حماسه ای دیگر، این بار نه در قد و قواره ی اسطوره ای و داستانی، که در واقعیت آفریده شد.
حماسه های ما، همواره رنگ و بوی داستانی داشته است.
از کاوه آهنگر چند هزار سال پیش تا مردانِ مرد و زنانِ زن ی که در زندان های حکومت نکبت در راه افکار و آرمان های انسانی شان شکنجه شدند و بر دار آونگ شدند، هر چه از آن ها شنیدیم، داستان بود و کلام و کلمه.
اما پسر عزیز ایران، مجیدرضا رهنورد، حماسه را به نوعی دیگر در تاریخ ایران رقم زد.
ما تصویر واقعی او را دیدیم.
جوان ی رشید و زیبا رو، با آرامش و وقار ی شایسته ی قهرمانان ملی.
ما بر سر دار رفتن او را به شکل واقعی دیدیم.
شجاعانه، مظلومانه، استوار.
ما سخنان کوتاه او را در لحظه ی پیش از بر دار شدن اش به گوش خود شنیدیم و سیمای مردانه و گفتار محکم اش را در فیلم دیدیم.
لحظاتی پیش از بر دار شدن که قاطعانه گفت، برای من قرآن نخوانید، نماز نخوانید، بر سر خاک من شادی کنید.
واااای که دست و دل ام موقع نوشتن این خطوط می لرزد و اشک شوق و اندوه توامان از چشمان ام سرازیر است....
و اکنون، در آخرین پرده از این داستان حماسی واقعی، می بینیم که این جوان، نشان شیر و خورشید را نه در نقطه ای پنهان، نه در ابعاد کوچک، نه با اداهای مبارزنمایانه، که بر ساعد ش، در جایی که همگان می توانستند آن را ببینند، در ابعادی که کل ساعد را پوشانده بود، و بی هیچ ادعایی، بی هیچ سر و صدا و کلام شهرت طلبانه ای، عشق او را به سرزمین کهنسال و تاریخ سرزمین اش نشان می داد، و گزمگان خامنه ای، این دست نازنین را شکستند به خیال شکستن شیر و خورشیدش، غافل از این که شیر و خورشیدِ مجید با خود او در داستان های آیندگان، در داستان های حماسی بچه های فردا و فرداهای ایران، جاودانه شدند. همیشگی شدند. نماد شجاعت و دلاوری و استقامت شدند. سمبل، مبارزه با حکومت های آدمخوار شدند.
و از امروز صفحه ی شگفت انگیزی به صفحات تاریخ سرزمین مان افزوده شد که در سرفصل آن، این نام نقش بسته است:
مجیدرضا رهنورد...
***
***