Tuesday, Feb 28, 2023

صفحه نخست » چطور شد که پادشاه کشور رویاها، به دست دیوهای پارچه به سر از حکومت بر کنار شد و کشور رویاها تبدیل به کشور کابوس ها شد...؛ ف. م. سخن

A8091EA7-B0A0-4C82-9D19-9F6806900C9B.png... کشورهای بزرگ و قدرتمند که یه عمر کشور رویاها رو چاپیده بودند و منابع او رو به یغما برده بودن، وقتی پادشاهِ پسر، انگشت به جلیقه اش زد و با شخصیتی مثال زدنی گفت که از این به بعد چپاول بی چپاول! غارت بی غارت! ما دیگه منابع مون رو مفت به شما نمی دیم؛ جنس تون رو گرون بفروشید، ما هم منابع مون رو به شما گرون می فروشیم، یهو چرت شون پاره شد و دیدن ای داد! ای بیداد! این بابا، به جای این که نوکر ما باشه، داره کم کم ارباب ما میشه!

و واقعا هم ارباب بود. به دو سه زبون مثه بلبل حرف می زد. شیک می پوشید. خیلی قشنگ هم واسه کشورش برنامه ریزی می کرد. او تسلیحاتی واسه ایران خرید که تا سال ها بعد وقتی عرب ها دوباره به ایران حمله کردن، با همین تسلیحات ایرونیا جلوشون رو گرفتن. هواپیمایی یی واسه کشورش درست کرد که توو دنیا حرف اول رو می زد.

اما حواس پادشاه پسر این قدر به مسائل عمده جهانی و پدر سوختگی ابر قدرت ها بود که مسائل مردم به نظر ش کوچیک می اومد و فکر می کرد در طول زمان مردم می بینن که این مسائل حل میشه و قدر او رو که کشور رویاها رو از دهن گرگ های بین الملل بیرون کشیده بود می فهمن.

او بیست و چهار ساعت کار می کرد و اول صبح اولین سوالی که می کرد این بود که توو کشور، چقدر بارون باریده. وقتی می شنید که بارون اومده اینقدر خوشحال می شد که نگو. وقتی می دید بارون نباریده غمگین می شد چون کشورش کشور خشکی بود. او توو سال های حکومت اش به استفاده از نیروی اتم و نیروی باد و خورشید هم فکر می کرد که دیگه نفت زیر زمینی رو بیهوده به هدر ندن و اون رو برای ساختن کشور نگه دارن، در جایی که این حرفا حتی توو دنیای مدرن، حرفای تازه و بلندپروازانه ای به حساب می اومد.

ولی نقاطی توو کشور رویاها بود، که خیلی عقب مونده بود و هر قدر هم سپاه دانش و سپاه بهداشت و سپاه ترویج و آبادانی به اونجا فرستاده می شد، هر قدر هم زمین به دهقان ها داده می شد، باز مردم این نقاط می دیدن که شهری ها بهتر زندگی می کنن واسه همین پا می شدن می اومدن توو اطراف شهرهای بزرگ، توو حلبی آباد ها ساکن می شدن و کار عملگی می کردن چون در آمدش بیشتر از در آمد کشاورزی بود. زحمت اش کمتر از زمین خشک شخم زدن بود.

اما بشنوید از دیوهای پارچه به سر، که توو این جمعیت مهاجر، توو این جمعیت بی سواد، خیلی طرفدار داشتن.

اونا که خدای فریبکاری و پدرسوختگی بودن، به این مردم، که زندگی خوبی نداشتن، و زندگی خوب شهری ها رو می دیدن و حسرت می خوردن، می گفتن نیگا کنید! شاه مملکت توو کاخ نیاورون زندگی می کنه، توو کاخ سعد آباد زندگی می کنه، خوراک بوقلمون می خوره، بنز شونصد سوار میشه، سر میز شام با فلان رییس جمهور و بهمان پادشاه، شراب می خوره، و شما بدبخت بیچاره ها توو حلبی آباد زندگی می کنید. پا شید و حکومت رو از دست این آقا بگیرین بدین دست ما، ما نه تنها آب و برق رو مجانی می کنیم بلکه شما رو به مقام انسانیت می رسونیم!

اما دو کلمه هم بشنوید از بچه دیوهای دیگه ای که جنس شون با دیوهای پارچه به سر فرق داشت.

یه همسایه ی خرس گنده ی نکره ی نکبت توو شمال کشور رویاها بود که اسم اش داس و چکش بود.

داس و چکشی ها دیوهایی از جنس دیگه بودن. اونا پارچه روو سرشون نداشتن، و مثل آدم لباس می پوشیدن، و بیشترشون هم مثل من سبیل کلفتی داشتن.

اینا وقتی ودکا می خوردن و سرشون گرم می شد، دندون هاشون که بیرون می افتاد می دیدی وای! چه دندون های تیزی! چه دندون هایی که ازش خون می چکه و لای دندون ها اسکلت آدم گیر کرده! خون و اسکلت مردم خودشون که مخالف ایده های داس و چکشی بودن و توو سیبری یخ زده، کشته شده بودن! خون چک ها و لهستانی ها و مجارها که نمی خواستن کشورشون به دست دیوهای داس و چکش بیفته.

این دیوهای شبیه خرس، اینا هم از قدیم و ندیم می خواستن که شمال کشور رویاها رو مال خود کنن. دریای پر از دٌر و گوهر و ثروتی که بین اونا با کشور رویاها بود کلا مال خود کنن. کشور رویاها رو تیکه پاره کنن که بتونن حاکم کل کشور بشن و کشور داس و چکش رو از راه زمین به خلیج ی که اسم اش از اول تاریخ فارس بوده تا آخر تاریخ هم فارس باقی خواهد موند وصل کنن.

این دیوها، یه سری «دیو چه» یا بچه دیو سبیلو توو کشور رویاها داشتن که هر چی دیو خرس گنده می گفت اونا هم همون رو عینا تکرار می کردن. این بچه دیوها اگر چه با سواد بودن اما سوادشون یه طرفه بود. یعنی حتی اگه سوادشون می گفت که کار و راه دیو بزرگه غلط ه، اونا باز به ستایش دیو خرس گنده می پرداختند و چشم بسته او هر چی می گفت انجام می دادن تا جایی که حتی اگر یه تیکه از کشور رویاها که مردم اش ترکی حرف می زدن از ایران جدا می شد و به کشور داس و چکش می پیوست می گفتن به به! چه کارِ خوبی!

اگه یه تیکه از سرزمین رویاها که اصلا سرزمین رویاها با دست مردمان اونجا که کردی حرف می زدن شکل گرفته بود جدا می شد و نوکر کشور داس و چکش می شد، باز هم می گفتن به به! چه عالی! کار از این بهتر نمیشه!

واسه اینم که فرق بیفته میون ترک و کردی، که اهل کشور رویاها هستن، با خوداشون که می خواستن ایرانی نباشن و داس و چکشی بشن، اسم خودشون رو هم گذاشته بودن «تورک» و «کورد»! یه کلمه هم یاد گرفته بودن به اسم «الینیه» که می گفتن تورک و کورد، ترک ها و کردهای الینیه نشده هستن! :)))

شاهِ پسر، تووی یه دوره ی تاریخی که این دیو بچه های سبیل کلفت تونستن قسمت ترک ها رو از ایران جدا کنن و با کشور داس و چکش هم پیمان کنن، و منطقه ی کردها رو هم نزدیک بود از کشور رویاها جدا کنن، با ارتش ایران و مقداری سیاست مداری رفت و اون قسمت ها رو از دیو بچه های سبیلو پس گرفت، واسه همین اینا هم مثل دیوهای پارچه به سر، کینه ی عجیبی نسبت به شاهِ پسر داشتن.

همه ی اینا دست به دست هم داد، و سال ۵۷ یک اتفاقی توو کشور رویاها افتاد که کشور رو تبدیل به کشور کابوس ها کرد؛ اون اتفاق، انقلاب اسلامی بود.....

بچه های خوب! بقیه ی قصه رو فردا شب براتون تعریف می کنم....

ادامه دارد...



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy