Friday, Jun 9, 2023

صفحه نخست » برگ‌هایی از زندگی سیاسی شاپور بختیار*، بخش دهم: کریم سنجابی میان پاریس و تهران، علی شاکری زند

Ali_Shakeri_Zand.jpgبختیار یک شخص نیست؛ یک راه است؛ راه امروز و آینده‌ی ایران

در بخش پیشین با مقایسه‌ای میان رفتار احتشام‌السلطنه با ملا کاظم خراسانی در دیدارش با او در نجف و رفتاردکتر سنجابی در پاریس در برابر خمینی نتیجه گرفته‌بودیم که:
«این است تفاوت میان یک مرد سیاسی متکی به خود و آگاه از رموز کشورداری با یک مدعی رهبری فاقد اعتماد به نفس و تنها چالاک در مانع تراشی برای یاران خود (حمله به دکتر صدیقی) و آماده برای طرد آنان (اخراج دکتر بختیار).
پس اینک بسیار بجاست که در این مورد از نگاه شاپور بختیار به همین قضایا و وضع نیروهای سیاسی آن روز نیز آگاه شویم.
وی درباره‌ی دوران دولت جمشید آموزگار و یکساله‌ی پیش از «انقلاب اسلامی» از جمله چنین می‌نویسد «ملایان که در مدت بیست‌وپنج سال جز در چند مورد، مانند آنچه خمینی در سال های ١٣۴١ و ١٣۴٢ کرد، خودی نشان‌نداده‌بودند بسیار سریع شنونده پیداکردند. سلول‌های این نیروی جدید در مساجد شکل گرفت که از یک طرف پول دولت و پادشاه آنها را تغذیه می‌کرد و از طرف دیگر اعانه‌های خمینی که از بعضی کشورهای خارجی مسلمان دریافت می‌داشت و جزئی از آن را میان ملایان پخش می‌کرد تا از او پشتیبانی کنند. آموزگار پس از آنکه جانشین هویدا شد بخشی از منابع ملایان را قطع‌کرد. شاید بیش از نیمی از آن را که خود مبلغ معتنابهی بود. وقتی در اواخر سال ١٣۵٧ صورتی از آنها را برای من آوردند دیدم که برخی از آنان سالانه بیش از یک میلیون فرانک دریافت می کردند و برای برخی دیگر این مبلغ از یک میلیون دلار هم تجاوز می‌کرد۱.» و می‌افزاید: «ما حتی اجازه‌ی اینکه در خانه هایمان گردهم‌آییم نداشتیم ولی خمینی برای جمع آوری پیروانش در هر شهری صدها مسجد در اختیار داشت. شعار از نظر مردم مشخص شد؛ همه فریاد برداشتند "زنده باد اسلام"؛ درست به این دلیل که کسی حق نداشت فریاد بزند "زنده باد مصدق". و در پسِ پشت اسلام قد و بالای خمینی نمایان شد؛ و اینگونه است که در یک "انقلاب" پیروز می‌شوند، یا همه چیز زیروزبر می‌شود۲.»
وی سپس به مقالات«حقیرانه»ای که علیه بعضی از روحانیون، و نوشته‌ی زننده و شنیعی که در دیماه ١٣۵۶ علیه شخص خمینی منتشرشد اشاره کرده می‌گوید این عمل از هر ناحیه‌ای که بود مبتکر آن توانست به هدف خود دست‌یابد چه «اولاً خشم ملایان متعصب را برانگیخت و در ثانی خمینی را به کسانی که هنوز توجهی به او نداشتند نیز شناسانید. در مقابل این جوش‌و‌خروش، جبهه ملی فعالیت اندکی داشت زیرا، در حالی که دولت آن را فلج کرده‌بود، در این سالی که نفوذ ملایان به سرعت برق بالا می‌رفت، از آزادی نسبی زمان آموزگار هم نتوانست سودی‌بَرَد۳.»
و در مورد دولت آموزگار اضافه می‌کند:

«باید بگوییم که او توانست زمینخواری های آزادانه‌ی حوالی شهرهای بزرگ را مهارکند و به همت او بود که از بهای زمین۵٠% کاسته‌شد. اما بدبختانه اینگونه نتایج در جو هیجانات حاکم گم‌می‌شد۴.»
و سرانجام به جنایات حزب الله در آن سال پرداخته می‌نویسد:« در آن لحظات سرنوشت کشور در خیابان ها تعیین می‌شد، بانک ها را غارت‌می‌کردند، نوبت نوبت آدمکشان بود. در اواخر مردادماه آتشسوزی سینما رکس آبادان به مرگ٣٨٠ تن۵ از مردم بیگناه انجامید (...). از طرف توده‌ای‌ها و ملایان فریاد بلندشد که این جنایت به دست ساواک صورت‌گرفته‌است. ساواک همان بود که می‌دانیم ولی اینگونه تهمت‌ها افزون بر دروغ بودن، از بوته‌ی آزمایش هم روسفید بیرون نمی‌آمد. دولتی که در پی ایجاد آرامش است چه نفعی از بوجود آوردن چنین فضایی می‌توانست ببرد۶.» [ت. ا]
سخنانی که تفاوت نگاه وی درباره‌ی خمینی و حزب‌الله او از همان زمان، با نگاه دکتر سنجابی در این مورد را بخوبی نشان‌می‌دهد. و برخلاف دکتر سنجابی که دیدیم چگونه از کنار کتاب ولایت فقیه (حکومت اسلامی) خمینی بی‌پروا می‌گذرد، نه به طرح حکومت اسلامی ترسناک آن توجهی نشان می‌دهد و نه به آثار جهالتی که نویسنده‌ی آن کتاب از خود آشکارمی‌کند، شاپور بختیار در بسیاری از نوشته‌های خود، و از آن جمله در فصول مختلفی از کتاب یکرنگی به ناآگاهی وی از واقعیت‌های جهان و تاریخ بشریت، که ما هم پیش از این نمونه‌هایی از آن را در نقل‌قول هایمان از کتاب ولایت فقیه آوردیم، اشاره‌می‌کند. به‌عنوان نمونه در یکرنگی، در جایی می‌گوید که شاه نوشته‌های او را ممنوع کرده‌بود و این اشتباه بزرگی بود «زیرا تصویری که این نوشته‌ها از شخصیت نویسنده‌ی آنها ترسیم می‌کند خود به مؤثر ترین نیروی دافعه تبدیل‌می‌شود.» و اضافه می‌کند که این نوشته‌ها می‌بایست، به‌عکس، بطور وسیعی پخش‌می‌شد تا همه کس بخواند. عقیده‌ی من همیشه این بوده که باید گذارد همه هر یاوه‌ای که می‌خواهند بگویند و بنویسند؛ مردم سرانجام به حقیقت پی‌می‌برند۷.»
و سپس می‌افزاید که «در هر صفحه‌ی نوشته‌های او جهالت ، ابتذال و اندراس فریادمی‌زند. همه‌ی آن توهین ابدی به عقل سلیم و ادب است.»
و همانجا برای این ادعاها مثالی می‌آورد، وقتی می‌گوید:«آیت‌الله زندگی اَنَبذُقلُس [فیلسوف یونانی قرن پنجم پیش از میلاد] را در عهد سلطنت داود نبی قرارمی‌دهد، که پانصد سال پیش از او می‌زیسته‌است ... و از وجود یک پادشاه در یونان قرن پنجم پیش از میلاد یاد‌می‌کند. و «فیلسوف را یک دانشمند بزرگ الهیات و یک شهید راه ایمان" می‌خواند که "کوشیده‌بود تا مردم را قانع‌کند که خدایی جز خدای حقیقی را نپرستند"۸.»
و واقعیت این است که تازه شاپور بختیار، در کتاب یکرنگی که برای اروپاییان نوشته‌شده و باید در آن نهایت اختصار را رعایت می‌کرده است در این باره به مشتی از خروار بسنده‌کرده‌است۹»
سپس در این باره می‌افزاید که «چه بسا که توده‌ی مردم به این همه اغتشاش ذهنی آمیخته به خودپسندی حساس نباشند اما کیست که پس از براهین نفرت‌انگیز درباره ی آداب بول و جماع، هنگام برخورد به عباراتی از این قبیل که: «... باید دست دزد را برید، قاتل را بجای زندانی کردن کشت، و زن و مرد زناکار را حد زد، بسختی یکّه نمی‌خورد۱۰؟»، و مثال‌های دیگری از همین دست، درباره‌ی خطر «کلاه‌های مسخره‌ی اروپایی» برای استقلال کشور و مخالفت آن با «اراده‌ی الهی»، و مضرات «جلوگیری از ازدواج جوانان بالغی که به سن بلوغ قانونی نرسیده‌اند.»
درباره‌ی این پرسش ضیاء صدقی از دکتر سنجابی که آیا، بر اساس رفتار و گفتار آیت‌الله خمینی و هوادارانش، آنان قصد برقراری حکومت اسلامی داشته‌اند یا نه باید اضافه‌کرد که آیت‌الله محمـد بهشتی، یکی از نزدیک‌ترین پیروان خمینی که خود از نظریه‌پردازان «حکومت اسلامی» بود و از همان دوران تحصیل مقالات متعددی با همین عنوان نوشته‌بود و یکی از اقدامات او در این زمینه تشکیل گروهی بود به نام «هسته تحقيقاتي به منظور كار پژوهشي درباره حكومت إسلامي.» از طرف دیگر گفته‌های علی‌اکبر هاشمی رفسنجانی در یکی از مصاحبه‌هایش، درباره‌ی تبادل نظرهایی که در آخرین سال های پیش از «انقلاب» در این زمینه با بهشتی داشته‌است، و این بحث آن دو در این باره که آیا آنان در آن زمان برای اداره‌ی امور کشور بقدر کافی آمادگی یافته بوده‌اند یا نه، به‌خلاف این تصور دکتر سنجابی که گویا معلوم نبوده که آنان چنین نیتی داشته‌اند، گواهی می‌دهد.
اگر در آنچه تا اینجا گفته‌شد جنبه‌ی استنتاجی بر جنبه‌ی خبری غلبه داشت، باید گفت که گواهی‌های مطلقاً خبری هم درباره‌ی بی‌اعتنایی دکتر سنجابی به واقعیت وجود دارد.

تجربه‌ی دکتر عبدالرحمن برومند۱
و واکنش‌های دکتر کریم سنجابی
و دکتر شاپور بختیار
دکتر عبدالرحمن برومند ضمن پاسخ به این پرسش که چه کمک‌های مالی به خمینی می‌کرده‌است به ضیاء صدقی، مصاحبه‌گر دانشگاه هاروارد توضیح می‌دهد که وجوه شرعی او و خانواده‌اش که در گذشته به مراجع دیگری پرداخت‌می‌شده از چند سالی پیش از انقلاب، به ابتکار واسطه‌ی این کار و رضایت خود آنان، به آیت الله خمینی داده‌می‌شد. سپس اضافه‌می‌کند که در «سالهای ۴٩، ۵٠،...، که یک سفری به اروپا آمده» بوده، در پاریس ابوالحسن بنی‌صدر، که برومند او را از زمان فعالیتش در جبهه ملی دانشگاه می‌شناخته، از او می‌خواهد که این کار را به وساطت او انجام‌دهد و ده درصد از وجوه را هم برای، کمک به مخارج سیاسی، با موافقت خمینی در اختیار او بگذارند. برومند می‌گوید که من، به‌شرط دریافت رسید، که رسمی بود رایج در میان مراجع، «حرفی ندارم.» و سپس اضافه می کند:
«از آن تاریخ به بعد وجوهات شرعی که من پرداختم توسط بنی‌صدر از طریق پاریس برای ایشان فرستادم؛ رسید هم می‌گرفتم. رسید به امضای آقای خمینی می‌آورد. در صد خودش [را] هم خودش می‌دانست؛ دیگر با آقای خمینی [بود] به من مربوط نبود۱۲.»
«این بود تا وقتی آقای خمینی آمد به پاریس و چند روز بعد که من در نوفل لوشاتو ملاقاتش کردم. از آن تاریخ هر نوع پرداخت وجوه شرعی به ایشان را قطع‌کردم. چون اولین ملاقات با ایشان برای من دو چیز را ثابت کرد.
١ـ اینکه ایشان ملی نیست.
٢ـ اینکه ایشان رسات الهی ندارد؛ و حتی در مقام یک مجتهد جامع‌الشرایط هم تقوای کافی برای دریافت سهم امام ندارد.»
در پاسخ این که دلائل این «برداشت‌ها» چه بوده، عبدالرحمن برومند چنین می‌گوید:
«در اولین ملاقاتی که بنده با ایشان کردم که ملاقاتی عام بود (...) ایشان آمد و زیر آن درخت سیب معروف نشست و شروع‌کرد به صحبت کردن، و چیزی گفت آنجا که من یکه‌خوردم پافشاری در این [بود] که نهضت فعلی مردم ایران از ١۵ خرداد ١٣۴٢ آغازشده. خوب، برای یک مصدقی عضو جبهه ملی، عضو شورای جبهه ملی، که از همان وقتی که دانشجوی دانشگاه بود در تهران، به مصدق عشق می‌ورزید، و راه و رسم مصدق را یک مکتب عالی تلقی کرده‌بود، این صحبت یک خرده سنگین است، چون اگر حرکتی در ١۵ خرداد هم پیش‌آمد، ما این حرکت را باز دنباله‌ی نهضت مصدق و نهضت ملی ایران می‌دانستیم. از این جهت وقتی صحبت ایشان تمام‌شد و رفت من به پسر ایشان گفتم: "[با] این حرف آقای خمینی، یا ایشان آگاه نیست و باید شما آگاهش‌کنید، یا اینکه، خدای نخواسته، منظوری در کار است. چطور آغاز جنبش مردم ایران ١۵ خرداد است؟ پس نهضت مشروطه، اولاً، چه؟ و، در ثانی، نهضت ملی شدن نفت و نهضت ملی ایران به رهبری مصدق چه؟" گفت "این مطالب را خودتان به او بگویید. " گفتم من ایشان را می‌خواهم ملاقات‌کنم." گفت من می‌گویم و به شما اطلاع می‌دهم." آمدم به هتل، دو سه ساعتی بعدش آقای بنی‌صدر به من زنگ‌زد و گفت "آقای خمینی ساعت ٨ آنجا منتظر هستند که شما را تنها بپذیرند و با شما صحبت‌کنند." بنده رفتم یک تاکسی گرفتم و ساعت ٨ بعد از ظهر خودم را رساندم آنجا. (...)»
«ما رفتیم... و من رفتم توی آن اطاق، چهارزانو نشستم و با ایشان صحبت‌کردم. ایشان راجع به جبهه ملی صحبت‌کرد. اول گفت که "چرا؟ [...]". البته بعد از هفت سال آنچه که من یادم می آید، یعنی نکاتی را [...] یک ساعت و نیم صحبت کردم با ایشان.»
(...)
«یکی از ایرادات ایشان این بود به جبهه ملی که "چرا اسمش را نمی‌گذارید جبهه اسلامی و جبهه ملی [است]؟" «گفتم:
"این اضافه کردن اسلامی را به جبهه ملی من یک حشو قبیح می‌دانم.
"١ـ برای اینکه یک ملتی است قاطبه‌ی مردمش مسلمانند، اکثریت کسانی که جبهه ملی را تأسیس‌کردند مسلمانند، بقیه [هم] مسلمانند، و اضافه‌کردن اسلامی به ملی، این یک توهینی است به سایر مسلمین ایران. یعنی شما نیستید مسلمان؛ فقط ما مسلمان هستیم."
"٢ـ این که جبهه ملی یک جبهه‌ی ملی است، و در میان مردم ایران زردشتی هست، مسیحی هست، عرض شود، که چگونه می شود از وجود این اشخاص، به شرط آنکه ملی باشند، استفاده نکرد و منحصر کرد، جبهه ملی را، به مسلمان."
«ایشان البته سکوت کرد؛ بعد گفت "در جبهه ملی مارکسیست‌ها هستند" گفتم مثلاً ؟"؛ "گفت خلیل ملکی." من خنده‌ام گرفت؛ گفتم "آقا، خلیل ملکی سالهاست فوت‌شده؛ گذشته از این، یک وقتی ایشان عضو حزب توده بود، بعد منشعب شد؛ دشمن اینها بود؛ اینها به خونش تشنه بودند. و حالا اصلاً حیات ندارد که [بگوییم] مارکسیست بود یا نه؟" گفت "چرا؛ حزبش که با شماست."»
«اصلاً نمی دانست که خلیل ملکی واقعاً کیست. زنده است؟ نیست؟ بعد گفت که "حزبش هست؛ در [جبهه ی] شما شرکت می‌کند، حالا". گفتم "والله، حزبی به آن صورت که مرحوم خلیل ملکی اول داشت که وجودندارد. یک انشعاباتی در آن شده (...)".»
«بعد گفت "شما چرا چسبیده‌اید به قانون اساسی؟".» گفتم "قربان، در یک مملکتی که یک رژیمی این چنین حاکم است وقتی کسی بخواهد مبارزه‌بکند، [که] مسلحانه هم نیست، مبارزه‌اش؛ مخفی هم نیست، باید جنبه‌ی قانونی داشته‌باشد و تنها سنگری که ما داریم، که قانون اساسی باشد، آن را نباید رها کنیم، چون متکی به قانون اساسی مبارزه می‌کنیم و اینهمه ضایعات داریم؛ وای به حال آن که از قانون اساسی هم صرف‌نظر کنیم. دیگر قانوناً خون ما مباح می‌شود برای این دستگاه." گفت که ـ عین عبارت [او]ست ـ دستش را گذاشت روی زانوی من که نشسته‌بودم پای تشکش، گفت که"اگر توی این خط هستید که این پسره باید برود، اینها اهمیتی ندارد؛ مسلمان بیاید، نیاید؛ غیر مسلمان باشد، مذهبی باشد نباشد، مارکسیست باشد، نباشد، اصل مطلب این است که توی این خط باشد اگر ـ این یک فرصتی است ها !، ـ عین عبارتش است ـ اگر این فرصت گذشت دیگر مُحال است ها ! دیگر تا ابد نمی‌شود ها !"»
« این درست؟ خوب اینجا من فوری نتیجه گرفتم که ایشان، صدر در صد، رسالت الهی ندارد. چون کسی که رسالت الهی داشته‌باشد برایش مفهومی ندارد که اگر نشد، ابد[اً] و تا ابد نمی‌شود، محال است، و اینها دیگر نیست. یک راهی دارد می‌رود. و اگر [رسالت الهی] داشته‌باشد باز برایش مطرح است که مسلمان باشد یا نباشد...مارکسیست باشد یا نباشد. اگر گفت "مطلبی نیست؛ فقط منظور رفتن "این پسره" است"؛ این دیگر جنبه‌ی سیاسی مطلق پیدامی‌کند؛ جنبه‌ی مذهبی آقای خمینی برای من از بین رفت. پس دیگر از این ساعت من آقای خمینی را مستحق دریافت سهم امام و وجوهات شرعی نمی‌دانستم. به همین جهت هم دیگر یک شاهی من بابت این کار در تمام مدتی هم که در پاریس بود، چندین دفعه هم آمدم، دیدمش ـ یک شاهی ـ به او ندادم. این را به بنی‌صدر هم گفتم؛ وقتی بنی‌صدر گفت "چیزی به آقا نمی‌دهی؟" گفتم "نه؛ آقا دیگر چیزی از این بابت نمی‌تواند بگیرد. از این به بعد من سهم امامم را به شریعتمداری یا دیگران خواهم‌داد." بعد ایشان یک مرتبه‌ی دیگر هم مطرح‌کرد که جالب بود، ها! من آن وقت مطرح کردم: گفتم" آقای خمینی؛ شما امروز مطلب ـ چیز ـ را مطرح کردید. مطلب اینکه حرکت از پانزده خرداد ۴٢ آغازشد، و من تعجب کردم". گفت "چرا تعجب کردی؟" گفتم "برای اینکه شما بکلی فراموش‌کردید که در مملکت یک نهضت مشروطیتی هم بود. بعد از آن، از آن مهم‌تر که هم دنباله‌ی آن بود و هم مهم‌تر از آن، نهضت ملی کردن نفت به رهبری دکتر مصدق بود. اگر آن نبود هرگز ۱۵ خرداد بوجود نمی‌آمد". گفت ـ آقا وارد بحث شد، خیلی تند ـ "که نخیر؛ همچین چیزی نیست. این الهی است ـ حالا کسی که الان دو دقیقه نیست که الهی بودنش، به من ثابت شده، که نیست ـ، آن سیاسی بود. اولاً نهضت مشروطه را که شما یک مرد متدین پیامبر گونه‌ای مثل شیخ فضل‌الله [در آن] اعدام شد...". من دیگر ـ اصلاً ، اصلاً دیگر ـ آب سرد روی سر من ریخته‌شد ـ مردک ـ این چیز دیگری است اصلاً. بعد من اصرار، که "ملی شدن نفت همچین؛ ـ و آن"ـ البته آن وقت دیگر نگفت که ـ مثل بعد که گفت "مصدق سیلی خورده "ـ و فلان و اینها. آنوقت این جرأت را نکرد. آخرش دید من ول‌کن معامله نیستم، گفت "خوب؛ اقلاً یک چیزی است، اینکه بگوییم این: پسره باید برود، همه می‌فهمند. اما ملی شدن نفت و [اینکه] چه منافعی برای مملکت دارد را همه نمی‌فهمیدند؛ یک عده‌ی معدودی می‌فهمیدند". به آن هم گفتم، گفتم "پس شرط این است که شما برای اینکه رهبر مردم هستید؛ هدایت می‌کنید مردمی را که روشن نیستند؛ شما روشن کنید که آن چه بود و چه کرد".»
«اینها تمام‌شد؛ وقتی که آمدم بیایم بیرون گفت "مطالبی که با هم صحبت کردیم، بین خودمان باشد؛ از اینجا بیرون‌نرود."»
«خوب؛ ببینید؛ من سه تا دلیل پیدا کردم.
«١ـ ایشان جنبه ی روحانی، به معنای آخوندی که تقوای دریافت سهم امام و به مصرف رساندن صحیحش را داشته باشد، ندارد.
٢ـ ملی نیست؛ نه تنها ملی نیست، ضد ملی است. نه تنها آزاده نیست، ضد آزادی است؛ کسی که شیخ فضل الله برایش آن مقام و منزلت را داشته باشد.
٣ـ بعد، ریاکار و سالوس هم هست، چون به من می گوید مطالبی که با هم صحبت‌کردیم از اینجا بیرون‌نرود.»
گزارش دکتر برومند به
سران جبهه ملی ایران
دکتر برومند در ادامه ی بیان آنچه دیده و شنیده‌بود اضافه‌می‌کند:
«این دلائلی بود که [بر اساس آنها] من بطور کلی خمینی را شناختم. دیگر از هر نوع پرداخت سهم امام به ایشان خودداری کردم. و سوم از همان زمان به همه ی دوستان جبهه ملی، چه گزارش این ملاقات، چه ملاقات‌های دیگری که همه‌اش از طرف جبهه ملی بود، [و] با ایشان کردم، هشداردادم، تذکردادم که این دشمن ماست؛ این دشمن ملی‌گرایی است؛ این دشمن ناسیونالیسم است۱۳.»
ضیاء صدقی به پرسش های خود ادامه داه می گوید:
ـ«من الان می خواستم از حضورتان سؤال کنم که آیا شما این مطالب و این برداشتهای خودتان را به اطلاع آقای صالح، آقای دکتر سنجابی...
ج ـ آقای صالح؟
س ـ آقای حق شناس، آقای داریوش فروهر...
ج ـ آقای صالح که به هیچوجه، چون فعالیتی نمی‌کرد.
س ـ بله
ج ـ حضوری نداشت. ولی در هیأت اجرائیه‌ی جبهه ملی بنده این مطالب را مطرح‌کردم. بخصوص وقتی که جبهه ملی یکی از اعضایش که دکتر مبشری بود...
ـ بله
ج ـ جزو هیأت اجرائی‌اش [بود] و غالباً غایب بود، من به جای ایشان در خود هیأت اجرائیه شرکت می‌کردم. تمام این مطالب را، نه این دفعه، دفعات بعد [هم] تمام چیزهایی...
ـ حتی آن وقتی که پیغام آقای دکتر سنجابی را به ایشان رسانده‌بودند [کذا؛ "بودم" صحیح است] ـ بعد از آن "سه ماده [ای]" بود: «که خوب؛ ما آن سه ماده را هم شما فرموید و امضاءکردیم؛ "شما می‌فرمایید این برود و این نمی‌رود، و مملکت هم درب و داغون است؛ و این حلقه‌ی مفقوده [را]". ـ عین عبارتش است ـ کجا پیدا کنیم؟ و چه می فرمایید؛ چه باید کرد؟" و من اول که وارد شدم گفت "آقا من خودِ شما را به اسمِ خودت می‌پذیرم. در اطاق هم باز است؛ اما جبهه، مبهه، سرم نمیشود ها !"»
س ـ «آقای خمینی فرمودند؟»
ـ «بله. بعد هم، گفت ـ، به ایشان پیغام هایش [پیغام آقای سنجابی] را دادم ـ گفت "به ایشان بگویید این کارها به شما مربوط نیست. من هر وقت هرچه مصلحت باشد خودم اعلام می‌کنم". که من رفتم به تهران و گفتم.»
س ـ «بله؛ قبل از آنکه آقای سنجابی مسافرت کنند به پاریس آن اعلامیه‌ی سه‌ماده‌ای را امضاء بکنند، شما گزارش این برداشتتان را دادید به آقای دکتر سنجابی؟»
ج ـ «بله؛ عیناً، عرض کنم، در همین جلسه، قبل از اینکه بروم آقای خمینی...»
س ـ « بله؛ قبل از امضاءِ آن سه ماده‌ای.»
ج ـ «... قبل از آنکه بروم آقای خمینی را ببینم، با آقای دکتر سنجابی صحبت کردم که "من دارم می‌روم ایشان را ببینم". ایشان گفت "اگر ملاقات خصوصی داشتی ـ با او ـ و صحبت کردی، یک «سوُنداژ» بکن. چون من قرار است بروم برای بین‌الملل سوسیالیست ها؛ می‌روم کانادا".»
س ـ «بله؛»
ج ـ «" اگر ایشان مرا می‌پذیرد من از طریق پاریس بیایم بروم".»
س ـ «این صحبت در ایران شد با آقای دکتر سنجابی؟»
ج ـ « با تلفنِ آقای سنجابی به پاریس، به من گفت.»
س ـ «بله.»
ج ـ«گفت:" و اگر نمی‌پذیرد به من اطلاع بده که من اصلاً به پاریس نیایم. می‌روم به لندن و از آنجا می‌روم به کانادا". ...که من در همین جلسه‌ی ملاقات همین حرف را زدم، به ایشان. گفتم "آقای سنجابی احتمالاً برای مسافرت به کانادا از پاریس ردمی‌شود. اگر آمد اینجا خواست شما را ملاقات کند شما موافقت دارید یا نه؟" گفت البته در اطاق من به روی امثال شما باز است". حالا در آنجا هم ـ این را هم به شما بگویم که ـ چندین دفعه گفت که "من که غرضی ندارم؛ من می‌خواهم این پسره برود که شما بتوانید حکومت کنید. من هم بروم قم دعاگوی شما باشم". این را هم چندین دفعه گفت؛ کاملاً آن را هم من می‌فهمیدم. من تنها کسی هستم ـ شاید ـ که بعد از اولین ملاقات با خمینی، دیگر تشخیص دادم، دیگر برای من روشن بود. بنا بر این بر آنچه که در تهران گذشت، از عاشورا، از تاسوعا، از آن چیزها، من با یک نگاه پر سوءِ‌ظنی نگاه می‌کردم؛ و چنان وحشت داشتم و به همه شان می‌گفتم ـ به رفقایم ـ که نهایت ندارد.»
س ـ « شما وقتی که این مطالب را به آقای دکتر سنجابی گفتید...؟»
ج ـ «اجازه بدهید؛ اجازه بدهید آقا؛ این را هم، آمدم بنده، فوری رفتم تهران؛ هم گزارش این جلسه را دادم، و هم اینکه [گفتم] آقای خمینی موافق است و آقای سنجابی را می‌پذیرد.»
س ـ « شما وقتی که این برداشت‌های خودتان را به آقای دکتر سنجابی گفتید، عکس‌العمل ایشان چه بود؟ نظر ایشان چه بود؟»
ج ـ « عکس‌العمل (...)، در طول چندین گزارشی که من در این زمینه ها می‌دادم، یک جور بود. عکس العمل آقای بختیار تأیید شدید نظر من بود، و امتناعش با [از] هر نوع همکاری با خمینی (...).
«آقای سنجابی هم با خیلی بزرگواری و بزرگ منشی عکس‌العمل اولیه اش این بود که: "نه؛ شما اشتباه می‌کنید. یک پیرمرد روحانی است و اینها درست‌می‌شود. آخرین عکس‌العملی هم ـ که وقتی به او گفتم: "گفت به سنجابی مربوط نیست و خودم تصمیم می‌گیرم"... یک لبخند[بود]... و گفت نگران نباش..."»
اینجا هم باز دکتر برومند می‌کوشد تا دکتر سنجابی را آگاه کند که این تصور که می‌توان ترتیب این مشکل را داد، از واقعیت بسیار دور است، و به او گوشزد می کند که:
«شما که گذشته؛ سه‌ماده ای را هم امضاءکردید.» [ت. ا.] و با گفتن اینکه «شما با این کارتان کار جبهه ملی را هم که یکسره کردید» کوشش می‌کند به وی بگوید وقتی که دیر شد ترتیب این کار غیرممکن می‌شود، و سعی‌دارد او را بیدارکند؛ اما بی‌نتیجه؛ وی اضافه می‌کند:
« از آن اول اگر ما می‌ایستادیم و می‌گفتیم "آخوند یعنی چه؟ اصلاً ما با آخوند نمی‌توانیم در یک راه برویم؛ و اینها..."، شاید می‌توانستیم [وضع] را نجات بدهیم. ولی حالا دیگر دیر است۱۴.»

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شاپور بختیار، همان، ص. ١٣۶؛
-Chapour Bakhtiar, op. cit. p. 109.

۲ پیشین ، صص. ١٣٧ـ١٣۶؛
-Idem , pp. 109-110.
۳ پیشین، ص١٣٧ ؛
-Idem , p. 110.
۴ پیشین، ص. ١۴٠؛
-Idem, p. 112 .
۵ پیش از این دیده‌بودیم که این رقم متجاوز از ۵٦٠ تن بوده‌است.
۶ پیشین، ص.۱۴۰؛
-Idem , p. 112.

۷ پیشین، ص.٢٦٩؛
-Idem , p. 215.

۸ پیشین؛
-Idem.
۹ کتاب کشف اسرار آیت‌الله خمینی از اینگونه سخنان بی‌پایه لبریز است. در همان کتاب است که نه تنها ثالس (طالس مِلطی) را که از اواخر قرن هفتم تا اوایل قرن ششم پیش از میلاد (۶٣٧ ـ ۵۴٨ پ. م.) می زیسته شاگرد «لقمان حکیم» (شخصیتی افسانه‌ای) و «داود نبی» (پادشاه نیمه‌افسانه‌ای بنی‌اسرائیل)خوانده ـ و معاصر او دانسته‌است: ـ می‌نویسد «این فیلسوف بزرگ در زمان داود نبی بوده» ـ ، حال آنکه حتی اگر واقعیتِ وجود تاریخی او را، که اثبات نشده، بپذیریم، باید هزار سال پیش از میلاد، یعنی پانصد سال پیش از طالس زیسته‌باشد، بلکه فیثاغورث فیلسوف و ریاضیدان بزرگ یونانی را نیز، که در قرن پنجم پیش از میلاد زیسته‌است، شاگرد سلیمان نبی دانسته: ـ می‌نویسد «این فیلسوف در زمان سلیمان نبی بود و حکمت را از او اخذ کرده...»ـ ، شخصیتی نیمه‌افسانه‌ای، که او نیز، با قید اینکه وجود تاریخی‌اش به مثابه‌ی فرزند داود نبی مورد تردید باستانشاسان است، باید نزدیک به هزار سال پیش از میلاد، یعنی پانصد سال پیش از فیثاغورس، زیسته باشد (آیت الله خمینی، کشف اسرار، ص. ٣٢، ١٣٢٢، نشانی ناشر ندارد). و گویی عالم دینی مورد بحث ما در این موارد جز به ملل و نِحَل (الملل و النحل)، کتابی بسیار مختصر در شرح ادیان و عقاید گذشتگان، نوشته‌ی شهرستانی فقیه و متکلم قرون پنجم و ششم هجری، که در همین موضع دوبار به آن ارجاع می‌دهد، منبع دیگری را نمی‌شناخته یا درخور اعتنا نمی‌دانسته، در حالی که نه تنها از اواخر قاجاریه منابع جدید اروپایی در این زمینه‌ها منتشر می‌شده بلکه در این مورد خاص کتاب سیر حکمت در اروپا نوشته‌ی محمـدعلی فروغی نیز، که مبحث پیشاسقراطیان آن همه‌ی اطلاعات لازم در این زمینه را در بر دارد، در زمان نگارش کشف اسرار سالها بود که منتشرشده‌بود. ضمن اینکه، بنا به گفته‌ی آیت‌الله دکتر مهدی حائری یزدی (نک. پایین تر) او از مطالعه‌ی آثار فارابی و ابن سینا و فلسفه‌ی مشاء «منزجر» بوده‌است. در همان کتاب نویسنده چند بار احمد کسروی را، بدون ذکر نام اما با ایماء و اشاره، «افیونی» می‌خواند و به «ناپاکی» و «بی‌عفتی» متهم می‌کند، آیین زرتشت را «آیین موهوم» می‌نامد، و آیت‌الله محمـدحسن شریعت سنگلجی را به «دروغ پردازی و خیانت» متهم می‌کند.(آیت‌الله خمینی ، همان، ص. ٣٣٢). آیت‌الله دکتر مهدی حائری یزدی، که خود علاوه بر تحصیلات کامل دینی و فلسفی در ایران در آمریکا و کانادا نیز دوره‌ی کامل فلسفه را در رشته‌ی فلسفه ی آنالیتیک (تحلیلی) و منطق ریاضی با دریافت دکترا در این رشته به پایان برده و سالها نیز در رشته‌های تخصصی خود در این دو کشور تدریس کرده‌بود، درباره‌ی تحصیلات آیت‌الله خمینی در فلسفه‌ی قدیم یونان، و بخصوص حکمت مشاء، می‌گوید که وی به این رشته علاقه‌ای نداشته‌است: «ولی آن قسمتی که مربوط به فلسفه‌ی محض است، یعنی فلسفه‌ی مشائی محض است ـ که به اصطلاح تعلیمات ارسطویی با تفسیرهای ابن سینا و فارابی و اینها باشدـ ایشان به هیچوجه در آن رشته علاقه‌مند نبودند، بلکه منزجر هم بودند از آن فلسفه‌ی محض. خلاصه به فلسفه‌ای معتقد بودند که جنبه‌ی عرفانی و ذوقی داشت. (خاطرات دکتر مهدی حائری یزدی، طرح تاریخ شفاهی ایران، به کوشش حبیب لاجوردی، مصاحبه با ضیاء صدقی، تهران، ١٣٨٢، نشر کتاب نادر، صص. ٩٣ـ ٩٢)

۰ پیشین، ص.٧٠ ٢؛
-Idem, pp. ۲۱۵-۲۱۶.
۱ عبدالرحمن برومند، دکتر در حقوق بین‌المللی از دانشگاه ژنو، از اعضاءِ برجسته‌ی جبهه ملی ایران، عضو اولین کنگره‌ی جبهه ملی ایران و عضو منتخب شورای مرکزی آن، از دیرباز یکی از یاران نزدیک شاپور بختیار بود که در دوران پس از تبعید از هیچ کمکی در راه آرمان مشترکشان دریغ نکرد، تا پایان حیات به او وفادار ماند و روز ١٨ آوریل ١٩٩١ در پاریس به دست آدمکشان جمهوری اسلامی از پای درآمد.
۲ مجموعه ی تاریخ شفاهی ایران، دانشگاه هاروارد، به سرپرستی حبیب لاجوردی، مصاحبه‌ی ضیاء صدقی با عبدالرحمن برومند، بخش سوم، ص. ٣.
۳ پیشین، بخش سوم، ص. ٨.
۴ پیشین، بخش سوم، صص.١١ـ ٨.



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy