یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیشکی نبود.
در کشور اوکراین جوانی زندگی می کرد که این قدر مهربان و خشونت پرهیز بود که اسم او را از همان بچگی «ناز بشی بلا» گذاشته بودند. بابا مامانِ مهربان او، چون او را لای پنبه بزرگ کرده بودند، فکر می کرد که دنیای واقعی هم به نرمی پنبه است و هر مشکلی به نرمی پنبه قابل حل و فصل است.
تا زد، یه روز روس های خونخوار به کشور او یعنی اوکراین حمله کردند.
ناز بشی بلا، در عین حال که لای پنبه بزرگ شده بود پسر وطن دوستی هم بود لذا گفت که من هم به جنگ خرس های قهوه ای خواهم رفت.
خب برای جنگ رفتن، لازم بود که نازبشی بلا آموزش نظامی هم ببیند.
روز اول آموزش،،، مربی نازبشی بلا، یک سرباز قلچماق و نره خر از ابرقوی اوکراین را در مقابل او قرار داد و به او گفت ناز بشی بلا را بزند و ناز بشی بلا از خودش دفاع کند.
سرباز قلچماق که دل پُری از بچه هایی که اسم شان را سوسولِ کی یفیِ «بچه تهرونِ» * خارج نشینِ نُنُر گذاشته بود داشت، با یک لبخند کریه که ۲۳ تا دندان باقی مانده و کرم خورده و قهوه ای رنگ اش را بیرون می انداخت و بو گند پیاز و سیر و ترب سیاه از تمام بدن اش بیرون می زد گفت: ای به چشم!
بعد در مقابل ناز بشی بلا قرار گرفت. ناز بشی بلا به او گفت خب این یک تمرین است و ما ها با هم دوست و همرزم هستیم و برای مبارزه با روس های متجاوز داریم آماده می شویم لذا حالا برای این که....
هنوز جمله ی ناز بشی بلا تمام نشده بود که قلچماق یَک چَک آبدار بیخ گوش ناز بشی بلا خواباند طوری که او دو دور شمسی قمری زد و پخش زمین شد.
دردسرتان ندهم. آموزش ناز بشی بلا به همین شکل و صورت ادامه پیدا کرد و او هِی دم از محبت و عدم خشونت و تو خوبی تو نازی می زد و سعی می کرد با همواحدی هایش عکس مشترک و سِلفی بگیرد و همرزمان او به او می خندیدند و او را در تمرین های نظامی مثل پوستر به دیوار می چسباندند تا بالاخره تصمیم گرفته شد او را به جبهه جنگ اوکراین اعزام کنند.
اما ناز بشی بلا موقع اعزام به خط هم حرف هایی می زد که بلا نسبت بلا نسبت خیلی آسمانی بود. خیلی کهکشانی بود. خیلی مسیحانه بود. می گفت ما نباید در مقابل روس ها ی حیوونی که حقوق بخور نمیر می گیرن خشونت به خرج بدیم و باید آن ها را دعوت کنیم که به جبهه ی ما بپیوندند و از این که بعد از جنگ ممکن است مردم اوکراین بخواهند از آن ها انتقام بگیرند نهراسند و از این حرف های قشنگ قشنگ.
روزی که ناز بشی بلا برای اولین بار در مقابل یک سرباز جوان روس قرار گرفت که سیخ به چشم او زُل زده بود به او به روسی سلیس گفت ای سرباز روس! ای جوان! تو مسوول نیستی! فرماندهان بخور ببر تو مسوول هستن! نترس! من با تو کار ی نخواهم داشت و حتی تو را در دادگاه نورنبرگ محاکمه نخواهم کرد و فقط فرماندهان ات محاکمه خواهند شد. لذا نترس و به من بپیوند.
سرباز مو بور روس در حالی که به ناز بشی بلا مثل قاطر شاه سلطان حسین زُل زده بود و نیش اش را مثل قلچماق اول داستان تا بناگوش باز کرده بود، اول فکر کرد ناز بشی بلا، خل مشنگ است، بعد که فرماندهِ روس او سرگی کوفتوفسکی، نگاهی به او انداخت که یعنی معطل چی هستی، حیف اش آمد به ناز بشی بلا با کلاش شلیک کند و گوله حرام اش کند، لذا سرنیزه اش را بیرون کشید و در حالی که ناز بشی بلا به او لبخند می زد و از مزایای دمکراسی و فردا ی آزاد بدون محاکمه سخن می گفت و به او می گفت بیا با هم به جای این کارها یک سِلفیِ مَشت بگیریم، سر نیزه را تا دسته توو شیکم ناز بشی بلا فرو کرد و دیگه... دیگه....
دیگه و زهرمار. دیگه و کوفت. انتظار ندارید که بعد از شهید شدن ناز بشی بلا، قصه ادامه پیدا کنه؟!
هیچی دیگه. قصه ی ما به سر رسید، کلاغه در حالی که یه بال اش رو از ترس باجناق هاش یه جای بد گذاشته بود و با یه بال بال می زد، به خونه اش نرسید!
* در زبان اوکراینی لغت «بچه تهرون» از زبان فارسی وارد شده و به کسانی که در کی یف بزرگ شده اند گفته می شود.