نسیمی دلپذیر از دامنههای سبلان بر می خیزد، دامن کشان عبور می کند از میان گلهای سفید "کومش دره"- دره نقرهای - در می آمیزد با عطر میلیونها گل و هزاران کندوی عسل. باجوشش چشمهساران، وزوز زنبور های طلائی که از گلی بر می خیزند وبر گل دیگری می نشینند.
بلبلان مست وشیدا شده از عطر وگل ،آوازی دیگر گونه می خوانند.هنگامه ای بر پاست !نسیم را توان گذشتن نیست .درنگی می کند بر افق پیشرو، آنجا که سیاه چادر های بافته شده از پشم در آرامش کوهستان غنوده اندمی نگرد.
گوش به به لالایی مادران می سپارد. به نوای سوزناک نیای که از دور دست بگوش می رسد. به صدای بازی کودکان، به صدای دففرش بافان که می خوانند،برای هر رنگ، هر رج و هر نقش گره می زنند و می آفرینند فرش نگارستان را.
دامن می گشاید. تمامی این زیبائی شگفت انگیز طبیعت رادرون دامن حریر خود می نهد.می چرخد، آرام بر درگاه خانهای فرود می آید.آنجا که دخترکی کوچک با عروسک های دست ساز در حال بازیست.
دامن حریر خود را که انباشته از عطر گلها ،نوای بلبلان و لالائی مادران است بدور پیکر کوچک دخترک می پیچد.لرزشی دلپذیر که درتمامی جان دخترک می چرخد بر مغر استخوانش می نشیند.لرزشی چنان رویائی که هرگز از وجودش خارج نمی شود.
دخترک در خلسه ای شیرین فرو می رود؛ پرنده ای کوچک که نسیم از دامنه های سبلان برایش به ارمغان آورده در گلو گاهش می نشیند و شروع بخواندن می کند.پرنده کوچکی که تا آخرین لحظه حیات نشسته بر حنجره او خواند و از فراق گفت.
نامش "ربابه " بود."ربابه مراداوا"
با حسی عجیب به سرزمین مادری ،به خانه ای که در آن پای بر هستی نهاده بود.باصدائی بیهمتا. همراه قلبی دردمند و جوشان چون چشمههای جوشان سبلان.
زاده نخستین روز بهارسال هزار سیصد ونه. در یک خانوادهای فرهنگی، خانواده" اشراقی"ها.
پدرش میرزا خلیل موسیقی را می شناخت و با آن الفتی داشت. تولد کودک در نخستین روز بهار همراه با نفس باد صبا،جشن نوروزی برای او پیغام سروش داشت.
" می خواهم نام دخترم را ربابه بگذارم! این نام سالهاست که با من است. نام رباب و افسانه آن. افسانه شاهینی که شکاری کرد و بعد از دریدن شکار رودههای آنرا بر سر درختی افکند. روده ها بر سر درخت حشکیدند، کشیده شدند، زه گشتند. هر بار که بادی می وزید ،در میان زه های کشیده شده بر درخت می چرخید، بحزن شرح هجران میگفت ! به درد می نالید از تنهائی .
تا روزی مردی فرزانه بر آن درخت تک افتاده وزه آویزان شده بر آن گذر کرد. آن صدای سوزناک غریب را شنید. زه ها از درخت باز کرد. بر چوبشان کشید.آلتی ساخت که نام آنرا رباب گذاشت. صدای رباب صدای جان است ،از جان می خیزد و برجان می نشیند.نام دخترکم را ربابه میگذارم!" نام دخترک ربابه شد.
ربابه کوچک بر سکوی در می نشست، بیآنکه بداند زمزمه می کرد. زمزمههائی که زود به خواندن های زیبا بدل شدند. آن روزها آذربایجان به ویژه تبریز و اردبیل برای خود برو بیائی داشتند؛ موسیقی با جان مردم عجین بود. عاشقها در غم و شادی مردم حضور داشتند؛ ماهنی و بیاتی در شهر و روستا خوانده می شد. گروههای موسیقی در تبریز و شهرهای دیگر راه افتاده بودند. با بهقدرترسیدن حزب دموکرات موسیقی رواج بیشتری یافته بود. آنسامبلهای مختلف در هر شهر و حتی شهرستان شکل گرفته بودند.
ربابه دوازده ساله نخستین کنسرت خود را در اردبیل اجرا کرد. صدائی دیگرگونه که زود شناخته شد. اما زمان کوتاه بود.شکست فرقه دمکرات نزدیک.
پدرفعال در حزب دمکرات نیز چون هزاران نفر دیگر همراه خانواده راه مهاجرت در پیش گرفت. خانواده را در شهر "سالایان" و سپس در "علی بایراملی" جای دادند. سالهای سخت بعد از جنگ. اما هنر جایگاه خود را داشت . حضور نامآوران بزرگ موسیقی آذربایجان شکوه و صلابتی دیگرگونه به هنر میداد. "اوزیر جاجیبیکف"، "خان شوشنسکی"، "فکرت امیراف"، "قارا قارایف" "نیازی" و دهها هنرمند نوازنده و خواننده که آنرا غنا می بخشید. این دوره از تاریخ آذربایجان اوج هنر موسیقی و نقاشی است.
دورهای که زیباترین اُپراها و سمفونیها در آن شکل می گیرند و تابلوهای نقاشی جان می یابند و استعدادها شناسائی می شوند.
ربابه نوجوان خیلی زود شناخته می شود. به آکادمی موسیقی راه می یابد. حزنی، عشقی و شوری در صدای اوست که یگانهاش می کند. به هنرمند خلق تبدیل می شود. اما همیشه دردی سنگین، درد هجرانی تلخ با اوست .یاد شهر وخانه ای که نخستین زمزمه های اورا هنوز در خاطره دیوار های خود داشت.
" از نیستان تا مرا ببریدهاند،
از نفیرم مرد و زن نالیدهاند.
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق." مولانا
درداشتیاقی که همیشه وهمه جا با خود داشت.دردی هجرانی که اورا یگانه می کرد. هیچکس نتوانست نقشآقرینی او را در اُپرای لیلی و مجنون تکرار کند. اجرائی آنچنان که تمامی تماشاگران بر سرنوشت لیلی اشگ می ریختند.
"من خود لیلیام !این نقش نیست، طالع من است در صحنه! هجران، فراق من است نهفته در دل من نقش اجرا نمی کنم، می خوانم در فراق زادگاهم اردبیل!"
روزی در کنسرتی که در آستارا داشت از مرزبانان خواست که به او اجازه دهند تا پشت دروازههای مرز ایران و شوروی آن روز برود و به سوی اردبیل بخواند. چنان سوزناک خواند که بنا به روایت میراحمد عسکرلی خود و تمامی مرزبانان گریستند.
"به اطاقت آمدهام سیه چشم من، که بیدارت کنم ...
گلهای سرخ در باد می لرزند
صبرم به انتها رسیده است
پاک کن اشک از رخسار خود
سیه چشم من اشک مریز ...
کاش درختی می شدم
می ایستادم در راه
در راهی که تو از آن عبور می کنی
سایه می انداختم بر تو ای سیه چشم من
"در بند" فاصله انداخته است
خاطرم زخمی است
عاشقم, عاشق یاری سیه چشم!
ای یار تبریزی آتش نهاده بردل ای سیه چشم من!
سالها با چنین دردی بر دل،مهربان باهمه و همیشه عاشق خواند.
هنرمندی که او را به مهربانی، شور، و حسرت وطن می شناختند.زنی که بخشی از زیباترین تاریخ موسیقی آذربایجان با او تنیده شده است.
" گذشت ماه ها و سالها از جدائی ما
عشق من بی تو چون سیلی خروشان جاری شد.
باغچه آراستم
غنچهها شکفتند، گل دادند
چرا در میان این همه زیبائی
قادر به فراموشی تو نیستم ...
آه جدائی، امان از جدائی،
سنگینتر از هر درد، سنگینتر از هر درد!"
پنجاه سال بیشتر نداشت که بیماری از پایش انداخت. در بستری از آرزو با کتاب حیدر بابا بر بالینش. سالهائی پیشتر از آن تلفنی با شهریار صحبت کرده اذن خواندن حیدر بابا را خواسته بود. حیدر بابا تصویری از زندگی گذشته او بود ! چه فرق می کند موطن آدمی کجاست در این سوی مرز یا آنسوی مرز.آنچه حس های درون آدمی را شکل می دهد مجموعه خاطرات است.مجموعه تصاویری است از چهره هائی که دوستشان داری ،مجموعه ای خاص از رنگهائی که در زمانی ترا در خود سرگردان ساخته اند.از رنگهای شنگرفی کناره گلبرگ های یک گلدان نهاده شده بر پشت پنجره اطاقی ،تا رنگ اخرائی تابیده بر آجر های یک گوشه از حیاط کودکی تو. از صدای جادوئی مادری که ترا به عشق صدا می کند .تا هیاهوی بازی کودکانه درکوچه .بو های آشنا .حسی ناشناخته که گاه به شکل یک قصه ، یک واقعه تلخ یا شیرین ، یک نوای موسیقی ،یک هلهله شادی از دالان های زمان عبور می کند.در بطن وجودت می نشیند و نوستالژی ترا می سازد . نوستالژی شهریار درحیدر بابا وخواندن ربابه مرادوا
کاش توان بازگشتنم به کودکی بود
مانند گلی بازشدن و سپس فرو ریختن"
حیدر بابا :"زمانی که که رعدها شاخ بر یکدیگر می گوبند
آبها و سیلابهای خروشان جاری می شوند
دخترکان صف بسته بر کناره در آن می نگرند
نام مرا نیز به خاطر آور!
بپذیر !سلام مرا که نثار بر عزت و شوکت ایل تومیکنم
حیدر بابا آرزو میکنم که آفتاب پشتت را گرم کند
خنده بر چهرهات بنشاند.
اشگ در چشم چشمههایت بجوشد وجاری شود.
آنزمان بگو !کودکانت دسته گلی ببندند،
بگذارند در مسیر باد
تا بوزد بر من!باشد که بخت خفتهام برخیزدازخواب" ترجمه آزاد هر چند ناتوان از منظومه حیدر بابا از دخترش خواست که اگر روزی روزگاری مرزها گشوده شدند، به ایران برود به آن خانه پدری به محله عالی قاپو و از خاک آن خانه مشتی بردارد و بر مزارش بریزد.
"دلم می خواهد در آن خانه! در آن اطاق! زیر همان پنجره که آفتاب ظهر اردبیل از پنجرههای مشبکاش به درون می تابید، بخوابم، سر بر زانوی مادرم بگذارم، خستگی در کنم، تکیه دهم بر سینه اش بسان کودکی که مینگرد بر چشمهای مهربان مادرخود. چرا که فراموش نکردهام هیچ چیز را. می خواهم با همین تن رنجور سینهخیز تا اردبیل بروم. بر آن سکوی جلوی خانه بنشینم، عروسکهایم را بچنینم، برایشان بخوانم و همراه آنها چشم بربندم!"
"ما که جان می گفتیم و جان می شنیدیم،
این جدائی چرا افتاد؟"
به سال هزار و نهصد هشتاد و سه چشم از جهان فرو بست، نه بر سکوی خانهای در اردبیل. درخانهای در باکو! بدرقه شد بر دوش هزاران نفر که دوستش می داشتند. لیلی عاشقی که عاشقتر از مجنون بود. پیچیده در شولائی از عطر و نسیم سبلان که باد صبا برایش به ارمغان آورده بود.
دسته عزا داران سفید پوش، ابوالفضل محققی
فرمانروایان سرزمین سوخته، س. ق. کاویان