*
*
*
هر دم از این باغ بری میرسد
شنیدم روبهی فیلی هوا کرد
دوباره آمد و با ما ریا کرد
چه گوید این سروشِ آسمانی؟
بجز حرفی که آرد آب و نانی
تصور میکند ما مَنگِ منگیم
و یا چون قاریان مشغول ننگیم
خمینی را ز شه برتر بداند
مقامش عالم و عارف بخواند
نداند دشمنِ این سرزمین بود
که در عهدش دلِ ملت غمین بود
خودش در خاکِ دشمن میکُند زیست
مگر رویایِ او شام و یمن نیست؟
به تندی بر تنِ عریان بتازد
ولی با طوسیان صد دل ببازد
به وقت فاجعه بر صدر بنشست
ستونِ مدرسه با پُتک بشکست
به دورانش شدم اخراج روزی
نه با حکمِ خرد، با زورِ یوزی
هزاران قصهِ بی جا بگوید
مگر دستانِ خود از شر بشوید
گمانم این بشر منطق نداند
حدیثِ کهنه را از سر بخواند
اگر روزی صداقت بر گزیند
ز باغِ معرفت بس خوشه چیند
برادر! این نباشد راهِ خوبان
فراموشت شده آن گرگ و چوپان؟
مسیرِ سالکان سوی خطا نیست
فریب و مغلطه جز کجروی چیست؟
اگر از خیزِ زن آزرده هستی
از این جنبش شوی همسنگِ پستی
بساطِ سفسطه دیگر مکن باز
همان بهتر که در گلشن کنی ناز
پرستو! پر بزن با وی بیامیز
که دائم میشود با ما گلاویز
رفع تردیدها یا گُسترش هیجانها، حسین لاجوردی
خرده حسابی با ساواک و آقای پرویز ثابتی، شادان کیوان