حال بشنو قصهِ پُر رازِ روز
کز بیانش هر دلی آید به سوز
صبحِ پاکی دختری دارد شتاب
تویِ کیفش دفترِ مشق و کتاب
در سرش فکر کلاس و مدرسه
از زبان و شرعیات و هندسه
در مسیر مدرسه گیرد قطار
در کنارِ دخترانی هوشیار
پر امید و خوش لباس و نیک خو
با رفیقان میکند او گفتگو
ناگهان از ره رسد تیمِ حجاب
تا بَرَد آن رویِ خوش زیرِ نقاب
چون نشد قانع از آن فرمانِ زور
بر سرش آمد فرو دستان ِ شور
ابلهی از فرقهِ شیطان پرست
بر سرِ پاکش بزد با چوب و دست
دخترِ ایران از آن ضربت فتاد
اضطرابی در دلِ ملت نهاد
با فریبی ناگهان پنهان بگشت
تا نداند ناظری از سرگذشت
باز هم آن خیره سر بافد دروغ
تا رباید از دلِ دیده فروغ
چون بترسد از بدِ فردای خویش
خلعِ خود را میکِشد حاکم به پیش
مهران رفیعی