این متن را سالها قبل فرهاد میثمی زندانی سیاسی که هنوز در بند است! نوشت.
من نامهای برای او نوشتم. حال بعد سالها یادآوری بخشی از آن نامه تلفیق شده با این روزهای مبارزه، شرافت و افتخار که زنان آفریننده و پیشگام آن هستند، خالی از لطف نیست.
"فرم را پر کرده بودم و داده بودم دست متصدی پشت باجه که مشخصاتم را یک به یک وارد کامپیوتر مقابلش میکرد. تا رسید به قسمت فرزند که من مقابل آن نوشته بودم فرزند "علی و صدیقه ". مکثی کرد! انگار چیزی طبق روال معمول نبود. قبل از این که فرصت کند چیزی بپرسد صدایم را صاف کردم، سینهام را جلو دادم و با حالتی حق به جانب گفتم خب میدانید، آخر من فرزند دو نفرم."
سالها از نوشتن این مطلب توسط فرهاد میثمی عزیز میگذرد. رسیده روزهایی که هر ایرانی چون او با افتخار سینه جلو دهد و در مقابل نام فرزند کیستی؟ با غرور نام پدر و مادر خود بنویسد.
نوشتنی حاصل از حماسهای که امروز زنان این سرزمین در میدان مبارزه با یکی از عقب مانده ترین و جنایتکارترین حکومتهای جهان پیش میبرند. تا جایگاه زن را در شایسته ترین جای ممکن قرار دهند.
فرهنگ جدیدی را پایه گذاری کنند که در آن جایگاه زن بعنوان نیمه معنی دهنده و تکمیل کننده زندگی ثبت شود.
مبارزهای که مسلما بخش زیادی از آن حاصل درد، رنج، زندان و کشته شدن بسیار عزیزان بخاطر آزادی است.
فرهاد عزیزنوشته بود: " نمیدانم آن چه را که در قلب انسان جریان دارد چه بنامم؟ اما میدانم که آن را میتوان به صورت رشتههای مختلف در آورد و هدیه کرد. "
کاری که امروز هزاران ایرانی از کردستان قهرمان! تا سیستان وبلوچستان، تا جای جای این سرزمین شگفتی آفرین انجام میدهند.
در طول تاریخ این سرزمین هزاران جان عاشق چون تو در طلب آزادی قلب خود بر سر دست گرفته در جستجوی آسمانی صاف وروشن بر آمدند رهپویانی که راه خطر جستند تا از کرامت انسانی و از آزادی ما دفاع کنند. امروز بسیار قلبهای عاشق وجوان در خون میتپند تا از سهم زندگی ما، از سهم زندگی خوددفاع کنند! ازتاریخ یک سرزمین از، کرامت انسانی وفرهنگ یک ملت. از حقوق دریغ شده زنان که دزدان تاریخی قرنها قبل از ما ربودهاند. از آزادی!
فرهاد میثمی عزیز!
" کنیت تو مرا به یاد نام عزیز دیگری میاندازد که هم کنیت تو بود. "مرتضی میثمی " معلم، هنرمند، عاشق و روشن گری چون تو. با چشمانی روشن به زلالی دریا! مهربان! محجوب و آرام. اما استوار بر سرایمان خود به آزادی و عدالت که از مردمان این سرزمین گرفته شده است. جان. عاشقی که در سال شصت وچهار غربیانه در هیاهوی جنگ تیر باران گردید و در گورستانی گمنام به نام خاوران به خاک سپرده شد. میدانم که میدانی! او هم چون تو وهزاران عاشق خفته در خاوران خواهان مبارزه بدون خشونت بود. افسوس! خاورانی که امروز دهان گشوده واز زبان هزاران جوان داد خواهی میکند وصلای آزادی وعدالت میدهد.
