رمضان سال ۱۳۶۱ بود. خوابگاه ما در طبقه ی بالای یکی از ساختمان های پادگان سلطنت آباد بود. پله ها زیاد بود و البته بالا پایین رفتن از پله ها، باید برای سرباز یک نوع تفریح باشد و تمرین!
مربیان ما، مربیان تکاور رنجر در زمان شاه بودند.
گروهان ما، گروهانی بود که تمام پادگان به آن چشم داشتند.
سخت ترین و بی رحمانه ترین آموزش ها را گروهان ما داشت.
مربیان ما موجودات وحشتناکی بودند. ظاهرا بی رحم بودند و بی گذشت. کسی را که اشتباه می کرد، به حد مرگ می زدند، و داشتیم کسانی را که بعد از کتک خوردن یا تنبیه ورزشی -که غیر از تمرین ورزشی بود- بیهوش روانه بهداری شده بودند و بعد هم روانه زندان پادگان.
بعد ها فهمیدیم که بی رحمی و شقاوت آن ها موجب زنده ماندن ما در جنگ شد.
به ما می گفتند، پیروزی برای شما، نه فتح بصره و بغداد، نه پیروزی اسلام، بلکه حفظ وطن و زنده و سالم ماندن خودتان است.
محیط،،، اسلامی شده بود و مثلا کتک زدن و تنبیه بدنی ممنوع. بارها مربیان ما را،،، به سیاسی ایدئولوژی احضار کردند که شما نباید کسی را بزنید یا تنبیه بدنی کنید. آن ها هم با قاطعیت می گفتند ما می زنیم و تنبیه بدنی می کنیم و شما اگر روش ما را نمی پسندید، ما را از این پُست بر دارید.
آن ها در آن سال و در آن محیط انقلاب زده، وقتی از ارتش زمان پادشاه فقید یاد می کردند، به پادشاه با نهایت احترام و افتخار «اعلی حضرت» می گفتند و با صدای بلند و بدون ترس می گفتند: اگر ما گاردی ها [گارد جاویدان] دستور تسلیم نمی گرفتیم انقلاب هرگز پیروز نمی شد.
معاون یکی از این مربیان، قبل از انقلاب، بادی گارد به بیانِ خودش «والاحضرت اشرف» بود.
باری.
ماه رمضان در پیش بود و بچه ها فکر می کردند در این ماه «مبارک» از شدت آموزش ها به خاطر روزه بودن بچه ها کم خواهد شد و با رحم و شفقت بیشتری با آن ها برخورد خواهد شد.
یکی دو روز قبل از شروع ماه رمضان، چند نفری به هوای مذهبی نشان دادن خود شروع به روزه گرفتن کردند.
ما که چند نفر بی خدا بودیم و در پادگان به ضد انقلاب بودن مشهور بودیم، با دیدن چهره ی خونسرد و بی تفاوت مربیان مان، حدس می زدیم که خواب هایی برای ماه رمضان دیده اند ولی چه خوابی نمی دانستیم.
عصر روز قبل از اول ماه رمضان، مربی مان به خوابگاه آمد و با حالتی محزون و دراماتیک فرا رسیدن ایام مبارک رمضان را به ما تبریک گفت، و آرزوی روزهای روزه دارانه ی خوبی برای همه ی ما کرد و بعد گفت، برای این که عده ای که روزه نخواهند گرفت، مزاحم روزه داران عزیز ما نشوند و غذا خوردن آن ها باعث نشود که روزه داران به رنج و عذاب بیفتند لذا ما خوابگاه دیگری در طبقه ی پایین ساختمان در نظر گرفته ایم....
در این لحظه همه منتظر بودند فرمانده بگوید، که روزه «خواران» باید به خوابگاه پایین بروند، که ایشان بر خلاف تصور همگان گفت:
کی ها می خواهند روزه بگیرند؟
تقریبا ۹۵ درصد دست های شان را بالا بردند.
فرمانده گفت:
ضمن تبریک به شما عزیزان، حالا شما که قرار است روزه بگیرید، تخت های خود را -که تخت های سه طبقه ی بسیار سنگین بود- به خوابگاه پایین منتقل می کنید! و روزه خواران همین جا می مانند! :)
البته غر و لند هایی به گوش رسید ولی خب ارزش داشت! «حتما ما روزه داران، می توانیم آموزش های خفیف تری داشته باشیم».
هیچی! روزه داران عزیز، با مصیبت تخت های سنگین خود را به پایین منتقل کردند.
اما خوابگاهِ در نظر گرفته شده، مدت ها بود استفاده نشده بود و به شکل انباری در آمده بود. لذا باید به طور کامل تخلیه و بعد مرتب و تمیز می شد تا بتوان تخت ها و کمد ها را در آن قرار داد.
این کار هم توسط کسانی که می خواستند روزه بگیرند انجام شد و ما روزه خواران که حدود ده نفر بودیم، در خوابگاه درندشت، تنها ماندیم.
صبح روز اول ماه رمضان، اتفاقا صحرا داشتیم.
این روزی بود که با تجهیزات کامل فردی و نظامی که بسیار سنگین بود، به تپه های اطراف پادگان -که الان همه اش ساختمان سازی شده- می رفتیم و بخشی از آموزش های رزمی را در آن جا می دیدیم.
در مواقع عادی، بعد از برگشتن از صحرا، درب و داغان بودیم. اما امروز که روز اول ماه رمضان است، حتما فرماندهان با ملاحظه ی بیشتری با سربازان، بخصوص سربازان روزه دار برخورد خواهند کرد.
همین را بگویم که آن روز، وقتی از صحرا به پادگان برگشتیم، ما که روزه نبودیم، به خاطر بلاهای آموزشی که آن روز بر سر ما آوردند، و در نتیجه آب قمقمه ها را تا ته نوشیده بودیم، به حالت له له زدن، به آبخوری ها هجوم آوردیم و من در آن هجومِ تشنگان که دست به شیر آب نمی رسید، کلاهخودِ امریکایی ام را که کف ش اش با تکه ی چرمی ایزوله شده بود، و این کلاه روی سر سربازان بسیاری گذاشته شده و چربی سرهای بسیار، به خورد چرم مزبور رفته، و رنگ قهوه ای چرم به سیاهی می زد، از سر برداشتم و پر از آب کردم و به کناری رفتم و مثل آبی گوارا آن را سر کشیدم و خودتان حدس بزنید که آن ها که روزه بودند چه وضعی داشتند، که البته بیش از هفتاد درصدشان همان جا روزه شان را شکستند و عصر نزدیک به همین تعداد، تخت ها بر دوش، از خوابگاه روزه داران به خوابگاه روزه خواران در بالاترین طبقه ی ساختمان نقل مکان کردند!
نشان به آن نشان، در روز آخر ماه رمضان، تنها یک نفر در خوابگاه پایین حضور داشت که او هم به خاطر شرط بندی یی که با عده ای از بچه ها کرده بود که من می توانم تا آخر ماه رمضان روزه بمانم خود را روزه دار نشان داد و ما هر چه زاغ سیاه اش را چوب زدیم که مچ او را موقع روزه خواری بگیریم موفق به این کار نشدیم!
و امروز از قول معاون هماهنگکننده ارتش، امیر دریادار حبیب الله سیاری می خوانیم:
«تصمیم بر این است که به علت همزمان بودن با ماه مبارک رمضان، رژه نیروهای پیاده انجام نشود و فقط رژه محمول (نمایش تجهیزات) در تهران و سایر مراکز استانها انجام میشود.»
و خودتان آخر عاقبت چنین ارتشی را حدس بزنید!