با تو هستم ای ففیهِ خود پسند
خود بسانِ قاتلان افتی به بند
نیست خُردی از خِرد در خویِ تو
هر کمانگر زه کِشد در سوی ِ تو
زان که کَردی فتنهها در هر سرا
سیلِ خون ویران کند بیتِ ترا
بیش از این سنگین مکن آلامِ ما
خون نبینی میچکد از بامِ ما؟
در میان ابلهان گشتی اسیر
چون کِشاندی گِردِ خود جمعی حقیر
گر نداری وحشتی بیرون بیا
از درونِ دخمهِ رنگ و ریا
تا ببینی مردمِ بی تاب را
هم شتاب و بستر سیلاب را
بسته هر راهی بجز راهِ فرار
دل چرا بندی تو بر آونگِ دار؟
لحظهای اندیشه کُنای جان ستان
کس نبندد کورهِ آتشفشان
آتش است این بانگِ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
در سکوتِ نیمه شب پرواز کن
عُزلتی فارغ ز خون آغاز کن
گر بمانی بی گمان گردی زبون
میشوی با مشتِ دُختان سرنگون
سرنوشت کوردها در مرکز ایران، هادی صوفی زادە
برای آنانی که اهل خردورزیند! چنگیز عباسی