میدانم آن چه که امروز ترا چنین استوار در عزمی که داری نگاه میدارد ناشی از فضیلت عمیق وبی گزندی است که سالها برای رسیدن به آن تلاش کرده و جنگیدهای. در پیله تنهائی به تعمق نشسته به اعماق وجودخود رفتهای، از درون بر آمدهای! جان را همه مبدل به روح کرده! از دریای معرفت جرعهای نوشیدی که دریا به آن حسادت میکند. پس آن گاه چون شاپرک دوست داشتنی از پیله در آمدی.
میخواستی دیده نشوی! اما این ممکن نبود بالهای تووامسال تو بالهای شاپرک در آمده از درون پیله نیست! شما درسیمای یک انسان زاده میشوید. آن چنان که شاملو ترسیم کرده است
انسان زاده شدن تجسدوظیفه بود
توان دوست داشتن ودوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن وگفتن
توان اندوهگین وشادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل
توان گریستن از سویدای جان
توان گردن به غرور افراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بار امانت
توان تحمل غمناک تنهائی... " شاملو
تووصدها آزادی خواهی چون تو مانندعقابان بلند پروازی هستید. که تن به ذلت ندادید تا در اوج پرواز کنید. تن به طوفان بسپارید و آزادی را صلا دهید. از فضیلت دانستن، فضیلت پایبند ماندن به حقیقت دفاع کنید.
آن چه که امروز ترا چنین استوار در راهی که برگزیدهای نگاه میدارد! عشقی است که به نسل جوان و آینده آزاد این سرزمین داری! این را تمام زندگی پر باروتاثیر گذارت روی بخش وسیعی از جوانان شهادت میدهد.
نگران نسلی هستی که حکومت اسلامی تلاش میکند آنها به سوی یک نیهلیسم کامل سوق دهد
فرو پاشی تمام ارزشها! هیچ ارزشی واقعی نیست که تکیه گاه جوانان شود! در برابر این همه استبداد، فساد، تزویر وریا چه میتوان کرد؟ آیا این نسل راهی جز مبارزه بی امان با حکومتی که جواب هر سوال را با گلوله میدهد دارد؟
مگر خودت ننوشتی
صدای" شلپ شلپ شادمانهای پشت سر شنیدم وبرگشتم ونگاه کردم. وای خدای من دارم چه میبینم؟ همان "ماهی سیاه کوچولوی سرتق، پرسشگر"
بالاخره خودت را به اقیانوس رساندی؟
همان طور شادمانه غور وغوس کنان پاسخ داد " آری معنایم را رساندم! مگر داستان را نخواندی؟ یادت رفته؟ آخر من در این راه جسم خاکیم را از دست دادم یادت که نرفته؟ من بیاد میآورم که او چگونه برای رسیدن به این اقیانوس جانش را بر سر مبارزه با آن مرغ ماهی خوار نابکار گذاشت.
با خوشحالی فریاد زدم ولی تو نمرده ائی؟ تو که هنوز زنده هستی! در حالی که نگاه دوستانه وتعجیب آمیز ش را به سوی من گسیل میداشت با لحنی متین وشمرده گفت "چه فرقی میکند زندگی یا مرگ یک ماهی کوچولوی سیاه دربطن بی نهایت هستی! قبلا هم به تو گفته بودم مرگ خیلی آسان میتواند به سراغ من بیاید! اما من تا میتوانم زندگی کنم نه باید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبروشدم که میشوم. مهم این است که زندگی یا مرگ من چه تاثیری بر زندگی دیگران مینهد. "
نوشتی شهرزاد قصه گو! قصهها نوشتی در این سرزمین.
اماهنوز بسیار قصههای ناگفته، قصههای زیادی برای گفتن داری.
دوست دارم شهرزاد قصه گو را با آن چشمان درخشان و مهربان! با سیمای صبور خویش. که از ورای میلههای زندان به آسمان تیره شده از دود باروت خیره میشود. به صداهای مبهم هزاران جان عاشق رهائی گوش میسپارد. غمگین اما امیدوار. به هزار دومین داستان خود فکر میکند. به حدیث، به آرش! به شعار "زن، زندگی، آزادی" به کیان کوچک با قایق چوبی پرهایاش رها شده در اقیانوس مردم.
ایوالفضل محققی