Monday, Nov 28, 2022

صفحه نخست » چرا حالا پس از ۲۴ سال آرزوی شکست تیم جمهوری اسلامی را دارم، رضا فلاطون

Reza_Falatoon.jpg۲۴ سال پیش، این مقاله را در گویا نیوز نوشتم در فردای برد تیم ایران در مقابل امریکا در جام جهانی، دوباره امروز مرور کردم این بیت یاداوری شد که: ادمی فربه به عز است و شرف، آن پیروزی احساس عزت را برایم در محل کار ایجاد کرد، برای بازی فردا با همان انگیزه و همان فرمان و بر اساس همان بیت شعر جلو میرم و از صمیم قلب آرزوی برد تیم امریکا را دارم بردی همراه با تحقیر بی‌سابقه برای تیم اخوندها، تیمی که سرکوبگران در خیابان برای پیروزیش بر روی خونهای ریخته شده برقص و شادی پرداختند و ضهاکعلی از ان خوشحال شد: متن ۲۴ سال پیش این بود:

گلهایی که دادیم و گلهایی که زدیم، یادی از بازی ایران و امریکا در جام جهانی ۱۹۹۸؛ رضا فلاطون

در آن روزها شش ماهی میشد که در پایین شهر منهتن، در طبقه دوم یکی از ساختمانهای تجارت جهانی مشاور یک شرکت مالی بودم، در روزهای هفته در هتل بلند و باریک هیلتون آنطرف خیابان اقامت داشتم و آخر هفته‌ها به خانه در کالیفرنیا پرواز میکردم. مسافرت بخش طبیعی کار یک مشاور consultant در امریکاست و من هم در هر ایالتی چند ماه تا یک سال کار کرده بودم، رفتار مردم و همکاران در آن سالها در همه جای امریکا دوستانه و خوب بود، خصوصا در محیط کار وقتی بدانند که شما برای انجام وظیفه‌ای خاص در آنجا هستی و قصد نداری جای آنها بگیری و دو روزه مهمانی و صد ساله دعا گو، مهربانند و محترمانه هم رفتار میکنند.

اما از ابتدای حضورم در نیویورک محیط کاری این شهر را متفاوت یافتم، بنظرم دو موضوع همزمان وجود داشت، یکی فضای امنیتی که شاید بخاطر سابقه فعالیت سیاسی در ایران، شاخکهای حساسی نسبت به آن داشتم و چنین جوی را میتوانستم از دور بو بکشم و دیگر یک نگاه غیر دوستانه که علی رغم روابط کاری حرفه‌ای و ظاهرا مودبانه، در مخاطب خود احساس میکردم خصوصا در همکاران امریکایی ساکن نیویورک که کارمندان آن شرکت بودند. ماجرا از این قرار بود که چند سال پیش، به دستور شیخ نابینا عمر عبدالرحمن بمبی در پارکینگ همان ساختمان که کار میکردم منفجر شده بود که تلفاتی نداشت اما صدها نفر از کارمندان از جمله افراد همین شرکت مجبور شده بودند ساعتها را در راهروها و آسانسورها با وحشت سپری کنند تا بتوانند از مخمصه خارج شوند و این بصورت طبیعی یک فضای منفی را در اطراف ملیت‌های خاورمیانه ایجاد میکرد.

تلاش برای دوست شدن با همکاران آنجا و تغییر جو غیر دوستانه، مثلا توضیح اینکه ما ایرانی هستیم و این بمب‌ها را عربها گذاشتند و از این قبیل بنظر کاملا ابلهانه بود. از این رو بر آن شدم که با شرایط موجود زندگی کنم و از آنجا که محل کار دایمی من نبود، کج دار و مریض عمل کنم، ارتباط را به مسایل حرفه‌ای محدود کرده، سرم به کارم باشد و تا پایان پروژه مقاومت کنم. حتی سعی کردم از ساعات بعد از کارم بیشتر لذت ببرم، آخر هفته‌ها هم در نیویورک میماندم و اعضای خانواده از تورونتو و کالیفرنیا برای دیدن شهر به آنجا می‌آمدند. جزیره کوچکی در نزدیکی منهتن وجود دارد بنام ایلی آیلند که مهاجران در قرن ۱۹ در این جزیره ابتدا از کشتی پیاده میشدند تا مراحل گمرک، آزمایش پزشکی و مصاحبه مهاجرت با آنها انجام شود و اکنون آن ساختمان همراه با عکس‌ها، دفاتر، خاطرات و اشیا بجا مانده‌اش همه به یک موزه دیدنی تبدیل شده است. عکس‌های مهاجران آن زمان نشانگر عمق رنج و فقر در کسانی است که به امید رسیدن به دنیایی بهتر به اینسوی اقیانوس اطلس می‌آمدند. بسیاری از مهاجران مثل ایرلندیها علاوه بر شرایط سخت کار و زندگی، صرفا بخاطر ملیت خود مورد تبعیض و تحقیر مضاعف دیگران قرار میگرفتند. سعی می‌کردم خود با این مهاجرین مقایسه کنم و از شرایط راضی باشم. اما انجام این در عمل مشکل تر از برنامه ریزی برای آن بود. کم کم نارضایتی انباشته میشد و گویی یک بغضی در درونم شکل میگرفت که خودم مستقیما متوجه آن نبودم تا بتوانم چاره‌ای بیاندیشم.

اینگونه میگذشت تا اینکه در یک یکشنبه زیبا و فراموش نشدنی اوضاع در آن پروژه و در محل کار بکلی برایم تغییر کرد و از آن پس در آنجا همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد. روز۲۱ جون ۱۹۹۸ قرار بود یک روز معمولی باشد، حداکثر کمی بهتر از آن، همراه با تماشای بازی فوتبال تیم ملی ایران. در آن روز من در خانه بودم و ایران و امریکا در جام جهانی فوتبال با هم بازی داشتند. بصورتی غیر معمول از قبل از شروع بازی تپش قلبم بالا میرفت، بازیکنان ایران یکی یکی به اعضای تیم امریکا و مربیان آنها دسته گل میدادند که حرکت بسیار زیبا و گرمی بود. هر قدمی که بازیکنان با توپ بر می‌داشتند یا هر پاسی که میدادند حالت ضربه‌ای یا نوازشی برای قلب داشت بسته به اینکه سرنوشت توپ چه میشد، تا رسیدیم به نفوذ از راست برای ایران و سانتر کوتاه روی سر حمید استیلی، و آن ضربه با قوس رو به بالا و توپی که مثل تیر آرش چندین روز در حرکت بود و از فراز کوه‌ها، دره‌ها و رودها میگذشت تا دور از دسترس درواه بان و دور از دسترس همه در گوشه دروازه بر درخت گردویی فرود آید.

هیجان من پس از گل بیشتر و بیشتر میشد و کم کم به جایی رسید که حس میکردم که هر لحظه سکته خواهم کرد، تلوزیون را رها کردم به حیاط رفتم و آبی به سر و صورت خود زدم و چند نفس عمیق کشیدم، در همین لحظه جیغ و فریاد برادرم را شنیدم: "گل دوم، گل دوم، گل دوم.. " سکته قلبی را فراموش کرده و پیروزمندانه به داخل دویدم، و واقعیت بود، با گل مهدوی کیا پیروزی برای ایران تثبیت شد و قلب من هم کم کم آرام کرفت و آن روز را با سلامتی و شادی پشت سر گذاشتم غافل از اینکه شادی واقعی در نیویورک، در محل کار در انتظارم است.

فردای آنروز مطابق معمول به نیویورک پرواز کردم و به محل پروژه برگشتم، اما اوضاع بطور عجیبی تغییر کرده بود، رفتار دیگران تغییر کرده بود، در چهره آنها که در میزهای روبرو درست مقابلم نشسته بودند تحسین همراه با احترام را میدیدم، تا این روز هنوز هم نمیدانم آیا همه اینها فکر و خیالات من بود یا وقعیت داشت. صحبت‌های کاری مثل همیشه ادامه یافت و هیچکس به مسابقه چام جهانی اشاره‌ای نکرد و خلاصه کسی به به روی دیگری نیاورد اما تن صداها، انعکاس آنها و نگاه‌ها دیگر هیچکدام منفی نبود، همه چیز زیبا بود، حتی مثل این بود که رنگ ساختمان، قیافه افراد و چیدمان میز و صندلی‌ها هم متفاوت شده بود، بصورتی خنده دار متوجه تغییری در نحوه راه رفتن خودم هم شده بودم، سرم را راست تر و بالاتر میگرفتم. احساس میکردم گلهایی که بچه‌های تیم ایران برای دادنشان پیش قدم شدند همان اندازه در احترام متقابل موثر بود که گلهایی که در طول بازی زدند. مردم امریکا آنچتان شیفته فوتبال نیستند اما بخاطر دارم که تا قبل از آن بازی بسیار علاقه نشان میدادند، برای اولین بار‌ها علاقه به فوتبال در امریکا به بالاترین سطح خود صعود کرده بودند، میخواستند در آن صحنه خودی نشان بدهند، در بعد از ظهر آن روز شیرین یکی از خانمهای همکار امریکایی بدون اینکه دیگران متوجه شوند نزدیک شد و در گوشم گفت "خوب لگدی به ماتهت ما زدید، جالب بود" و من فروتنانه از فراز صندلی پادشاهی که در آن قرار داشتم، در حالی که در دلم قند آب میکردند گفتم "نه بابا، خیلی هم مهم نبود، در فوتبال حرف اول را شانس میزنه". القصه، در آن روز همه نیویورکی‌ها، خصوصا کارمندان ساختمان تجارت جهانی فهمیدند که ایرانی‌ها بمب گذار نیستند، گل گذارند، گل می‌کارند، گل می‌چینند، گل می‌دهند و بموقع و در زمان خودش گل هم میزنند و خوب هم میزنند و من هم متوجه شدم که امریکایی‌ها منصف هستند، حسود یا کینه‌ای نیستند، به دستاوردهای انسان ارج مینهند و به آن احترام میگذارند.

رضا فلاطون



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy