در اعتراض به قتل مجیدرضا رهنورد
چو حاکم میکُشد بی عذرِ روشن
چه فرقی دارد او با تیغِ دشمن؟
به هر جایِ وطن بر پا شده دار
از این بیداد او روزان همه تار
سپاهی میدرد چون گرگِ وحشی
بسیجی میکُشد بهرِ مُعاشی
نه کس دارد امان در خانهِ خویش
هر آزاری رسد بر سیر و درویش
همی کودک کُشد با تیرِ جنگی
جنایت میکُند بی عار وننگی
ترحم کی کُند بر مادر پیر؟
پدر را میکِشد با بند و زنجیر
ندارد خوابِ خوش انسانِ آگاه
که از زهرِ ستم هر دم کشد آه
کنون وقت سماع و مُطربی نیست
که فردا نوبتِ یک اجنبی نیست
بیا تا حق خود از او بگیریم
و گرنه بی سبب ناگه بمیریم
ز ترس و خامُشی نُصرت نیاید
ز نور پرتوان شبها سرآید