Wednesday, Sep 27, 2023

صفحه نخست » گوشه‌ای از رمان آمادۀ انتشارِ "روسپیان صادق‌ترین معشوقه‌های عالم‌اند"، مسعود نقره‌کار

Masoud_Noghrehkar.jpg۱۵

به دریاچه، به موجِ آرامِ آب و خزه‌های حاشیه‌اش که زیرسایه درخت‌ها بازیگوشی می‌کردند، خیره شده بود. به بازیگوشی‌ای دلنشین زیرِنگاه آسمان آبی و رنگ طلائی نورخورشیدی که قصدِ غروب داشت.
غروب با نگاهِ چشم هایی رنگین به رنگِ سبز، آبی، طلائی.
پرسید:
" کجائی سهراب؟ "
گفتم:
"ماتِ همون چشم ها"
گفت:
" چشم‌های من؟ "
"نه"
" پس در بارۀ چشم‌های کی حرف می‌زنی؟ "
"چشم‌های اون تمساح "
لب ورچید، اَخم کرد.
"یادته وقتی ازت پرسیدم چرا فقط چشم هاشونو ازآب بیرون میارن، چی گفتی؟ "
"آره، گفتم برای اینکه زیباترین عضو بدن شونه"
" ازنگاه کی؟ "

" از نگاه خودشون شاید"
" برای فریبِ طعمه نیست؟ "
" نه، چشم‌ها آینه و لودهندۀ فریب‌اند. "
" یادته وقتی ازت پرسیدم چرا اینقدر شیفتۀ باران و دریاچه‌ای، چی گفتی؟ "
"آره، گفتم برای اینکه باران و آب یعنی زیبائی وزندگی"
گفته بودم:
" گاهی اما ویرانگرِزیبائی و زندگی نیز هستند "
"آب رنگ عشقه، رنگ عشق آبیه، عشق ویرانگر نیست"
" رنگ عشق بی رنگیه"
چشم به آسمان آبی دوخت.
" آبی آسمان هم ویرانگره؟ "
" گاهی، اما نه باندازۀ آبی چشم‌های فریب"
به خزه‌ها و درخت‌ها خیره شد.
چشم از خزه‌ها ودرخت‌ها برداشت، سرریزِ شادی و زندگی، رقصان میان ِرنگ‌های شفق، به افق خیره شد.
"عشق رنگین و رنگین کمانی ست، مگه نه؟ "
" شستنن روح با رنگ هاست، شاعرانه گی ست میان رنگ‌های غروب خورشید و رنگین کمان"
جلوی من راه افتاد. کتف‌اش عذابم می‌داد، جای آن گاز گرفتگی شهوانی مردی که با او خوابیده بود، از جلوی چشم‌ام کنار نمی‌رفت. فریاد زدم:
"سودابه "
با تعجب برگشت
"چیه، چرا داد می‌زنی؟ "
" هیچی، هیچی"
چرا، چرا، هنوز با او هستم، چرا از این عفریته برای خودم فرشته ساختم، چرا؟
فرشتۀ من آن بانوی بلند بالای زجرکشیده بود که گُم‌اش کردم. آن چشم‌های درشت سیاه که روشنای مهربانی و عشق بود.
آبروی انسان و معنای مهربانی، که بودنش زیبا بود و به زندگی و وفاداری جان می‌داد.
به وقت وداع با بوسه‌ای بر پیشانی بلند و گونه‌های استخوانیِ‌اش چه باید می‌گفتم و به چی باید فکر می‌کردم؟
چه مرد خوش شانسی بودم که تو را شناختم، حرمت به خود را شناختم، اما افسوس.
گوشه‌ای کمر راست کردم.
موهای سفیدِ ریخته روی شانه‌هایم را دُم اسبی بستم. تارهای موئی که روی پیراهن‌ و شانه‌هایم ریخته بود را برداشتم. گل‌ها را آب دادم. آب پاش را کنار گور گذاشتم. رفتم تا کمی استراحت کنم.
برگشتم.
دیوارِگور را تراشیدم تا صاف و یکدست شود. گنجشک‌ها و کلاغ‌ها باغچه را روی سرشان گذاشته‌ بودند.
" "چائیت سرد شد مرد
به تنه کاج تکیه دادم، مات باغچۀ پُرگُل.
یاس‌ها دورآب پاشِ سبزرنگ پیچیده بودند، به طرف گورکشیده می‌شدند. گوراز یاس پُرشده بود.
کنار گور نشستم
"بطری گُلاب یادت نره"
خواب‌اش برده بود. صدای‌اش کردم، خواب آلود چشم‌هایش را مالید. سیر نگاه‌اش کردم و بعد کنارش زانو زدم.
" گور آماده ست "
درون گور پُر از یاس دراز کشید.
دهان بازمانده‌اش را به آرامی بستم، گیسوی دُم‌اسبیِ بلندِ جو گندمی‌اش را ناز کردم، و لب های‌اش را بوئیدم، بوسیدم.
به باغچه وگورنگاه کردم.
هنوز بوی یاس‌های به خاک سپرده شده می‌آمد.
آغشته به خاک نمناک و بوی یاس، برگشتم.
کلید را در قفل در گرداندم. دربا جیغ آرام لولاهای زنگ زده باز شد.
باغی فیروزه‌ای، و آسمانی پوشیده از ابری سیاه و غلیظ.
ماه هنوز دیده می‌شد، مهتاب در سیاهی.
لکاتۀ رنگین چشمی را به یاد آوردم که آواره جهان شد تا به قیمتِ ویرانی دیگران به آرزوهایش برسد.
بارانی تند رنگ‌ها را فیروزه‌ای تر کرد.
امان از تو، از بوسه‌هایت باران
ذره ذره‌اش را حس کردم، هرقطره گلبرگ گُل بوسه بود بر گونه‌ها و لب‌هایم، هنوز در پروازند تا نوبت نشستن‌شان برسد.
دست بردم ستاره‌ای از آسمان بر داشتم، روی لبانت نشاندم.
گردنبندی از ستاره‌ها درست کردم.
با باران پاورچین پاورچین آمدی
در پریشانی موهای بلند و سیاه‌ات شادی حضورت را جشن گرفتم.
حلقه طلائی یادگاری‌ات را بوسیدم. فرگشت شی شدگی عشق و ماندگاری‌اش در اتاق پُرازدحامِ تنهایی من.
کجایی چشم‌های سیاه و زیبای عشق، چرا من را تنها گذاشتی تا احمقانه بازیچۀ رنگ‌ها شوم.
اتاق پُر از گُل‌های لاله بود، سال هابود که خُشک شده بودند اما هنوزگُل لاله بودند، در انتظار نسیمی خانگی تا غبارهایش را بروبد. سودابه این گُل‌ها را به من هدیه داد، دروغگویی که می‌گفت از میان ده‌ها عاشق‌اش فقط معشوق من است، به آن ده‌ها عاشق هم همین را گفته بود، عاشق؟ نه، چشم‌های رنگین وپستان‌ها و باسن بزرگ جاذبه‌هایش بودند، اگر عشقی هم بود به این جاذبه‌ها بود.
گل لالۀ خشک شده‌اش را روی ده‌ها میز دیدم.
چشم به گُل لاله خشک شده دوختم. این همه انسان، این همه زندگی، رنگارنگی، عشق، نفرت و مرگ.
بزرگ و کوچک، جیبی و رقعی و وزیری و چند قفسۀ سیاه. درِ گوشی با هم صحبت کردند. پچپچه آن‌ها را شنیده بودم.
وصدای قلبی که زیرپوستم لرزان و پُر شتاب می‌تپید.



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy