Monday, Jul 3, 2023

صفحه نخست » روز داوری، مردی که دندان‌هایش را سیبری جا گذاشته بود! ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi_2.jpg«تنها تصور ما از مفهوم زمان باعث می‌شود که روز داوری را به این نام بخوانیم در حقیقت روز داوری یک دادگاه صحرائی دائم است.» کافکا

خواندن این جمله کافکا یک بار دیگر من را بیاد روز داوری انداخت. چه می‌دانم اگر امروز ننویسم از فردایم خبر نیست بهتر است که نوشته شود و داوری گردد. چرا که شاید آن روز داوری هرگز نیاید.
سه سال از نوشتن این قصه می‌گذرد. قصه دردناک یکی از مهاجران ایرانی در سرزمین شورا‌ها. در گوشه‌ای از جهان بنام سیبری. گوشه‌ای از جان که امروز نیز در آتش جنگی خانمان سوز می‌سوزد. هزاران انسان ساده وبیگناه قربانیان اصلی جنگ‌های قدرت‌اند بی‌آن که خواستشان باشد. همیشه تاریخ چنین بوده. جنگ قدرت در شکل‌های مختلف! با قربانی شدن انسان.
برایتان قصه‌ای را که سال قبل نوشتم. باز خوانی می‌کنم. شرح دردمندی هزاران مهاجر ایرانی در طول تاریخ. مهاجرتی که هنوز ادامه دارد. گریز ناگزیر از سرزمینی که خانه توست اماتسخیر شده توسط جانیانی قطاع الطریق که در خانه تو نشسته! بی‌شرمانه راه نفس بر صاحب اصلی خانه بسته‌اند. حکومتی مستبد که هر روزبه شکل‌های مختلف قربانی می‌گیرد. قربانی شدن تنها مردن نیست. بل تنگ شدن فضائی است که امکان نفس کشیدن وبالیدن را از تو می‌گیرد. ناگزیرت می‌سازد که در جنگی نابرابر از ریشه خود کنده شوی ودر غربتی سخت دلتنگ کننده روزگار خود را سپری کنی.
بریده شدن ریشه است از خاک وزندگانی بی‌ریشه! غریبی در غربت! هر چند که در رفاه وآزادی باشی. نالیدن نی است از بریده شدنش از نیستان. تلخی تشنه کامی تشنه لبانی است که هیچ آبی تشنگی آن‌هارا فرو نمی‌نشاند.
این قصه یک مهاجر برگشته از سرزمین شوراهاست که در سرانجام یک زندگی دردآور در زیرزمینی مخروبه و نمور در تهران جان داد.

مردی بی‌دندان که که هرگز نخواست یا نتوانست دندانی بگذارد. خواهید پرسید چرا؟ من داستان اورا همان گونه نقل خواهم کرد که از زبان خواهر زاده اوکه از سری دوم مهاجران بعد از یورش به حزب توده بود شنیدم.
«بعد از چندین ماه از حا بحا شدنمان در باکو پرسان پرسان به جستجوی دائیم رفتم. آدرسی نداشتم نخست به محله درب داغونی که تعدادی از افراد مسن فرقه دمکرات در آن جا زندگی می‌کردند مراجعه نمودم. نشانی یکی را بمن دادند بدر خانه‌اش رفتم، اوضاع راهرو نشان از فقر صاحب خانه می‌داد. در زدم زنی میان سال در خانه را گشود. مردی وسط راهرو روی یک مبل بسیار کهنه و کثیف دراز کشده بود. گفتم» ایرانی هستم دنبال دائیم «صدر الدین» می‌گردم «. در جایش اندک نیم‌خیز شد وبا لهجه کاشانی گفت» ایرانی باشی وداخل خانه‌ام نیائی «؟ بوی تند ودکائی که خورده بود از همان فاصله دور در دماغم می‌پیچید. به اصرار که داخل بروم. گفت:» می‌شناسم اما می‌بینی توان بلند شدنم نیست. منتظر باش تا پسرم «مهمان» از بیرو ن بیاید می‌گویم ترا پیش دائیت ببرد سال هاست دیگر خبری از او ندارم. نه تنها از او از هیچکدام از دوستانم ندارم! دیگر کسی سراغ من را نمی‌گیرد. از میخانه بیرونم کرده‌اند! "
داخل شدم. جائی کنار خودش برایم درست کرد. زنش کمی کالباس ونان روی میز نهاد. از بغل دستش شیشه ودکائی بیرون کشید «میخوریم بسلامتی ایرانیان بدبختی که تازه به این کشور پناه آورده اند». قاه قاه شروع بخندیدن کرد. «جوان آمدید خوش آمدید اما دراین جا هیچ خبری، هیچ شادی جز این ودکا نیست قبلا زمان ما زندان بزرگی بود حال قفسش کرده‌اند ودکا بخور تا نفهمی چه‌ها که در انتظارتان نیست.» گفتم: «اهل خوردن مشروب نیستم.» اصراری نکرد" تازه آمدی بدنت گرم است فردا جز این ودکا هیچ چیز ترا آرام نخواهد کرد.
شما وقت خوبی آمدید زمان پادشاهی است! دیگر خبری از سیبری نیست. از این که بفرسنتدت سیبری وندانی برای چه وتمام جوانیت را بگیرند درب داغونت کنند. باز بدون آن که حتی معذرت بخواهند برگرد‌ی.
میدانی در این خراب شده تنها چیزی که ارزش ندارد جان انسان است. هیچ فرقی بین انسان با یک تکه سنگ نیست. فقط آن‌ها که آن بالا نشسته‌اند انسانند! انسان نه! خدا هستند که باید پرستش‌شان کرد. برایشان هورا کشید. هورا! هورا! خیلی چیز‌ها عوض شده! اما همان طاس است و لگن. امروز ودکا نمی‌خوری اما یه روز که دیگه متوجه شدی داخل چه روابط سختی افتادی یک نواختی زندگی و این که دیگر راه باز گشتی نیست از پایت در می‌آورد، آن وقت است که این ودکا یارت می‌شود. جگرت را می‌سوزاند! اما بیخیالت می‌سازد. گور پدر همه چیز!
کاملا مست بود! «آرواد! گورمورن قوناخ گلب بیر شی جورلا او گنجدن ودکانه گتر تا قوناقن ساغلقنا اچاخ.» زن مگر نمی‌بینی مهمان آمده چیزی جور کن از اون کمد یک ودکا ییاور تا بسلامتی مهمان بخوریم. "
شروع به تعریف بدبختی‌هایش در سیبری کرد. نهایت از زمین گیر شدنش، ازآرزوی رفتنش به کاشان، نشستن وسط گل‌های سرخ. آرزوی یکبار دیگر گردیدن در کوچه‌های کاشان در فصل گلاب گیری. "باور می‌کنی در میان برف وسرمای سیبری که بینی یخ می‌زد بعضی موقع‌ها بوی گلاب را در مشامم حس می‌کردم به هرکس می‌گفتم می‌خندید. اما کم کم یاد گرفتم که از بوی کاج بخصوص وقتی که بریده می‌شد عطر خاصی درفضا می‌پیچید لذت ببرم. شاید باور نکنی، همین حس من را به ادامه زندگی وا دار می‌کرد. حواسم به عطری بود که دیگران حس نمی‌کردند. اما این ودکای لعنتی این حس را هم از من گرفت حتی حس بوی گلاب را!
ساعتی بعد پسرش از راه رسید. پسر خوبی بود. هر چه پدر گفت جواب داد چشم. همان عصر به در خانه دائیم رفتیم. در زدیم باز زنی در گشود. یک دوجین بچه تمام ورودی خانه را پر کرده بودند.
صدای مردی از اطاق دیگر می‌آمد «کیست»؟ «یک مرد جوان است ترا می‌خواهد». پیرمردی با صورت چروکیده که لب‌هایش از بی‌دندانی به طرف داخل دهان جمع شده بود از اطاق دیگر بیرون آمد.
دنیا دور سرم چرخید تصویری که ما درایران از او داشتیم جوانی بود چهار شانه با صورتی شاداب وچشمانی وحشی وبا هوش. حال پیر مردی مقابلم ایستاده بود که بسختی می‌شد کلماتش را فهمید «بالام نه استرسن؟» «پسرم چه می‌خواهی؟»
اندگی این پا آن پا کردم گفتم «من دلارامن اوغلو یام دایمه آختاررام». من پسر دلارام هستم دنبال دائیم می‌گردم. "
خشکش زد گفت «یکبار دیگر بگو!» گفتم «من پسرخواهر تو دلارام هستم.» گریه امانش نداد وسط ورودی کوچک خانه نشست وهق هق گریه کرد.
بداخل رفتم. دست در گردنم انداخت باز گریه! روز عجیبی بود. دیدن این دو نفر برایم بسیار سخت وتکان دهنده بود. از تجسم این که روزی من هم به این شکل در خواهم آمدوحشتم گرفته بود. خانه پر بچه بود. طوری که جا برای نشستن نبود. بچه‌ها ازسر وکولت بالا می‌رفتند. شب جائی برای خوابیدن نبود. اما به اصرار ماندم. درتخت خواب کوچک یکی ازبچه‌ها مچاله شده خوابیدم. تا صبح با دائیم بدیدن خاله‌ام برویم.
خاله‌ای که در چند محله آنطرف‌تر زندگی می‌کرد. اما خواهر وبرادر ماه‌ها می‌شد که هم دیگر را ندیده بودند.
خاله‌ام «خانم باجی» چند سالی میشد که آلزایمر گرفته بود. مادرم را به خاطر آورد اشگ ریخت. اما اندکی بعد فراموش کرد. باز پرسید کی هستی؟ گفتم «فلانی پسر دلارام خواهرت! سری تکان داد و پرسید» دولت به شما یخچال داد؟ «خواستم توضیح بدهم. دائیم گفت» بگوداد وخودت را خلاص کن. «گفتم داد! خوشحال سرش را تکان داد وگفت» سلامت باشد این دولت! "
دوساعتی که در آن خانه بودم حداقل ده بار پرسید «دولت به شما یخچال داد؟» تائید کردم! باز خوشحال شد و گفت «خدا به این دولت عمر بدهد پس به شماهم یخچال داد؟»
طاقت دیدن وادامه ماندن در آن خانه را نداشتم! هرگز تلخی این نخستین دیدار‌ها را فراموش نخواهم کرد.
زندگی دایئم همیشه یکی از شنیدنی‌ترین داستان‌های کودکیم بود. مردی زیبا رو که با یکی از زیبایان شهرمان اردبیل ازدواج کرده بود. سال‌های خوش وپرشور جوانی، خانه‌ای آرام که تولد چند کودک بر زیبائی ونشاط آن می‌افزود. سال‌های تب وتاب، حضور پر قدرت فرقه دمکرات در آذربایجان که هر قلب عاشق عدالت را بخود میکشید. تصویر یک جامعه آزاد بر مبنی عدالت ونقش گیری توده عامی وعمدتا دهقان در حیات جامعه!
فرقه بخش وسیعی از پیشه وران، کارگران ودهقانان را بسوی خود جذب می‌کرد. دائیم از نخستین کسانی بود که به فرقه پیوست. اما عمر فرقه بسیار کوتاه بود وسرکوب، جنگ، گریز وکشتار! نهایت هزاران فرقه‌ای مسلح از ارس و دیگر شهر‌های مرزی عبور کرده پای درخاک کشور شوراها که در ذهن ساده آن‌ها حکم بهشت را یافته بود نهادند. هنوز ابعاد فاجعه معلوم نبود! ازاین رو درهمان گرما گرم روزهای نخست که هنوز مرز‌ها بسته نشده بودند، تعداد زیادی پیه دستگیری را بتن مالیدند وراه برگشت خانه در پیش گرفتند. اما دائی من در بین آن هانبود. مرزها بسته شد.
زندگی تلخ ورقت بار مهاجرینی که اندک اعتراضی میکردند ویاد خانه وکاشانه می‌نمودندآغاز شد. آن‌ها را دسته دسته سوار برکامیون هائی که حکم زندان داشتند راهی سیبری می‌کردند. سفری تلخ ومرگ‌آور ازمیان برف ویخ با اندک تکه‌ای نان وآب. کم نبودند که طاقت این راه طولانی پر ازمشقت را نیاوردند ودرمسیر جان دادند! تعدادی درحالت جنون به نگهبانان حمله‌ور می‌شدند. گلوله می‌خوردند وجنازه‌هایشان در دشتهای بیکران روسیه در زیر برف مدفون می‌گردید. سرانجام آن‌هارا در کلبه‌های چوبی در اردوگاه هائی که برای تبعیدیان درست کرده بودند جای دادند.
دیگر امید برگشتی نبود! باید تن بکار میدادند! برای بقای حیات در آن سرما در آن جمع وسیع که ازجنایتکاران تا بیگناهانی چون آن‌ها را در خود جای میداد طاقت می‌آوردند. باید یاد می‌گرفتند که چگونه از خود مواظبت کنند. دیگر رویاهایشان جز کابوس‌های شبانه نبود. آن‌هائی که توان کشیدن این همه درد وسختی را نداشتند، از پای در می‌آمدند. دیدن افرادی که خود را از شاخه درختان آویزان کرده بودند! امری عادی بود.
آرام آرام خوی انسانی رنگ می‌باخت برخی به باند‌های درون اردوگاه می‌پیوستندوبرخی راه تملق و خبرچنینی پیشه می‌کردند. بسیاری بار مشقات را تاب می‌آوردند.
در میان آن همه خشونت وبی حقوقی قانونی وجود داشت که اگر دندان کسی را می‌کشیدندمی توانست تا یک هفته استراحت کند. کسانی که توان تحمل وکشیدن سختی داشتند دندان‌های خود را نگاه داشتند. ولی افرادی چون دائی من که لنگ لنگان خود را می‌کشید، تصمیم به کشیدن دندان‌های خود گرفت. با کشیدن هر دندانی می‌توانست چند روزی در کلبه بماند واستراحت کند. آن هائی که تمام سختی‌ها را طاقت آوردندبا دندان‌های سالم از سیبری برگشتند. اما دائیم که بسختی آن روز‌ها را سپری می‌کرد کشیدن دندان مفری برای گریز از بیگاری سخت معادن ذغال سنگ وحمل الوار بود. بی‌دندان برگشت.
وقتی استالین در گذشت آرام آرام در تبعید گاه باز شد! تعدادی افراد درهم ریخته، روانی، خشن، بی‌باور به همه چیز وهم کس بیرون آمدند. دیگر اثری از آن سیمای شاداب و پر امید جوانی نبود. کم نبودند افرادیکه با کمر درد‌های شدید با درون درهم ریخته از سو تغذیه ویا چون دائی من تمام دندان‌ها ازکف داده برمی گشتند.
مردانی تحقیر شده، کتک خورده که جوانی نکرده پیر شده بودند.
هیچ دختری حاضر به همسری آن‌ها نبود. می‌گفتند مردی که فکش شکسته و یک دندان ندارد، هنوز کار ش معلوم نیست، دلش دختر جوان می‌خواهد؟ امکان گذشتن دندان برایش نبود نه کاری داشت ونه هنوز وضعیت جا ومکانش معلوم بود.
سال هادر خانه‌ها‌ی جمعی زندگی کرد. زمانی که صاحب کاری با حقوق اندک شد واطاقی گرفت دیگر لثه‌ای نبود تا دندان بر آن بگذارد. هر طور بود زنی یافت وزندگی جدیدی آغاز کرد. اما این سال‌های سخت، این همه ناامیدی اورا هم مانند بسیاری دیگر گرفتار الکل کرده بود. کسی نبود که از سیبری برگردد والکل بخش اصلی زندگیش نباشد. مردی بود در حاشیه جامعه با تمنای کم، بدون رویا! تنها یک رویای کمرنگ گاه سراغش می‌آمد. رویای زنی زیبا با دو کودک، خانه‌ای با حیاطی پر گل!
سال‌ها گذشت حال براستی پیر شده بود. زمانی که اتحاد شوروی فرو ریخت مانند بسیاری بهتش زده بود. سال‌ها رنج وزحمت! براستی چه خواهدشد؟ مرزها باز شدند. جماعتی مشتاق از هر دوسو بدیدن هم شتافتند. دیدارهای باور نکردنی! در میان آه وحسرت، شادی واندوه.

میترسیدباین وضعیت کجا برود؟ در خانه چه کسی را بکوبد؟ آیا بیادش خواهند آورد؟ در کنار خود جای خواهند داد؟ اما سرانجام حسی دور آمیخته با کنجکاوی و نیاز. اورا به ایران کشاند همه چیز عوض شده بود. هیچ کحا را نمی‌شناخت به اردبیل رفت به خانه قدیمیش، هیچ کس اورا بجا نمی‌آورد. خانواده‌اش سال هاقبل به تهران رفته بودند. سرانجام یکی از آشنایان سابق خود را درهمان دکانی که در بازار داشت پیدا کرد. مشکل بود باور کنند او صدر الدین است که برگشته، وقتی از خاطرات گذشته گفت مرد بدقت درسیمای او خیره گشت. گریه امانش نداد! جه برسرت آمده؟ چرا این گونه شده‌ای؟ به خانه‌اش برد، چندروزی پذیرائیش کرد، تا آدرس زن وبچه‌اش را پیدا نمود.
دیداربا خانواده‌اش که نمی‌دانستند چه بر سر او آمده وتوضیحش بعد این همه سال بسیار مشگل بود. تلخ وعجیب! فضائی بهت زده، سرد، خالی از احساس، بلاتکلیفی! هیچ حرفی برای گفتن نبود. مانند یک غریبه، باآن سر وضع، بالباس‌های گشاد وارزان قیمت مغازه‌های دولتی باکو!
آن چهره بدون دندان، کم حوصلگی توام با شرمندگی، نخوردن مشروب ونهایت نوعی اجبار در تحمل هم! حسی از غریبی در جمعی که روزی حانواده‌اش بودند! چیزی برای گفتن نداشت. جزداستان تلخ سیبری! که هر باریادش می‌افتاد. قلبش فشرده میشد. هیچ کس دندان کشیدن اورا بدون هیچ بیحسی تنها به زور کلبتین باور نمی‌کرد. کج شدن دهان بخاطر شکستن فک! می‌دید که چگونه خانواده‌اش وجود اورا از دوست و آشنا پنهان می‌کنند خجالت می‌کشیدنداز بردن نامش.
چند روز بعد تحملش تمام شد. گفت بر می‌گردد! کسی اصرار بر ماندنش نداشت. به باکو برگشت. خسته ودل شکسته با چمدانی خالی! اولین حرف زنش این بود «تنها دو هفته نگرت داشتند؟ کسی مثل من بد بخت نیست که نگرت بدارد. بر گرد پیش همان‌ها!»
زندگی جهنم شده بود زنش، بچه‌هایش رو در رویش ایستاده بودند. نمی‌توانست تحمل کند! جای دیگری نداشت! خانواده باکوئی اورا نمی‌خواست! برای خانواده ایرانی غریبه بود.
فکر می‌کرد دیگر چندسال یا چند ماه بیشتر زنده نخواهم ماند. بهتر است بروم در همان خاک خود بمیرم. لااقل در همان خاک پیش مادر دفن شوم.
به ایران برگشت هیچ دری بر رویش گشوده نبود، هیچ کس اشتیاق دیدارش را نداشت. کسی حاضر بدادن کاری ساده به او نبود. سرانجام بعنوان کمک سریدار در یک مرغداری کار مشغول شد.
زیرراه پله جائی به او داده بودند. نمی‌توانست مشروب بخورد. پیدا هم نمی‌کرد. بدن یاریش نمی‌نمود. گاه بعضی‌ها که شنیدن خاطرات زمان استالین وسیبری برایشان جالب بود سراغش می‌آمدند. هدیه‌ای، میوه‌ای، گاه شیشه ودکائی با خود می‌آوردند. یک بار روزنامه نگاری با او مصاحبه کرد قول کمک داد ورفت.
اواز سرگذشت خود می‌گفت. باردیگر به جهنم سفید برمیگشت، در دهلیز‌های معدن می‌چرخید، درد کشیدن بدون آمپول دندان را بعداز سالهااحساس می‌کرد! مردی که برای کم کردن فشارروزهای سخت سیبری! تمام دندان‌هایش را ازدست داده بود.
دریک غروب غم انگیزپائیزی، چشمانش را که د ر اواخر بسختی قادر بدیدن بود برای همیشه بست ورفت. با دهانی کج که هیچ دندانی بر آن نبود.
«"ببری که در قفس بودروزی بدرگاه خدا نالید فرشته‌ای بر او ظاهر شد وگفت» برای چه می‌نالی؟ سرنوشت تو این بود که در جنگلی در سوماترا بدنیا بیائی. یک شکارچی ترا صید کند، به این جا بیاورد! تا تمامی زندگی پشت این میله در این قفس بچرخی وروزی عکاسی از تو عکسی بگیرد.. "خورخه بورخس

ابوالفضل محققی



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy