باز بر منبر نمایان شد سروش
آن دریده شرمِ بر بیهوده کوش
آن نقاب افکندهی عزت گریز
شیخک گندم نمای جو فروش
آن ستایای کژیهای «امام»
ازسبوی کهنهی دین باده نوش
عنکبود جهل را دستاربند
جنگگستر شیخنا را عیب پوش
تاجرِ کالای چرک و مندرس
صاحب سمساریی پر مار و موش
بایدش گفتن: بپایان آمدهست
دورِ شیادی و شامورتی؛ سروش!
خلق دست رد زده بر نظمتان
بهتر آن باشد که بنشینی خموش!
هر که این یاوه سرایی بشنود
با دو دست خویش بر بندد دو گوش
جان بفریاد آید از این ابلهی
درد بنشیند بجانِ دُردنوش
جای این مهمل تراشیها بکوش
تا فرا گیری جوی از عقل و هوش!
هان! نمیبینی جهان بیدار شد؟
دیگ خشمِ مردمان آمد بجوش!
یاور استوار
بهیزک ۱۴۰۱ استکهلم