"تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دارم
بی خبر شو که خبرهاست در این بی خبری"
فروغی بسطامی
جمال زندگی را عشق بود!
چه زیباست:
رها شدن در باد
در لبخند کودکی که بی خبر از من وماست
در چای ناشتایی دم صبح
دور سفره یکرنگی خانواده
درخاطرات لبخند مادرغرق شدن
یکهو؛ چای را هورت کشیدن
در حیاط مان، که به وسعت دلمان کوچک بود
در بی خبری خبرها از دهان برادر غرق شدن!
در داستان حماقت مرگ همسایه شوک شدن!
آن روزها؛ کوچه کوچکمان، به اندازه دل بی خبرمان وسعت داشت
انسانها ساده بودند، و زندگی کشش داشت
دختر همسایه مثل گُل میشکفت
الفبای عشق از نگاهمان ساطع و هجی میشد.
خورشید گرما داشت
فقر نجیب چه زیبا بود
عربده مستان شب معنی داشت
کشتی گیر محله مان، باج نمیگرفت
چندخیابان بالاتر مبارز سیاسی، نیامده راهی زندان بود
تصنیفها به دلمان مینشست
نگاه از شرم سرخ میشد
آبگوشت دم ظهر معنی داشت
نان سنگک وپیاز وسبزی خوردن ارزش داشت
همه، چه ساده، دور هم جمع بودن، صفا داشت
نداری و داشتن معنا داشت
یک جو معرفت ارزش داشت
پول تفاخر نمیفروخت
در بی خبری خبرها بود
دنیایمان کوچک و زیبا بود
محله مان آخر دنیا بود
توپ زندگی سُر میخورد، ما را با خود میبرد
و ما بی خیال همه چیز روزگار، دل خوش بودیم
غم بود، مانند دلمان کوچک و کم بود
آنزمانها، جمال زندگی را عشق بود!
امیر کراب
زنان ایران و زامبیهای دینی، رضا فرمند