (مثل این‌که بخواهد به حافظهٔ او کمک کند) تو جشن اون سفارت خونه که اون شب مهمون بودی چیزی از دهنت درنرفته؟ آدم نابابی پهلوت نبوده؟ وختی‌که اومدی که کلّت گرم بود. میگم یعنی تو مستی چیزی از دهنت نپریده باشه که کسی شنفته باشه.
دالکی (چشمانش از وحشت باز می‌شود. چند بار تفش را قورت می‌دهد): نه هیچ چیز بدی نگفتم. همش از ترقیات روزافزون کشور گفتم. (یکه می‌خورد و حرفش را می‌گرداند) یعنی چیز بدی وجود نداره که آدم ازش حرف بزنه. مثلاً تو خیال می‌کنی امروز رویِ تمام کره زمین بگردی مملکتی به خوبی و فراوانی نعمت و نظم و امنیت ایرون پیدا میشه؟ مگه اروپا غیر از راه آهن و خیابان‌های آسفالت و ساختمان‌های عالی چیز دیگه‌ای هم داره؟ تو خیال می‌کنی هیچ جای دنیا امنیت این کشور را داره؟ میدونی چقدر دزد و آدمکش تو فرنگ خوابیده؟ (با صدای رجزخوان و حماسه سرا) به‌ کوری چشم دشمن، ما همهٔ این‌ها را تحت سرپرستی قاعد عظیم‌الشأن خودمان داریم. تا کور شود هر آن‌که نتواند دید.
[.... ]
دالکی (ناگهان گوئی چیز تازه‌ئی به نظرش آمده خیره و پُرمعنی به صورت زنش نگاه می‌کند. چهره‌اش بیم‌خورده است و به‌زحمت نفس می‌کشد. با سبزی پاک کنی و چاپلوسی): مهتاب جون می‌خوام یه چیزی ازت بپرسم. تو خودت میدونی که من چقدر تو رو دوست دارم. حالا هم اگه منو بگیرن ببرن هرچی مال توه. ملک ورامین مال توه. تو همون وختاشم اگه دس منو می‌گرفتی از خونه بیرون می‌کردی من می‌بایس خودم و رختای تنم از خونه برم. من از خودم هیچ چیز نداشتم و هنوز هم ندارم. از وختی‌که تو اومدی تو خونیه من، خونیه من روشن شده. من مادر خسرو رو واسیهٔ خاطر تو طلاقش دادم. ممکنه من رو امروز بگیرن و بیدازن تو هلفدونی تا استخونام بپوسه. اما من تسلیمم. افتخار می‌کنم. لابد خلافی ازم سرزده. اما به قرآن نمی‌دونم چیه. به مرگ بچه‌هام نمی‌دونم چیه. شاید دشمن برام پاپوش دوخته باشه. حالا می‌خوام از تو بپرسم (با دو دلی و بِگم‌ونگم) تو چیزی می‌دونی؟ خبری داری؟ مثه این‌که تو یه‌چیزای می‌دونی و نمی‌خوای به من بگی. من شوورتم هرچی می‌دونی به من بگو؛ گاسم راهی پیش پام بذاره.
مهتاب (تلخ و گرفته): چه خبری؟ من از کجا خبر دارم؟ چی هس که من بدونم؟ مگه از خودت شک داری؟ پناه بر خدا.
دالکی (چاخان و خردشده): نه جونی! میگم گفتی وختی از جشن سفارت خونه اومدم کلّم گرم بود، چیزی از زبونم پریده؟ چی گفتم؟ تو خواب حرفی زدم؟ تو چیزی از زبونم شنیدی؟
مهتاب (دلخور و خشمگین): اومدیم تو هم چیزی گفته باشی من میرم به کسی بگم؟ این مزد دسمه؟ مرده شور این دسه بی‌نمک منو ببره.
دالکی (تو حرفش می‌دود): نه جونی. چرا برزخ می‌شی؟ میگم یه‌وخت چیزی از دهنت بیرون نپریده باشه حرفی زده باشی مردم شنفته باشن. تو که می‌دونی دیوار موش داره و موش هم گوش داره.
مهتاب (بیزار): [.... ] من شش ساله تو خونیه تو دو تا شکم برات زائیدم، خوبت دیدم، بدت دیدم، حالا این حرفا رو بم می‌زنی؟ اون‌وخت که وزیر نبودی خیلی از حالات بهتر بودی. اون‌وقت اقلاً دلی داشتی حالا یک کلمه حرف حسابی از دهنت بیرون در نمی‌یاد. [... ] من شش ساله زن تو شدم یک کلمه حرف سرراس که آدم چیزی ازش بفهمه از دهنت نشنفتم. یه دفتر یادداشت از ترس من تو جیبت نمی‌ذاری. همش رو قوطی سیگارت یه چیزای رمزی می‌نویسی. [... ]
دالکی (آرام و محتاط. کتک‌خورده): [... ] من نگفتم که تو حرف منو به کسی می‌گی. (بی‌آن‌که به حرف خودش اعتقاد داشته باشد) زن آدم که جاسوس نمی‌شه. می‌گم یه‌وخت‌ها که می‌ری خونتون، یا داداشت اسدالله خان میاد اینجا، چیزی از دهنت نپریده باشه. اسدالله خان خیلی آدم خوبیه. دیدی که منم بش خیلی کمک کردم. اگه من نبودم حالا حالاها تو نایب اولیش می‌موند. اما آدم وختی که می‌خواد چیزی بگه، جلو برادرشم که باشه نباید احتیاط رو از دست بده.
مهتاب (رو صندلی‌ش راست می‌نشیند. با جوش): آخه مثلاً چی؟ مگه از خودت شک داری مرد؟ قباحت داره. سنی ازت گذشته. وزیر یک مملکتی هستی، تو دیگه نباس این حرفا رو بزنی (با دق‌دلی)‌ها! حالا می‌فهمم تو تمام این شش سال خیال می‌کردی من جاسوس تو هستم.
[... ]
دالکی (آرام و جدی): حالا دیدی کج‌خلقی می‌کنی. آدم در خونش آژان گرفته باشه و بخوان بگیرندش تو خونش هم این الم‌شنگه‌ها بپا باشه. (آه سنگینی می‌کشد) اگه رفتم اون‌وخت قدرم رو می‌دونین. هنوز نمی‌دونین چه خبره.
مهتاب: خوبه خوبه این حرفا رو نزن آدم یجورش میشه. حالا از کجا که آژان به تو کار داشته باشه، شاید راس بگه با اکبر کار داشته باشه. من نمی‌دونم این چه فکریه که به سر تو افتاده.
دالکی (با اطمینان): پس بکی کار داره؟ کی اینجا هس؟ مگه نه خودت می‌گی هی احوال منو از ننه گرفته. از اون گذشته آژانی که به‌قول خودتون از سر شب تا حالا دم خونیه یه وزیر کشیک می‌ده چکاری می‌تونه داشته باشه؟ سگ کیه که پیش خود یه هم‌چو کاری بکنه. اینو بش می‌گن تحتِ نظر. حالا فهمیدی؟ من تحت نظرم. (سخت خودباخته) دیدی چطور روزگارم سیاه شد؟
مهتاب (جدی. مثل این‌که واقعاً این سئوالی که می‌کند برایش معمائی است): ببینم مگه شهربانی زیرِ دسِ شما نیست؟ مثه این‌که شهربانی یه‌وخت زیرِ دستِ وزارت کشور بود.
دالکی (دندان رو حرف می‌گذارد): چرا، هست. اما تشکیلات آن سواست. مگه چطور؟ (با تشویش و بدگمانی) چرا اینو می‌پرسی؟
مهتاب: هیچی، گفتم اگه شهربانی زیرِ دسِ وزارت خونیه توس. زودی به رئیس شهربانی تلفن کن ازش ته‌وتوی کارو دربیار.
دالکی (وارفته):‌ای بابا تو را هم این‌قدها ساده خیال نمی‌کردم. (سرش را می‌آورد نزدیک مهتاب) افسوس که نمی‌تونم صاف و سرراس باهات حرف بزنم. درسه که زنمی و شش ساله رویِ یه بالین خوابیدیم، اما نمی‌تونم دلم رو پیشت واز کنم. افسوسه که آدم نتونه با زنش هم حرف بزنه.
مهتاب (خیلی نگران): ممی جون: مرگ من حرف بزن. لابد یه چیزی هستش که نمی‌خوای به من بگی. آخه چرا نمی‌تونی با من صاف و سرراس حرف بزنی؟ مرگ پرویز من به کسی نمی‌گم. تو چرا این‌قده بدگمونی و همیشه حرفاتو از من پنهان می‌کنی؟
دالکی (مأیوس): فایده نداره (قیافه‌اش درست برخلاف آنچه را می‌گوید نشان می‌دهد) من از تو خاطرم جمعه. من هیچی از تو پنهون نمی‌کنم. شهربانی جداس. وزارت کشور جداس. اما هر دو باهم همکاری می‌کنند.
[... ]
مهتاب (خیراندیش): من می‌گم حالا که نمی‌خوای به رئیس شهربانی تلفن کنی خوبه به سرتیپ تلفن کنی. شاید اون بدونه. اونا قشونین و زودتر خبردار می‌شن. شاید بشه ته‌ توی کار رو درآورد. آخه هرچی باشه دومادته.
دالکی (مأیوس): فایده نداره، هیشکی نمی‌تونه کاری بکنه. اگه سرتیپ بفهمه شاید بدترم بشه که بهتر نشه.
[... ]
مهتاب: ممی جون غصه نخور. خدا بزرگه. سرِ بی‌گناه پای دار می‌ره سرِ دار نمی‌ره. تو که از خودت خاطرت جمعه. من بالای تو قسم می‌خورم. تو همیشه مثه بره بی‌آزار بودی.
دالکی (عاصی): این حرفا دروغه. تا حالا هزارتا سرِ بی‌گناه بالای دار رفته. این ضرب‌المثل‌ها برای دلخوشی احمقا خوبه. خودم خوبه چندتا شونه دیده باشم. افسوس که نمی‌تونم حرف بزنم. [... ]
[... ] (صدایش را آهسته می‌آورد پائین) جواهراتو قایم کردی؟ ببین! ممکنه برای تفتیش اینجا بیان. مبادا چیزی بروز بدی. بروز دادن همون و سرِ کوچه نشستن و گدائی کردن همون. تا تنکیه پاتم می‌برن. ببینم، همون جا که خودم گفتم چالشون کردی؟
مهتاب (مطیع) آره.
[نخستین مهمان می‌رسد. سرتیپ ژوبین‌نژاد، داماد سرهنگ، با لباس نظامی. سرحال. با شوخی کردن با مهتاب شروع می‌کند. و می‌گوید چلوکباب را دس‌دس بیاورند سرِ سفره تا کباب‌ها یخ نکند. و... دالکی موضوع آژان جلوی خانه و «تحت نظر» بودن خود را به سرتیپ می‌گوید و... ]
دالکی: هرچی فکرش می‌کنم فکرم به جائی نمی‌رسه.
ژوبین‌نژاد (باور نمی‌کند): یعنی واقعاً هیچ نبوده؟ بی‌چیز که نمی‌شه. خوب فکر کنین ببین چی بوده.
دالکی: تو بمیری خبر ندارم، یعنی من، خودت که می‌دونی این‌قده ملاحظه کارم که یقین دارم از طرف من کوچک‌ترین اشتباهی سر نزده.
ژوبین‌نژاد (مطمئن): حالا عجله نکنین. کم‌کم فکرش کنین شاید یادتون بیاد. لابد یه چیزی هس (جدی. چشمش را منتظر جواب به صورت دالکی می‌دوزد. سخت به او مشکوک می‌شود.)
دالکی: چیز غریبیه! به مرگ داریوش مطلقاً چیزی نیست. ببینم مهتی واقعاً تو چیزی نشنیدی؟
ژوبین‌نژاد (با تعجب و مثل این‌که خیلی کوشش دارد پای خودش را کنار بکشد): آخه من چرا باید چیزی بدونم؟ خودتون فکر بکنین شاید جائی حرفی زدین، یا کاغذی به کسی نوشتین.
[... ]
[ژوبین‌نژاد تصمیم می‌گیرد خانه را ترک کند]
ژوبین‌نژاد:... اصلاً خوب نیس من دس اندرکار باشم. هرچه پای من از این قضیه دورتر باشه بهتره، اصلاً خیلی بهتره من اینجا نباشم. یعنی هم برای شما بهتره هم برای من.... اصلاً امروز حالمم خوب نیس. این روماتیسم لاکردار دس بردار نیست.... خواهش می‌کنم یک‌وخت تو تحقیقات اسمی از ما نبرین.....
[بقیه مهمان‌ها می‌رسند. سرتیپ ژوبین‌نژاد قضیه را به آن‌ها گفته است. ازجمله مهمانان سرهنگ سوسو، برادر مهتاب است که در صحبت خود با دالکی گفته برای شخصیت‌های برجسته مثل دالکی پاسبان هیچ‌کاره است بلکه یک افسر ارشد می‌فرستند و دالکی خیال کرده است که خود این سرهنگ را برای دستگیری او فرستاده‌اند که خیلی خوش‌حال می‌شود و می‌گوید تسلیم اوست!... همه‌ی مهمان‌ها که از خانواده‌ی دالکی و مهتاب هستند ناهار نخورده و تند خانه‌ی دالکی را ترک می‌کنند. ]
ننه (هراسان): خانم قربونتون برم. آژانه می‌خواد بیاد تو می‌گه می‌خوام خدمت آقا برسم. (ترس بر همه مستولی می‌شود)
مهتاب: تو چی گفتی؟
ننه: گفتم برم خدمت‌شون عرض کنم.
دالکی (با دهن خشک تفش را قورت می‌دهد): دیگه آژان قرار نبود بیاد اینجا.... عجب! پس با منم مثل دزدا و آدم‌کشا رفتار می‌کنن و آژان معمولی برای جلبم می‌فرستن.... چاره نیست. باید رفت....
[... ]
دالکی (تسلیم. قابل‌ترحم): ننه بگوش بیاد تو. خدایا به تو پناه می‌برم.... شماها زن و بچه‌های منید اگه یه‌وخت یک کدوم از شماها رو برای استنطاق بردن مبادا، مبادا چیزی به خلاف هم بگید و بچگی کنین و برای هم بزنین و بخواهین خرده حساباتونو با هم صاف کنین. شما هیچ نمی‌دونین. هرچی از تون پرسیدن بگید نمی‌دونیم..... (به خسرو پسرش) من عمر خودمو کردم. شاید هم از زندون بیرون بیام. اما اونا به جوون رحم نمی‌کنن. دشمن جوونن. اگه تو چنگ‌شون بیفتی دیگه حسابت پاکه. جلو زبونتو بگیر. حرف نزن!
[... ] پاسبان وارد اتاق می‌شود. پاهایش را به‌هم می‌کوبد و سلام نظامی می‌دهد. سپس فوری کلاهش را از سرش می‌قاپد و می‌گیرد زیرِ بغلش و...
دالکی (ملایم ولی چاخان): خب، من حاضرم. چه فرمایشی داشتید؟...
پاسبان (هم‌چنانکه سرش زیر است): قربان چه عرض کنم؛ شرمندگی غلام خانه‌زاد بالاتر از این‌هاست که جسارت گفتگو داشته باشم.
دالکی (با خندهٔ قباسوختگی): نه، بگوئید. زود بگوئید. هیچ مانعی نداره. من می‌دونم که شخص شما تقصیری ندارین. بالاخره هرکس وظیفه‌ای داره.
پاسبان (شاد می‌شود و صورتش کمی ازهم باز می‌شود): قربان همان لب و دهن‌‌تان. خدا بسر شاهده بنده کوچک‌ترین تقصیری ندارم. پیش‌آمدی است شده (آهی می‌کشد. با پوزش) ایکاش بنده فدای شما شده بودم و یک هم‌چو جسارتی از من سر نمی‌زد. (سرش را می‌اندازد زیر)
دالکی (با معجونی از ترس و دلداری و خشم): کسی از شما دلخوری نداره بالاخره وظیفه مقدس است و آدم باوجدان باید به وظیفه‌اش عمل کنه. خود بنده بخوبی به اهمیت وظیفه آشنا هستم. وظیفه باید انجام شود. وظیفه مقدس است مخصوصاً در مملکت ما. حالا بگو چه باید بکنم.
پاسبان (متأثر): قربان بعضی اوقات برای انسون پیش‌آمدهائی می‌کنه که هیچ انتظارشو نداره ملاحظه بفرمائید خود بنده اگه پای زور و اجبار تو کار نبود اصلاً مزاحم نمی‌شدم که الهی قلم پام بشکنه (آه می‌کشد)
دالکی (با دستش به نزدیک‌ترین صندلی اشاره می‌کند): بفرمائید، بفرمائید بنشینید. کمی خستگی درکنید.
پاسبان (از جایش تکان نمی‌خورد): اختیار دارید قربان، بنده این‌قدرها هم بی‌ادب نیستم که پیش ولینعمت خودم جسارت کنم و بنشینم.
دالکی (اصرار می‌کند): نخیر، بنشینید کمی میوه میل کنید. بالاخره از راه رسیده‌اید شتابی که نیست من هم حاضرم جائی نمی‌روم (می‌رود دست پاسبان را می‌گیرد و او را که خیلی با احتیاط و ترس... کشان‌کشان می‌آورد روی صندلی می‌نشاند.... چهره ترس‌خوردهٔ پستی دارد. مثل این‌که منتظر است حکم اعدامش را از زبان پاسبان بشنود....)
پاسبان (در حالت بگم نگم): قربان، نمک‌تان از هر دو چشم کور کنه اگه خلاف عرض کنم. دیشب سرِشب که اومدم هی چندبار دستم رفت که در بزنم هی عقب کشیدم گفتم قلم شی‌ای دس! تو رو چه گفتن که در خونیه وزیر مملکت در بزنی. صُب هم که اومدم همین‌طور دل‌وزهله در زدن رو نداشتم. اما حالا دیگه ناچارم که عرض کنم.
دالکی (خیلی بیم خورده): بله این‌طور است. شما آدم وظیفه‌شناسی هستید ما و خانم از شما خیلی ممنونیم. انشاءالله تلافیش را می‌کنم. من حاضرم.
پاسبان: قربان کنیز شما، عیال بنده ده‌ساله خونیه سرکار سرهنگ بلندپرواز خدمتکاره. کلفتی می‌کنه... یه غلام‌زاده نه ساله‌ای دارم که او هم تو دستشه و براش پادوی می‌کنه. دیروز غلام‌زاده داشته تو حیاط خونیه جناب سرهنگ بازی می‌کرده می‌بینه یک توپ پلاستیکی روی زمین افتاده. این توپو ورمی‌داره باش بازی می‌کنه، و اون‌وخت غروبم با خودش میاردش خونه. دم دولت ارگ حضرت اشرف که می‌رسه همین‌طور که با توپ بازی می‌کرده توپ میافته تو باغ. حالا اگر عرض کنم از دیروز تا حالا خانم جناب سرهنگ چه پیسی به سرِ این سیده عیال فدوی آوده خدا می‌دونه. برای یه توپ ناقابل هرچی اسناد بد بوده به سیده داده و دو تا پاشو کرده توی یک کفش که الاالله همین حالا توپو می‌خوام. میگه توپ مال مردم بوده. چاکر سرِ شب اومدم اینجا به اکبر خان گفتم توپو پیدا کنه بده و او قول داد توپو پیدا کنه. اما خود اکبر خان غیبش زد. نفهمیدم کجا رفت. بعدش که ننه گفتش اکبر خان مرخصی رفته، بنده گفتم خودم شرفیاب حضور بشم و عرضم رو بکنم. خدا شاهده خانم سرهنگ دیگه آبروئی برای بنده و سیده نذوشته و من تموم شب تو رختخوابم فکری بودم در بزنم نزنم، چکار کنم، بنده خیال کردم خود اکبر خان توپو...
دالکی (با فریادِ تودل خالی‌کن): بسه مرتیکه پدر سوخته! (حالت غشی به او دست می‌دهد. خودش را می‌اندازد رو صندلی و مثل آدم‌های برق‌زده گنگ و مات جلو خودش را نگاه می‌کند. مهتاب دست می‌گذارد رو قلبش و به صندلی تکیه می‌کند....)
[نمایش‌نامه با این سخنان خسرو، پسر دالکی از زنِ اول، که دانشجوی دانشکده حقوق است چون نمادی روشنفکری که با پدر خود و دیگران اختلاف دارد، پایان می‌‌یابد: از سر تا ته، همه‌تون یک مشت اسیر و بدبخت، مثل کرم توهم وول می‌زنین و از هم دیگه می‌ترسین. تو سرتونم که بزنن صداتون در نمیاد. این شد زندگی! مرگ به این زندگی شرف داره. ]

ترس و حکومت اسلامی

جمهوری حکومت اسلامی از نخستین روز برپایی یکی از رکن‌های استقرار و تداوم خود را بر «ترس» و استفاده‌ی گسترده‌یِ دائمی از آن استوار کرد. در هر مرحله اگر شکلِ کاربردِ ترس تغییر یافت خودِ اصلِ نظریه‌ی «النصر بالرعب» (پیروزی ازطریق رعب و وحشت) به‌گونه‌ای ثابت پابرجا ماند.
در نخستین روزهای استقرار با اعدام‌های نظامیان و بلندپایگان حکومت سلطنتی این چرخه شروع شد؛ بدون رعایت هیچ‌یک از اصل‌های شناخته‌شده‌ی حق متهمان و در محکمه‌هایی کوتاه و بدون وکیل و حکم‌های ازپیش صادر شده که به‌گفته‌ی آیت‌الله خمینی «مجرم که محاکمه ندارد» در «دادگاه» تنها «باید احراز هویت» شود و همین قدر کافی است. «و اگر یک نفر فاسد که مشهور به فساد است بگیرند و بکشند به صلاح خودش است، یک جراحی است برای اصلاح حتی برای کسی که کشته می‌شود.»
آرام‌‌آرام اما، منظم و پی‌گیر هم‌زمان با شکل‌گیری حکومت گستره‌ی این سرکوب و بهره‌گیری از ترس به‌شکل‌های گوناگون ادامه یافت. از حمله به دکه‌های روزنامه‌فروشی و به‌هم ریختن بساط آن‌ها و پاره‌کردن روزنامه‌های مخالف تا اخراج روزنامه‌نگاران از نشریه‌ها و بستن نشریه‌ها و چاپ‌خانه‌ها تا ایلغارِ «امت حزب‌الله» (همان «آتش‌ به اختیار»‌های بعدی) به جمع‌ها و جلسه‌های دگراندیشان و تا یورش به دانشگاه‌ها که اوج آن فاجعه‌ی «انقلاب فرهنگی» و «تسخیر» دانشگاه‌ها در تمام کشور بود و... هم‌‌‌زمان سرکوب مردم کردستان و ترکمن صحرا و اعلام علنی آیت‌الله خمینی مبنی بر کافر بودن آن‌ها و... کشتارها و اعدام‌های فله‌ای و خودسرانه‌ی مخالفان با حکم‌های حاکمان شرعی چون خلخالی در دستور کار حکومت و «دادگاه‌»‌های انقلاب و کمیته‌ها و سپاه قرار گرفت. دو، سه روز از پیروزی انقلاب نگذشته بود که آیت‌الله خمینی خلخالی را به‌عنوان نخستین قاضی شرع دادگاه‌های انقلاب انتخاب کرد. حتی خلخالی در خاطرات خود می‌گوید که در نخستین واکنش نمی‌خواسته است بپذیرد و گفته است «این کار خون دارد و سنگین است» اما، خمینی به او گفته است که «برای شما سنگین نیست، من حامی شما هستم.» و «به چه کسی بدهم که بتوانم به او اطمینان داشته باشم.» اما، همین خلخالی در چند صفحه‌ی بعد می‌نویسد «اینجانب، پس از دریافت حکم، به محاکمه‌ی مجرمین درجه‌ی یک پرداختم... چهار نفر در شب ۲۴ بهمن ماه ۱۳۵۷ در مدرسه رفاه اعدام شدند و حکم اعدام آن‌ها را اینجانب صادر کردم. در آن شب، من تعداد ۲۴ نفر را محکوم کرده بودم که به‌علت دخالت‌ها، فقط دستور اعدام چهار نفر یادشده را صادر کردم. آن‌ها در پشت‌بام مدرسه‌ی رفاه اعدام شدند و این اولین اعدام ما بود. البته، من با خوردنِ خونِ دل، سرانجام توانستم در جا همان ۲۴ نفر را به‌تدریج اعدام کنم.» و بعد هم فهرست اعدام ۵۶ نفر از بلندپایگان نظامی و حکومتی و مجلس حکومت سلطنتی را خود «اعدام کرده است» با «سرافرازی»! می‌آورد.
از نخستین ماه‌های سال شصت این سیاست سرکوب و ترساندن وارد مرحله‌ی جدیدی شد که نمادهای اجرایی آن لاجوردی‌ها و محمدی گیلانی‌ها و خلخالی‌ها و نیری‌ها و رازینی‌ها و دیگر آمران و عاملان کشتارهای خونین آن سال‌ها بودند. خبرهای هر شب و روز رادیو و تلویزیون‌های حکومت و روزنامه‌های دولتی با فهرست‌های بلندِ تیرباران شده‌ها و اعدامی‌ها «تزئین» می‌شد که همراه بود با راه‌افتادن گشت‌های کمیته‌ها و تورهای گسترده‌ی امنیتیِ خیابانی آن و خانه‌گردی‌ها و یورش به خانه‌ها و بستن گلوگاه‌های ورودی به شهرها و برقراری جو شدید امنیتی. و آیت‌الله خمینی در یک سخنرانیِ عمومی به صراحت گفت که «اگر یک نفر فاسد که مشهور به فساد است بگیرند و بکشند به صلاح خودش است، یک جراحی است برای اصلاح حتی برای کسی که کشته می‌شود.»
برای نخستین بار در تاریخ ایران رهبر مملکت که رهبر دینی هم هست حکم به جاسوسی می‌دهد و در سخنرانی عمومی خود در حسینیه جماران (که مکرر به‌صورت گسترده ازطریق تلویزیون و رادیو پخش شد) در تاریخ ۲۷ مرداد ۱۳۶۰ همه‌ی مردم را فرامی‌خواند به کار جاسوسی و می‌گوید: «اگر رفت و آمد مشکوکی را دیدید توجه کنید و اطلاع بدهید. بیچاره‌ای به من نوشته بود که شما می‌فرمایید تجسس بکنند؛ در قرآن می‌فرماید لاتجسسو. راسته، قرآن فرموده است. اما، قرآن حفظ نفس آدم را هم فرموده. این ایراد را به سیدالشهدا هم وارد کنید.... وقتی که اسلام در خطر است همه‌ی شما موظف‌‌اید که با جاسوسی اسلام را حفظ کنید (تکبیر). حتی برای حفظ یک نفر واجب است که شرب خمر کنید واجب است بشود، دروغ بگید واجب است بشود،... این حرف‌های احمقانه‌ای که از همین گروه‌ها القا میشه که خوب جاسوسی که خوب نیست. جاسوسیِ فاسد خوب نیست اما، برای حفظ اسلام و برای حفظ نفوس مسلمین واجب است. دروغ گفتن هم واجب است. شُربِ خَمر هم واجب است.» در کنار این «حکمِ شرعیِ» جاسوسی، اجبار تمام مردم تهران به رجوع به کمیته‌های مستقر در زندان اوین و دیگر محله‌ها با سندِ خانه یا سندِ اجاره‌خانه‌ی خود و گزارش دقیق ساکنان هرخانه همراه با کارت شناسایی آنان مرحله‌ی مهمی در ایجاد ترس همگانی و ایجاد رعب بود. به‌دنبال این اقدام‌ها و سرکوب‌ها و حکم‌ها بود که چنان سایه‌ی ترس و وحشتی بر کل جامعه سایه افکند که هیچ کس خود را در امان نمی‌دید. برای نخستین بار در تاریخ ایران بود که چنین حجم بزرگی از توده‌های بی‌شکل و زیر تأثیر و نفوذ ایدئولوژی حکومت و با تکیه به «مذهب» آلتِ‌دست فعال و برهنه‌ی حکومت در سرکوب و شکل دادن به ترس و وحشت همگانی شد. تنها کسانی که آن دوران و این ترس و وحشت را زیسته‌اند می‌توانند به‌تمامی این ترس را روایت کنند. و هم‌چنین می‌توان نمایی از این ترس و وحشت را از لابه‌لایِ خاطره‌ها و حکایت‌های فرار از ایران آنان و مصیبت‌های آنان... دریافت. این ترس فراگیر به‌گونه‌ای بود که بسیاری از پناه دادن دوستان و حتی خویشاوندان بسیار نزدیک خود سرباز می‌زنند و کم نبودند فعالان سیاسی و مخالفان حکومتی که هیچ جایی حتی برای گذران یک شب نداشتند و مجبور بودند در خرابه‌ها یا ترمینال‌ها و... شب را به روز برسانند و از این رهگذر در دام کمیته‌ها و گشت‌ها افتادند و کارشان به زندان و اعدام کشیده شد. درحقیقت برای دومین بار در تاریخ دوران معاصر ما بود که آن نقل‌قول اوسپنسکی که در بالای این مطلب آورده‌ایم صدق می‌کرد: «ترس دائم... در هوا موج می‌زد، شعور اجتماعی را خُرد می‌کرد و هرگونه میل یا توانایی اندیشیدن را از آن می‌گرفت.» در تداوم چنین وضعیتی بود که به سال ۶۷ و تشکیلِ «هیئت‌ مرگ» به‌دستور آیت‌الله خمینی (متشکل از حسینعلی نیری حاکم شرع وقت، مرتضی اشراقی دادستان وقت، ابراهیم رئیسی معاون وقت دادستان، مصطفی پورمحمدی نماینده‌ی وقت وزارت اطلاعات در زندان اوین) و آن کشتار دسته‌جمعیِ بیش از ۴۰۰۰ نفر از مخالفان زندانی (چپ و مجاهدین) در زندان‌ها انجامید و حکومت «راه‌حل نهایی» خود را عملی کرد. قتل‌عامی که حتی خانواده‌های آنان تا مدت‌ها از آن بی‌اطلاع بودند.
اما، این سیاست تنها در این ایستگاه نیایستاد و نسخه‌ی جدید حکم‌رانیِ حکومت اسلامیِ «النصر بالرعب» (پیروزی ازطریق رعب و وحشت) با قتل‌های سیاسی (قتل‌‌های دگراندیشان و روشنفکران) در سال ۷۸ رونمایی شد.
این سیاست ایجاد ترس و وحشت با کشتن تنها در داخل کشور نبود بلکه به خارج کشور نیز تسری پیدا کرد که یک مرحله‌ی آن با ترور سرشناسان حکومت پیشین شروع شد و سپس نوبت به کاردآجین کردن دکتر بختیار رسید و قتل دکتر قاسملو و فریدون فرخزاد و بعد هم ترور در رستوران میکونوس در برلن. هم‌چنین آدم‌ربایی در خارج کشور و انتقال مخفیانه‌ی مخالفان حکومت به داخل از دیگر شیوه‌هایی بود که برای ایجاد ترس و وحشت مخالفان خارج انجام داده و می‌دهد.
مشخصه‌هایِ شیوه‌هایی را که حکومت اسلامی برای سرکوبی و ایجاد ترس و وحشت به کار بُرده و می‌بَرَد به‌مختصر می‌توان چنین بیان کرد:
۱ - در تاریخ ایران ما هیچ‌گاه حکومتی چون حکومت ولایت مطلقه فقیه نداشته‌ایم. هرچند این حکومت در بنیان خود بر خمیرمایه‌ی غلیظی از حکومتِ خلیفه‌گری اسلامی استوار است، نه در سلطان‌نشینِ عُمانِ عهدِ سلطان سعید ابن تیمور (پدر سلطان قابوس که در حکومت‌اش پوشیدن کفش و شلوار و ورود دارو ممنوع بود) که در کشوری پا به ‌عرصه‌ی وجود گذاشت که بیش از هفت‌دهه پیش از تشکیل آن در آن کشور انقلاب مشروطه رخ داده بود (انقلابی که یکی از پایه‌های فکری آن نفیِ اندیشه و تفکرِ متحجرانه‌ی کسانی چون شیخ فضل‌الله نوری بود) و با ساختاری از مدرنیزاسیون ریشه‌دار اداره می‌شد و هم‌چنین میراث‌دار تاریخ دیرینه‌ی دولت‌سازی و دولت‌داری‌یی بود با قدمتی بیش از دوهزار سال. همین واقعیت باعث شد نه‌تنها قانون اساسی آن معجونی از عنصرهای گوناگون و گاه بسیار متضاد از کار در آمد بلکه در عمل دولت‌داری نیز این تناقض، این غیرتاریخی بودن، در هر قدم حکم‌رانی‌شان بروز یافت و می‌یابد. ازهمین‌رو در ترساندن مردم و سرکوب مخالفان از شیوه‌ها و روش‌هایی استفاده کردند که معجونی بود از عصاره‌های سرکوب‌گریِ خلیفه‌گری و چند نوع حکومت بی‌دادگریِ حکم‌رانان ایران و هرآن‌چه خودِ فقیهان و شیخان در تاریک‌خانه‌های تاریخی خویش داشتند. درنتیجه، می‌توانیم بگوییم که چیزی به‌عنوان سرشت حکومت مطلقه‌ی ولایت فقیه وجود دارد که با وام گرفتن از هانا آرنت می‌توان گفت که «از جوهر خویش مایه می‌گیرد و نمی‌توان آن را با صورت‌های حکومتی دیگری مقایسه کرد.» و در پهنه‌ی ایجاد ترس و وحشت و سرکوب نیز نمی‌توان آن را «با صورت‌های حکومتی دیگری مقایسه کرد.»
۲ - نوعِ ایجاد ترس و وحشت و سرکوبی که حکومت اسلامی در پیش گرفت هرچند ریشه در تاریخ ما دارد و ما شکل‌های گوناگونی از سرکوب را تجربه کرده‌ایم اما، این حکومت از شیوه‌هایی به‌طور هم‌زمان بهره گرفت که برای ما ناشناخته و با آن شکل‌هایِ تاریخی متفاوت بود.
۳ - این حکومت از روز نخست با نظریه‌ی «امت»‌ی خود (واژه‌ها و اصطلاح‌های امام و امت، امت همیشه در صحنه و...) کوشید طبقه‌های اجتماعی و ملت را به توده‌های بی‌شکل تبدیل کند و به‌کمک این توده‌ی بی‌شکل و و تکیه بر حربه‌ی مذهب سرکوب و ترساندن مخالفان خود را به پیش بَرَد.
۴ - در این حکومت به آشکارترین شکل خود «مردم» تبدیل به «توده‌ها»، توده‌های بی‌شکل، شدند و این توده «عصای دست» و شمشیرِ بُران حکومت برای پراکندن ترس بود و سرکوب.
۵ - نمی‌توان بدون نقش نهادهای سیاسی، ایدئولوژیک، فرهنگی و توانایی آن‌ها در سازمان‌دهی از ترس در سیاست صحبت کرد. حکومت اسلامی همان‌طور که آرنت به مناسبت دیگری بیان کرده است نهادهای «کاملاً تازه‌ای را پرورانید و همه‌ی سنت‌های اجتماعی، حقوقی و سیاسی کشور را نابود کرد.»
۶ - حکومت اسلامی کوشید (و در سال‌هایی هم موفق شد) مردم و به‌خصوص مخالفان را به «انزوا» بکشاند زیرا همان‌طورکه هانا آرنت آورده است «ارعاب تنها می‌تواند بر انسان‌هایی فرمانروایی مطلق پیدا کند که از یک‌دیگر و علیه هم‌دیگر منزوی شده باشند؛ و به‌همین‌دلیل است که یکی از دل‌مشغولی‌های حکومت‌های بی‌دادگر، اشاعه‌ی این انزواست.» «ازآن‌جاکه قدرت، همیشه از انسان‌هایی برمی‌خیزد که باهم عمل می‌کنند یا به‌تعبیر برک، «متفقاً عمل می‌کنند»، پس براساس این تعریف، انسان‌های منزوی بی‌قدرت ‌اند.»
۷- هانا آرنت هم‌چنین در ادامه‌ی تحلیل درخشان خود درخصوص کاربرد خشونت و ارعاب به چند موضوع بسیار مهم اشاره می‌کند ازجمله می‌گوید در چنین حکومت هایی «مفهوم‌های بی‌گناهی و گنه‌کاری بی‌معنی می‌شوند.» و «اجرای قانون را از قید هرگونه عمل و اراده‌ی انسانی رها» می‌کنند و «لغو حصارهای قانونی میان انسان‌ها... به‌معنای سلب آزادی انسان و نابودی آزادی به‌عنوان یک واقعیت سیاسی زنده است.»
۸ - دولت از کارکردهای واقعی خود از کار افتاده است و در عمل هیچ‌کاره است. و قدرت واقعی در انحصار کامل رهبر مملکت و هسته‌های سخت قدرت (بیرون از دایره‌ی دولت و گاه ناشناخته) و سازمان‌های رنگارنگ امنیتی و پلیسیِ زیرِ نظرِ او قرار دارد. رأی‌های قوه‌قضاییه در سرکوبی و ایجاد ترس و وحشت و حتی خود وزارت اطلاعات (که به‌ظاهر جزو دولت است) کاملاً بیرون از دایره‌ی قانون و اختیارات دولت است. و ازهمین‌رو حکومت اسلامی «همه‌ی قوانین موضوعه» را نادیده گرفته و نادیده می‌گیرد و «حتی به قانون‌های وضع شده ازسوی خود نیز اعتنا» نکرده و نمی‌کند؛ «ضمن آن‌که از الغای رسمی آن قانون‌ها نیز سرباز می‌زند.» و «جای این قوانین موضوعه را ارعاب تام» گرفته است. و ازجمله بخش مهمی از قدرت به سپاه و سازمان‌های امنیتی آن منتقل شده است.
۹ - حکومت اسلامی از زمان تشکیل تا امروز همواره کوشیده است با ابزاری کردن تهدیدهای خارجی (واقعی و یا خودخواسته و فرضی و اغلب خودخواسته و فرضی) و «اختراع» دشمنان خیالی هم‌چون حربه‌ای «کارآمد» برای ایجاد ترس و سرکوب ناراضیان و دگراندیشان و مخالفان خود استفاده کند. بارزترین نمونه‌ی چنین سیاستی را در زمان جنگ صدام علیه ایران شاهد بودیم که به بهانه‌ی جنگ (و باتکیه به توده‌های بی‌شکل) و «قدسی کردن» جنگ با کفار به قلع‌وقمع مخالفان خود پرداخت و هر صدایی را خفه کرد. «استکبار جهانی»، «آمریکای خون‌خوار»، «رژیم غاصب صیهونیستی»، «توطئه‌هایِ دشمن» همواره وسیله‌های بوده‌اند در دست حکومت برای سرکوب و منتسب کردن دگراندیشان و مخالفان سیاسی-عقیدتیِ خود (حتی نویسندگان و هنرمندان دگراندیش) به آنان. بی‌جهت نیست که واژه‌ی «دشمن» پُربسامدترین واژگان کلامیِ رهبر کنونی حکومت اسلامی است. و جلوه‌ی دیگری از این فرافکنی و ترساندن مردم و مخالفان از دشمنان خارجی در سال‌های اخیر با عنوان کردن خطر داعش و حمله‌ی داعش به ایران یا خطر سوریه‌ای شدن ایران رونمایی شده است که حتی دامن بخش‌هایی از رانده‌شدگان حکومتی را نیز گرفته است.

تکفیر و نقش آن در ایجاد ترس

سابقه‌ی تکفیر به صدر اسلام باز می‌‌گردد و همان‌‌طور که بسیاری از مورخان مسلمان و اسلام‌‌شناسان بزرگ نیز یادآوری کرده‌‌‌اند تکفیر از نخستین سال‌‌های تاریخ اسلام با اسلام عجین شد و نحله‌های گوناگون اسلامی برای ازمیان برداشتن مخالفان خود و پراکندن ترس در دل آنان از آن استفاده کردند. در تمام طول تاریخ اسلام با فرازونشیب‌‌ها و با شدت‌‌گرفتن‌‌ها و کاسته‌‌شدن‌ها از شدت، تا به امروز ادامه دارد و در طول تاریخ چون حربه‌‌ای کارآمد و بنیان‌برانداز برای حذف مخالفان و نیز علیه آزادی فکر و آزاداندیشی و آزاداندیشان و ایجاد ترس و سرکوب به کار گرفته شده است (از فارابی و بوعلی سینا و شهاب‌‌الدین حکیم مقتول تا خواجه نصیر طوسی و تا صدرالمتألهین شیرازی و تا محمد اقبال پاکستانی و تا قتل‌‌های زنجیره‌‌ای در ایران و صدور حکم ارتداد برای نویسندگان ایران تا تکفیری‌‌های امروز دنیای اهل سنت و...). نخستین کسی که می‌‌توان در تاریخ اسلام «آزاداندیش» خواند روزبه پسر داذویه، معروف به عبدالله‌ابن‌‌مقفع ایرانی از اهالی شهر گور (فیروزآباد کنونی) (۱۰۲-۱۴۰ هجری/۷۲۰-۷۵۷ میلادی) است. ابن‌مقفع را «سفیان بن معاویه به بهانه‌‌ی زندقه و شک در دین و تعلق به کیش آباواجدادی و باطناً به اشاره‌‌ی خلیفه و بر اثر کینه و غرض شخصی بر سر تنوری آورد. ابتدا دست و پای او را بریده پیشِ چشم‌‌اش به تنور افکند و سوخت، سپس خود او را در آتش تنور فروکرد و گفت در مثله کردن تو بر من بحثی نیست چه تو زندیقی و مردم به آرا و عقاید فاسده فاسد می‌‌نمایی.»
شاید یادآوریِ تکفیرِ یغمایِ جندقی، شاعرِ پُرآوازه‌ی دوره‌ی ناصری، و «توبه» ‌یِ او و آن شعرِ زیبایی که دراین‌خصوص سروده است بد نباشد. در زمان صدارت حاج میرزا آقاسی یغما وزیری حکومت کاشان را پذیرفت. «در موقع اقامت وی در کاشان واقعهٔ ننگینی اتفاق افتاد. یغما این واقعه را در منظومه‌ای به نامِ خلاصه‌الافتضاح به رشتهٔ نظم کشید و استعداد خود را در هجاگویی به بروز رساند. خانواده‌ای که تحقیر شده بود، به‌تمام وسایل متشبث شد که از گوینده انتقام بگیرد. رشوه و افترا کار خود را کرد و امام جمعهٔ کاشان او را به شُرب خَمر و بی‌اعتنایی به قواعد شرع متهم کرد و در نماز جماعت بی‌دین و مرتدش خواند. ازطرف دیگر جمعی به حمایت او برخاستند و حاجی ملا احمد نراقی، دانشمند مشهور که محکمهٔ فتوی داشت، در این راه کوشش فراوان کرد و یغما برحسبِ ظاهر به جهت رفع تهمت توبه کرد و لباس زهد پوشید. این دو غزل محصول همان زمان است:
بهار ار باده در ساغر نمی‌کردم، چه می‌کردم؟ / زساغر گر دماغی تر نمی‌کردم، چه می‌کردم؟
هوا تر، می‌به ساغر، من ملول از فکرِ هشیاری / اگر اندیشهٔ دیگر نمی‌کردم، چه می‌کردم؟
تا آن‌جاکه:
زشیخ شهر جان بردم به تزویرِ مسلمانی / مدارا گر به این کافر نمی‌کردم، چه می‌کردم؟»
از میان ده‌ها و صدها نمونه‌ی کاربرد تکفیر به‌دست ملایان در این دوره (که به‌علت محدود بودن امکان نشریه تنها مجبور به ذکر یکی، دو نمونه هستیم) می‌توان از یکی دیگر از مرکزهای عمده‌ی حکم‌رانی شیخان سخن گفت، «مسجد شاه» اصفهان که در اختیار خاندان نجفی بود که تا سال ۱۳۰۱ق. شیخ محمدباقر نجفی امامت این مسجد را برعهده داشت. قدرت و نفوذ شخصی و خانوادگی او سبب شده بود که نسبت به دولت مرکزی و عامل‌های حکومت احساس استقلال نماید. شیخ محمدباقر حدودِ اسلامی را به‌راحتی در اصفهان اجرا می‌کرد و همو فتوای قتل عده‌ای را به اتهام بابی‌گری صادر کرد. در سال ۱۳۰۱ق. شیخ محمدتقی- معروف به آقانجفی- جانشین او شد. شیخ در دوره‌ی حیات خویش، همانند یک حاکم مطلق بر اصفهان حکومت می‌کرد. او به سبب نافرمانی از دولت و کشتار جمعی از مردم به اتهام بابی‌گری، و صدور حکم قتل چند نفر به‌جرم بابی‌گری که اتهام آن‌ها اثبات هم نشده بود دوبار ازسوی دولت مرکزی به تهران احضار شد. یا آخوندی مثل شفتی در اصفهان نمونه‌یِ کاملی از این بخش از شیخان است. شفتی مُلایی بود که سَرِ درس از شدت گرسنگی از هوش می‌رفت. چنین آدمی وقتی برگشت ایران آرام‌آرام رشد کرد و به ثروتی رسید که به ظل‌السلطان قرض می‌داد. شفتی یکی از بی‌رحم‌ترین آخوندهایِ دوران است که اگر به کسی حکم می‌داد که باید تعزیر شود به شیوه‌هایِ گوناگون او را وادار می‌کرد تا آن گناهی که شفتی به او منتسب کرده بود اقرار کند. می‌گفت که من برای تو پیش پیامبر اکرم شفاعت می‌کنم و با شیوه‌هایِ گوناگون از او اعتراف می‌گرفت و بعد حکم قتل او را صادر می‌کرد و خودش گردن می‌زد و بعد بر جنازه‌یِ او می‌ایستاد و گریه می‌کرد و نماز می‌خواند!

در دورانِ ناصری نیز آخوندهای مستبد مرجعیتِ دینی را با قدرت سیاسی و امکان‌هایِ بسیار گسترده‌یِ اقتصادی (دراثرِ وصل شدن به بازار و تکیه‌ به دارودسته‌های چوب‌زن و چماقدار و لوطی) درآمیختند و از هیچ کاری برای حفظ سلطه‌ی مالی و دینی خویش روی‌گردان نبودند. در دوره‌ی مشروطیت نیز آخوندهای ضدمشروطه به یک عده لوطی و چماقدار تکیه می‌کردند که نمونه‌اش را در مورد دارودسته‌هایی که دوروبَرِ شیخ‌فضل‌الله نوری بودند می‌بینیم. این نمونه‌یِ آشکاری است که نشان می‌دهد شیخان چگونه به نیروهایِ بزن‌بهادر و یک عده لوطی و چماقدار تکیه و با هراس افکنی و حربه‌ی تکفیر سعی در حفظ جای‌گاه خود و ثروت‌اندوزی می‌کردند.
در جمهوری حکومت اسلامی براساس رأی فقیهان شیعی که قانون‌گذاران حکومتی به نظر فقهی آنان استناد کردند «گناه» (ازنظرِ دینی آنان) به «جرم» قانونیِ حکومتی تبدیل شد و شکل قانون یافت (نداشتن حجاب، نوشیدن نوشیدنی الکلی و...) و ازجمله در ماده ۲۶۲ مجازات اسلامی آمده است: «هرکس پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله و سلم و یا هریک از انبیاء عظام را دشنام دهد یا قَذْف کند ساب‌النبی است و به اعدام محکوم می‌شود. تبصره: قذف هریک از ائمه معصومین علیهم السلام و یا حضرت فاطمه سلام الله علیها یا دشنام دادن به ایشان در حکمِ سَبِ نبی است.» این ماده و دیگر ماده‌های قانون مجازات اسلامی دست آنان را برای تفسیرهای دل‌بخواهی برای تکفیرهای دل‌بخواهی نیز باز گذاشت که از نخستین نمونه‌های آن حکمِ «سب نبیِ» آیت‌الله محمدی گیلانی بود علیه یک دبیر دبیرستان که با مقاله‌ی دادخواهانه‌ی علی‌اصغر حاج سیدجوادی در مطبوعاتِ آن زمان بُعد وسیعی یافت. و ازجمله در این حکم محمدی گیلانی «سَب» را «ثَب» نوشته بود که حاج سیدجوادی گفته بود که آیت‌اللهِ حاکمِ‌شرع آن‌قدر بی‌سواد است که هنوز نمی‌داند «سب» را چگونه بنویسد و حکم اعدام صادر می‌کند! همین استناد به «سبِ نبی» را ما در زمان قتل‌های سیاسی (که به «قتل‌های زنجیره‌ای» شهرت یافت) پس از به قتل رساندن زنده‌یادان محمد مختاری و محمدجعفر پوینده شاهد بودیم که حجت‌السلام محمد نیازی (دادستان دادگاه نظامی در پرونده‌ی قاتلان وزارت اطلاعات) در یک کنفرانس مطبوعاتی به آن اشاره کرد که با افشاگری‌های به‌موقعِ کانونیان مجبور به عقب‌نشینی از این استنادِ شرم‌آورِ از بنیاد دروغ شدند.

چیرگی بر ترس

چه روندی باید در پیش گرفت تا بر ترسی که حکومت‌ آفریده است و هم‌چنان می‌آفریند چیره شویم؟ دستِ‌کم می‌توان از این راه‌کارها سخن گفت:
۱ - درباره‌ی ترس خیلی کم صحبت شده است. شاید یک علت این باشد که ترس در ذهن بسیاری تبدیل شده است به یکی از «محرمات» (تابوها). یا آن‌طور که گی دِل‌پی‌یر می‌نویسد «واژه‌ی «ترس» آن‌چنان از شرم انباشته است که آن را مخفی می‌کنیم. ما ترسی که به دل و روده‌ی ما چسبیده است در نهان‌ترین بخش خود دفن می‌کنیم.» یا همان پرسشی که ژان دولوومو مطرح می‌کند «اما، چرا این سکوت طولانی درباره‌ی نقش ترس در تاریخ؟» و خود پاسخ می‌دهدکه «شاید به‌علت یک آشفتگی ذهن بسیار شایع باشد میان [مفهوم‌هایِ] ترس و بزدلی، شجاعت و بی‌پروایی. با یک ریاکاری واقعی، و گفتار نوشتاری و زبان گفتاری - و تأثیری که نوشتار بر گفتار داشته است - زمانی طولانی گرایش داشته‌اند تا واکنش‌های طبیعی‌یی که در پیِ آگاهی بر خطری به وجود می‌آید با ظاهرهای فریبنده‌ی رفتارهای پُرسروصدای حماسی بپوشانند.»
حتی در علوم اجتماعی و انسانی نیز کم‌تر به ترس و کارکردهای آن چون وسیله‌ای در دستِ حکومت‌گران برای «دست‌ورزی» مردم می‌پرداختند چون همان‌طور که پاتریک بوشرون و کُری روبین می‌گویند «ترس چون هرشکلی از احساس برای زمان‌های طولانی در عرصه‌های بروز سوبژکتیو دسته‌بندی شده بود و درنتیجه خیلی کم در عرصه‌ی تسلط علوم اجتماعی بوده است. حتی بیش‌تر: ازقرار ترس حاصل واکنش غیرعقلایی می‌بوده است که می‌تواند به رفتارهای جمعی فاجعه‌آمیز منجر شود.» حال‌آن‌که «ترس به‌هیچ‌رو خودبه‌خودی و غیرعقلایی نیست: ترس موضوعی است سیاسی و حتی در قلب یک رابطه‌ی سیاسی است که رژیم‌ها و ایدئولوژی‌ها را درمی‌گذرد.»
نخستین گام برای چیرگی بر ترس سخن گفتن از آن است و نیز همان‌طور که پیش‌ازاین گفته‌ایم چه در سطح نخبگان و روشنفکران جامعه و چه در سطح عام‌تری از آن باید درباره‌یِ ضرورتِ صحبت کردن این امر سخن گفت و تاآن‌جاکه ممکن است کوشید به‌گونه‌ی دسته‌جمعی ریشه‌های مردم‌شناختیِ ترس و ترس‌ها را کاوید و درک کرد، رشد روان‌شناختی ترس را شکافت، علت و علت‌هایِ ثبات و تداوم فرهنگی‌شان را جست‌وجو کرد، تحول تاریخی‌شان را بررسی کرد، علت‌های اجتماعی و فرهنگی و سیاسی و روان‌شناختیِ ترس‌ها را کاوید، شکل‌های اجتماعی و پی‌آمدهای آن‌ها را (در سطح فرد و اجتماع) بازنمود.
۲ - آلَن، فیلسوف فرانسوی، از «ترسِ از ترس» و «ترسی که ترس می‌آفریند» سخن می‌گوید و معتقد است «هرکسی براساس هزاران تجربه دریافته است که یک خطر شناخته‌شده، هرقدر هم هول‌ناک باشد، ما را کم‌تر از ترسِ بی‌علت آشفته می‌کند و عمل ما را از ترس می‌‌رهاند؛ به‌خصوص عمل مشکلی که می‌توانیم انجام بدهیم.»
حکومت‌های بی‌دادگری (استبدادی، دیکتاتوری، اقتدارگرا، توتالیتر) همواره کوشیده و می‌کوشند شبحی از ترس را چون موجودی حاضر اما، نادیدنی، در جامعه بپراکنند زیرا به‌یک‌معنا ترس تشکیل شده است از آنچه نمی‌دانیم و به‌خصوص نمی‌دانیم در پی‌ِ آن چه رُخ خواهد داد. این ابهام و نامعلومیِ «موجودی» که در هوا معلق است تا همان‌طورکه از اوسپنسکی نقل کردیم از انسان بخواهد که «نشان دهد که می‌ترسد، می‌لرزد، حتی وقتی دلیلی هم وجود ندارد» یا به‌یک‌معنا ترس را تبدیل کنند به «دینِ» جامعه؛ همان ترس بی‌علت است یا به‌تعبیر هابز ترس از «قدرتِ نامرئی»: «ترس از قدرت نامرئی که ساخته‌ی ذهن بوده و یا براساس داستان‌های رایج در جامعه، تصور گردد، دین است.» زیرا همان‌گونه که آلَن می‌گوید «باید ترساند زیرا نمی‌توان همه را کشت.»
باید با این ترسِ «نادیدنی»، این ترسِ «دین شده» مبارزه کرد و راه مقابله با آن را با دیگران درمیان گذاشت. اِدگار مورَن، فیلسوف و جامعه‌شناس فرانسوی، معتقد است که «موجودِ انسان این ظرفیت را دارد که به شیوه‌های گوناگون دربرابر ترس واکنش نشان دهد. این انسان ذخیره‌ی بزرگی از ضدترس‌ها دارد که نخستین آن فراگرفتن شجاعت ازطریقِ اراده است. ذهن می‌تواند بدن را کنترل کند.... انسان شجاع کسی است که می‌ترسد اما، بر خود مسلط می‌شود. آن‌که ترس ندارد انسانی است بی‌پروا (بی‌احتیاط)، یک ناآگاه است. نمی‌توان شجاعت را از روشن‌بینی جدا کرد، روشن‌بینی‌یی که در خود یک روشن‌بینیِ خودِ روشن‌بینی فرض دارد.... آندره مالرو می‌گفت شجاعت یک کار سازماندهی است»
۳ - حکومت اسلامی از روز نخست از دو حربه‌یِ عجین‌شده‌یِ قدرت دولتی و دین برای پیش‌برد کارهای خود و رسیدن به هدف‌های خویش تاآن‌جاکه توانسته بهره برده است. برهمین‌اساس در عرصه‌ی استفاده از ترس نیز نافرمانی از خود را چون نافرمانی از امری مقدس و رویارویی با حکومتی خدایی جلوه داد. شاید نخستین بروزِ جمعیِ تقدس‌زدایی از نظام ولایی در زمان نخستین دوره‌ی انتخاب محمد خاتمی رُخ داد (نگارنده در سرمقاله‌ی نشریه‌ی «جامعه سالم» پس از انتخاب خاتمی به این تقدس‌زادیی اشاره کرده است) و امروز بخش زیادی از قدرتِ این حربه‌ی دینی در جامعه رنگ باخته است و در پهنه‌ی ترس بیش‌تر استفاده‌ی عریانِ قدرتِ حکومتی در دستِ حکومت باقی مانده است، هرچند کاملاً ازبین‌نرفته است. در راه محکم کردن این چیرگی مردمی و نشان دادن این امر که هیچ چیز مقدسی در این قدرت نهفته نیست و آنچه هست ثروت‌اندوزی بی‌حساب‌وکتاب و غارت کشور و منافع این دنیایی حاکمان و گروهای مافیاییِ نظامی ـ آخوندی آن است، باید کوشید و نشان داد که بهانه‌ها و عنوان‌های دینی حکومتی چیزی نیستند جز دروغ و جز فریب.
۴ - حکومت‌های استبدادی و بی‌دادگری (در شکل‌های گوناگون آن) همواره کوشیده‌اند هم‌دلی و همبستگیِ بیرون از دایره‌ی قدرتِ میانِ مردم را از بین ببرند. و همین نبود هم‌دلی میان مردمان و همبستگی اجتماعی یکی از بزرگ‌ترین اهرم‌های سلطه‌ی حکومت‌ها بوده است. حال‌آن‌که همبستگی اجتماعی یکی از مهم‌ترین پادزهرها دربرابر ترسی است که حکومت‌‌ها دامن می‌زنند. ازهمین‌رو نه‌تنها باید برای گسترشِ فرهنگِ هم‌دلی و همبستگی اجتماعی کوشید بلکه ضروری است که با استفاده از هر موقعیتی، از ابتدایی‌ترین شکل‌هایِ خیرخواهیِ دیگران تا شکل‌هایِ پیش‌رفته‌ی سامان‌دهیِ یاری رساندن به هم‌دیگر، این فرهنگ را به «همبستگیِ درونی‌شده و زیسته‌ی مردم» (ادگار مورن) تبدیل کرد. هم‌چنین کوشش برای بسطِ ارزش‌های تَرافرازنده چون وطن‌دوستی و نوع‌دوستی و حقوقِ‌بشر و دموکراسی می‌تواند بسیار راه‌گشایِ این همبستگی اجتماعی باشد.
۵ - هانا آرنت در بخشِ «ارعاب و ایدئولوژیِ» اثر بزرگ خود «توتالیتاریسم» به موضوع مهمی اشاره می‌کند و می‌گوید: «این واقعیت بارها در نظر گرفته شده است که ارعاب تنها می‌تواند بر انسان‌هایی فرمان‌روایی مطلق پیدا کند که از یک‌دیگر و علیه هم‌دیگر منزوی شده باشند؛ و به‌همین‌دلیل است که یکی از دل‌مشغولی‌های حکومت‌های بی‌دادگر، اشاعه‌ی این انزواست. انزوا را باید آغاز ارعاب دانست. بی‌گمان، انزوا مساعدترین زمینه‌ی ارعاب و درضمن همیشه نتیجه‌ی آن است. نشانه‌ی این انزوا که گویی به دوره‌یِ ماقبل توتالیتر تعلق دارد، ناتوانی است. ازآن‌جاکه قدرت، همیشه از انسان‌هایی برمی‌خیزد که باهم عمل می‌کنند یا به‌تعبیر برک، «متفقاً عمل می‌کنند»، پس براساس این تعریف، انسان‌های منزوی بی‌قدرت‌اند.»
ماکیاولی نیز در «گفتارها» به‌گونه‌ی دیگری بر این واقعیت گواهی می‌دهد: پس از آن‌که شهر رُم به‌دست مهاجمان گُل ویران گردید و بسیاری از مردم شهر رم آن را ترک کردند و پس از فرمان دستور مجلس سنا که مردم باید به شهر رم بازگردند می‌گوید «تیتوس لی‌ویوس در این باره می‌گوید «همه‌ی کسانی که درحال اجتماع دلیر و گستاخ بودند یکایک در تنهایی دچار ترس شدند و اطاعت کردند.» حالِ توده را بهتر از این نمی‌توان تشریح کرد. مردمان درحالِ اجتماع با دلیری تمام به تصمیمات رهبران‌شان اعتراض می‌کنند ولی همین‌که مجازات دربرابر چشم می‌آید هیچ فردی به دیگری اعتماد نمی‌کند و همه در اطاعت بر یک‌دیگر پیشی می‌جویند.... توده‌ای که سر به شورش برداشته است باید بی‌درنگ رهبری از میان خود انتخاب کند تا هم توده را پیوسته‌به‌هم نگاه دارد و هم در اندیشه‌ی دفاع از آن باشد.... افراد همه باهم دلیرند ولی یک فرد همین‌که به یاد خطری می‌افتد که تهدیدش می‌کند بزدل و ناتوان می‌گردد.»
هابز نیز در «لویاتان» معتقد است که «ترس از ظلم آدمی را به درخواست یا جست‌وجوی مساعدت جمع متمایل می‌کند، زیرا هیچ راه دیگری وجود ندارد که آدمی بتواند جان و آزادی خود را بدان وسیله مصون بدارد.»
یکی از مؤثرترین شیوه‌های اجتماعِ هدف‌مندِ مردم سامان‌یابی آنان در نهادهای مدنی است تا بتوانند به قدرتی بدیل دربرابرِ قدرت حاکم تبدیل شوند. و این سامان‌یابی باتوجه‌به وضعیت کشور و چگونگی توازن نیروها می‌تواند در شکل‌های گوناگونی متبلور شود؛ از نخستین گام‌های شکل‌دهی سازمان‌های کوچک و بزرگ صنفی و مدنی که با زندگیِ روزمره‌ی مردم و آینده‌ی آنان در ارتباط است تا شکل‌های پیش‌رفته‌ی سازمان‌دهی سیاسی. چنان‌که در سال‌های اخیر شاهد هستیم چگونه اجتماع‌ها و حرکت‌ها و خیزش‌های اجتماعی هم‌بسته‌ی اعتراضی توانسته است در مقطع‌هایی بخش‌های مهمی از مردم را دورِ خواست‌های معین و مشخص گردآورد که در پاره‌ای از موردها به موفقیت و پیروزی معترضان نیز انجامیده است. و این، از نخستین گام‌هاست برای قدرت‌مند شدن مردم.

***

کتاب‌شناسی
۱ - آرنت هانا، توتالیتاریسم، ترجمه‌ی محسن ثلاثی، نشر ثالث، چاپ دوم، ۱۳۸۹، تهران
۲ - آرین‌پور یحیی، از صبا تا نیما، شرکت سهامی کتابهای جیبی (با همکاری مؤسسهٔ انتشارات فرانکلین)، دو جلد، چاپ اول، ۱۳۵۰
۳ - ابن طقطقی محمدبن علی‌بن طباطبا، تاریخ فخری، در آداب مُلکداری و دولت‌های اسلامی، ترجمه‌ی محمد وحید گلپایگانی، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ پنجم، ۱۳۸۹
۴ - اقبال آشتیانی عباس، شرح حال عبدالله بن المقفع فارسی، چاپخانه ایرانشهر، برلین ۱۳۰۶
۵ - برلین آیزا، متفکران روس، ترجمه‌ی نجف دریابندری، انتشارات خوارزمی، چاپ دوم، ۱۳۷۷
۶ - چوبک صادق، انتری که لوطیش مرده بود، شرکت کتاب، لوس آنجلس (آمریکا)، ۱۳۶۹ خورشیدی (چاپ اول: ۱۳۲۸ خورشیدی، تهران)
۷ - خلخالی صادق، خاطرات آیت‌الله خلخالی، نشر سایه، چاپ دوم، اسفند ۱۳۷۹
۸ -کردوانی کاظم، آزادی وجدان اصل فراموش‌شده‌ی آزادی‌ها، شماره‌یِ دوم نشریه‌یِ «آزادی اندیشه»، بهمن ۱۳۹۴
-کردوانی کاظم، روحانیت دیگر به ‌جای‌گاه قبل از حکومت اسلامی باز نخواهد گشت، دفترهای آسو شماره‌ی ۱۱، شهریور ۱۳۹۹ (آگوست ۲۰۲۰)
۹ - ماکیاولی نیکولو، گفتارها، ترجمه‌ی محمدحسن لطفی، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی، چاپ دوم، ۱۳۸۸
۱۰ - نیما یوشیج، دفترهای نیما، داستان نمایشنامه و سفرنامه‌های نیما یوشیج، به‌کوشش شراگیم یوشیج، رشدیه، ۱۳۹۶
۱۱ - هابز توماس‌، لویاتان، ویرایش و مقدمه از سی. بی. مکفرسون، ترجمه‌ی حسین بشیریه، نشر نی، چاپ ششم، ۱۳۹۸
۱۲ - ALAIN, Propos I, texte établi et présenté par Savin, Paris, Gallimard, 1951
۱۳ - ARENDT, Hannah
- Les origines du totalitarisme. Eichmann à Jérusalem, édition établie sous la direction de Pierre Bouretz, Paris, Gallimard, collection « Quarto », 2002
-La nature du totalitarisme, trad. Michelle-Irène Brudny de Launay, Paris, Payot, 1990
- Idéologie et terreur, trad. Marc de Launay, Paris, Hermann, 2008, coll. « Le Bel aujourd'hui », introduction et notes par Pierre Bouretz
۱۴ - BERNARD, Mathilde, Ecrire la peur à l'époque des guerres de Religion, Paris, Hermann Éditeurs, 2010
۱۵ - BOUCHERON, Patrick, Conjurer la peur : Sienne, 1338. Essai sur la force politique des images, Paris, Éditions du Seuil, 2013 (2015)
۱۶ - BOUCHERON Patrick et ROBIN Corey, L'exercice de la peur, usages politiques d'une émotion, Lyon, Presses universitaires de Lyon, 2015
۱۷ - CRÉPON, Marc, La Culture de la peur (I. Démocratie, identité, sécurité), Paris, Galilée, 2008
۱۸ - DELUMEAU, Jean, La peur en Occident, Paris, Librairie Arthème Fayard, 1978
۱۹ - MORIN, Edgar, Les anti-peurs, Communications Année 1993, No. 57, pp. 131-139, Persée (persee.fr)
۲۰ - Rancontres Méd. Albert Camus, Albert Camus, le temp, la peur et l'histoire, Avignon, Éditions A. Barthélemy, 2012
۲۱ - ROBIN, Corey, La Peur : histoire d'une idée politique, (trad., Christophe Jacquet), Paris, Armand Colin, 2006
لینک نسخه‌ی پی. دی. اف. شماره‌ی دوم نشریه‌ی «سپهر اندیشه» (دی ماه ۱۴۰۰):
لینک نسخه‌ی پی.دی. اف. شماره‌ی دوم روی سایت:
https://sepehrandishehcom.files.wordpress.com/2022/02/sepehrandisheh_journal_02.pdf
https://sepehrandisheh.com



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy