Tuesday, Nov 28, 2023

صفحه نخست » "این دایره بسادگی آب گرد چشمانم می‌گردد"، سفر محمد مختاری به امریکا، مسعود نقره کار

Mohammad_Mokhtari.jpg" گفته بودمت: به سایه سار بیا / در آفتاب رفتی/ در آفتابی که جاده‌های ناایمن را با بمبِ میانِ گل‌های دروغ آراسته بود / و نمی‌دیدیش تو/ نمی‌خواستی ببینیش/ در آفتاب رفتی- باید در آفتاب می‌رفتی / تا رسوا کنی دهان‌های آراسته به اهورا را " *

.........
گزارش کوتاهی ست از سفر فرهنگی محمد مختاری به امریکا و کانادا و دیداری که با هم داشتیم.
سالیانی پیش، پس از به قتل رساندن‌اش، بخشی از این گزارش در مجله آدینه، و یکی دو تارنما منتشر شد. باز خوانی و ویرایش شده‌ی گزارش را در سالگشت قتل‌اش می‌خوانید.
نوامبر سال ۱۹۹۵ بود. در کانادا- تورنتو در کنگره‌ی بزرگداشت احمد شاملو شرکت و سخنرانی کرد، و سپس راهی شهرهای مختلف امریکا شد.
..........
۱
"چشم مون روشن" را شنیده بودم اما "گوش مون روشن" را اولین بار بود می‌شنیدم. محمد مختاری اَنسوی خط تلفن بود، حال و احوالی کردیم و بعد ازیاد اَوری خاطراتی دور، در باره‌ی سفرش به امریکا و کانادا و اروپا حرف زدیم.
روزهائی بود که سرگرم خواندن برای گذراندن امتحانات " بوردپزشکی" در امریکا بودم، به او گفته بودم. هربار که تماس می‌گرفتیم، پیش ازهرچیز، می‌پرسید:
" با اَزمون پزشکی چه کردی؟ "

nm1.jpg

محمد مختاری، مسعود نقره‌ کار و امید نقره کار (نوامبر۱۹۹۵-امریکا)

کلمه‌ی " اَزمون " را شنیده بودم اما نمی‌دانم چرا از زبان او تازگی خاصی داشت، مثل"گوش مون روشن " یادگار او شد.

خبر داد به" کنگره‌ی احمد شاملو" که در تورنتو کانادا برگزار می‌شد، دعوت شده است. از من خواست مسئولیت برنامه ریزی سفرهای فرهنگی‌اش را به امریکا و اروپا به عهده بگیرم، قبول کردم. در مورد سفرش به اروپا با دوستانی صحبت کردم واَن‌ها که مختاری را خوب می‌شناختند کمک کردند و مسئله سفر به اروپایش حل شد. قرار شد در امریکا در ۱۰ شهر برنامه داشته باشد. از من می‌خواست به طور دقیق برنامه سفرش را برایش روشن کنم با این تاکید و شرط که این کار به "اَزمون" من لطمه نزند. وقتی گفتم اَزمون‌ها را قبول شدم خیال‌اش راحت شد.
از تورنتو با موضوع " سنخ شناسی زبان ستیز"، و از همین زاویه با پرداختن به زبان شعر شاملو آغاز کرد.
به اورلندو که رسید سخنرانی‌هایش در شهرهای ونکوور، سیاتل، لس اَنجلس، دالاس و اَستین را پشت سر داشت.
پیش از اَنکه از دالاس راه بیفتد زنگی زد.
" لحظه دیدار نزدیک است، امیدوارم همدیگر را گم نکنیم"
"نترس، با اَن عکس بزرگی که شهروند از تو چاپ کرد، کورم بشم پیدات می‌کنم، تازه شم اگه گم شدی کافیه اسم منو بیاری، یه هر کی بگی رفیق منی یه راست میذارنت دم در خونه‌م! "
راه بندان بود، دیر رسیدم. گم‌اش کردم. "امید" به بغل این طرف و اَن طرف فرودگاه می‌دویدم. اَسم و تنگی نفس هم به سراغم اَمده بودند. امید خسته و کلافه نق می‌زد. چیزکی نمانده بود که من هم کلافه شوم که دیدمش، منتظر چمدانش بود
دیگه چیزی نمونده بود به یکی از این امریکائی‌ها بگم که رفیق توام تا منو برسونه خونه ت" "

" اگه عکس تو شهروندرو نمی‌دیدم، نمی‌شناختمت"
خسته به نظر می‌رسید.
" اَب و هوای این شهر شنیدم بیشتر گرم و مرطوبه، الان که انگار نه انگار زمستونه "
" یه چیزی مثل بندرعباس خودمونه"
" شهر چقدر جمعیت داره؟ "
" میگن حدود یه ملیون "
"چقدر ایرانی داره؟ "
" میگن حدود دو سه هزارتا"
"به برنامه‌های فرهنگی علاقه‌ای نشون میدن؟ "
"نه زیاد، برنامه‌های جدی ۵۰- ۴۰ نفری می‌اَن اما برای برنامه‌های رقص و اَواز لس اَنجلسی ۷۰۰- ۶۰۰ نفری جمع
میشن، اونم با بلیط‌های ۴۰- ۳۰ دلاری. "
" باز خوبه، تو لس اَنجلس با اون همه ایرانی برای برنامه‌های جدی ۵۰- ۴۰ نفرم نمی‌آن"
می‌دانستم در سیاتل و لس آنجلس و دالاس و اَستین سخنرانی‌هایش شنونده‌های کمی داشت. با اینحال پرسیدم:
" تا حالا جلسات را چگونه دیدی؟ "
"تورنتو خوب بود، ونکوور هم بد نبود، اما سیاتل و لس اَنجلس و دالاس وآستین خیلی فقیرانه برگذار شد، از لس اَنجلس خیلی تعجب کردم. با این حال خیلی دوستان لطف کردند، خیلی از عزیزانم را دیدم و در جمع‌های خوبی شرکت کردم، مصاحبه‌ها و گفت وگو هائی هم داشتم، تا اینجا تجربه خوبی بود، امیدوارم دوستان هم راضی باشن"
" وضع لس اَنجلس همیشه همینطور بوده، کمیت خوب اما امان از کیفیت شون"
حرف را عوض کرد.
" بگذریم، از خودت بگو، از کارو بارت، از همسرت و از این پسرک شیطان"
از خودم و همسرم و پسرکم چیزهائی گفتم و بعد هر دو ساکت شدیم. شهر را به دقت تماشا می‌کرد.
"این شهر انگار پستی و بلندی نداره، درخت هاشم بیشترنخل و بلوط هستن، خیلی جای جالب و قشنگی ی"
چیزی نگفتم.
" حتمی میگی عجب مهمونه فضولی نصیب مون شده، هان؟ "
" نه به حساب کنجکاویت میذارم"
۲
" چه خونه قشنگی‌ی، خریدیش؟ "
" نه، اجاره نشینم "
گفته بودم درباره کانون نویسندگان کاری پژوهشی در دست دارم، برایم کتاب و سند وعکس در باره کانون نویسندگان اَورده بود. کمی در باره وضعیت کانون نویسندگان گپ زدیم، از کانون نویسندگان در تبعید پرسید، اما قرار گذاشتیم در باره کانون بطور مفصل گفت وگوداشته باشیم و گفت و گوهایمان را هم ضبط کنیم.
نگاهی به قفسه کتاب انداخت، و بعد موسیقی‌ای اَرام و جرعه‌ای ویسکی:
تا اینجا که من دیدم تو خارج اهل قلم و فرهنگ خوب کار کردن، متاسفانه ما تو ایران دسترسی به این کار‌ها و خبر‌ها نداریم. "
خیلی از دوستان گله می‌کردند، می‌گفتند در داخل تلاش می‌شود کارهائی که در خارج می‌شود راکم ارزش جلوه دهند وادعا می‌کنند کاری در خارج کشور نشده، من خیلی در جریان نیستم، اَیا واقعا" گله‌ی درسثی ست؟ "
" اَره "
و چند نمونه را برایش اسم بردم و اظهار نظرها را هم نشان‌اش دادم.
" فکر نمی‌کنی از روی بی اطلاعی و نبود رابطه است؟ "
" اَدم بی اطلاع بهتره در باره موضوعی اظهار نظر کنه که از آن اطلاع داره، اونم این اَدمای مدعی، که هر کدومه شون خودشونو علامه‌ای می‌دونن، در ثانی اینا اکثرا" به خارج سفر کردن و همین برو بچه‌ها‌ی هیچکاره از نظر اونا براشون برنامه گذاشتن، و با عشق و علاقه کارهایشان را دادن که علامه‌های داخل کشور بخوانند و نظر بدهند اما... "
حرف‌ام را خوردم، فکر کردم شاید با حرف‌هایم ناراحت‌اش کنم.
" اما چی؟ "
" بگذریم، نمی‌خوام ناراحتت کنم "
" من ناراحت نمی‌شم و دوست دارم این چیز‌ها رو بدونم، مسئله ایست که باید روش صحبت و فکر بشه"
"اون کتابارو می‌بینی، کار بچه‌های خارج از کشور هست، دوستان اهل قلم داخل قبل از پروازشان در فرانکفورت به من دادن، با یک جمله‌ی تقریبا" مشابه: " ما که وقت نکردیم اینجا اینارو بخوونیم بردنشونم به ایران صلاح نیست باشه واسه تو " و بعد همین دوستان در ایران می‌گویند کاری در خارج کشور نشده"
و به فکر فرو رفت.
و اندک اندک دوستان اَمدند، و بحث‌ها وخاطره گوئی‌ها شروع شد.
صبح زود از خواب بیدار شده بود. کنار کانال اَبی که پشت خانه بود به تماشای بازیگوشی ماهی‌ها نشسته بود. با فنجانی قهوه‌ی تازه دم به سراغش رفتم.
"خوب خوابیدی؟ "
"‌ای بد نبود. چه جای باصفا و دنجی‌ی اینجا"
برنامه روزمان را برایش گفتم، موافق بود: گشتی در شهر، کمی استراحت، گفت و گو در باره کانون نویسندگان (۱) وبعد مهمانی خانه‌ی یکی از دوستان.
" راستی، کتاب انسان در شعر معاصر رو خوندی؟ "
" اَره، ۲بار، با کند ذهنی‌ای که من دارم لازمه یه بار دیگه بخوونم"
" دوست دارم نظرتو در موردش بدونم "
" باشه، اما اجازه بده یه بار دیگه بخوونمش
. از خیابان " کلیسا"‌ی اورلندو خوشش آمده بود، خیابانی پر از میخانه که زمانی میخانه‌هایش کلیسا بودند
" چقدر یه اَبجو منو گرم کرد"
" اَبجو‌هاش با اَب دعا قاطی ان، تبرک شدن "
قرار شد " دیزنی ورلد" و جاهای دیدنی شهر را روزهای دیگر ببیند. به شوخی گفتم
" دیزنی ورلد" واسه بچه‌ها خوبه، حوصله‌ات سر نمی‌ره؟ "
" نه، احتمالا" بزرگ ترها بیشتر خوششون می‌اَد، مثل فیلم‌های کارتون "
دوسه ساعتی در باره کانون نویسندگان صحبت کردیم و بعد راهی مهمانی شدیم
روز بعد کنار اقیانوس، ساحل "دیتو نا بیچ " وقت گذراندیم. عصر ادامه‌ی گفت وگو و ضبط اَن، و شب باز مهمانی در خانه یکی دیگر از دوستان.
گفت و گو‌ها مرا به او بیشتر نزدیک می‌کرد. انصاف و اَزاد اندیشی‌اش برایم اَموزنده بود.
شنبه روز سخنرانی‌اش بود، ۱۸ نوامبر ۱۹۹۵، صبح برای قدم زدن ازخانه بیرون زدیم، خیابان‌ها و دریاچه‌های زیبا و هوائی که هوای بهاری را می‌مانست، سرحال ترش کرده بودند. برایش گفتم جلسه امشب در یکی از سالن‌های دانشگاه شهر است و قرار است دکتر علی کشفی معرفی‌اش کند و" گفت و شنید" پایان جلسه را اداره کند. پیش تر اطلاعیه جلسه را نشان‌اش داده بودم. گفته بود.
" این جمله که من "یکی ازچهره‌های درخشان شعرو ادب معاصر ایران " هستم را ایکاش نمی‌گذاشتی. امیدوارم موضوع برای دوستان خسته کننده نباشه، البته شعر خوونی و گفت و شنید هم هست. "
" حتمی خوششون می‌اَد، بیشترشون اهل شعرن، و اَشنا با شاهنامه"
موضوع، " نگرشی سیستمی- ساختاری در مطالعه و تحقیق شاهنامه فردوسی" بود.
روی نیمکتی کنار دریاچه‌ای نشستیم. بیشتر فکر می‌کرد و کم تر حرف می‌زد. چشم به خانه‌های گران قیمت دور و بر دریاچه داشت.
" قیمت خونه اینجا چطوریه، مثلا" اون خونه چقدر می‌ارزه "
" حداقل ۲ ملیون دلار"
"عجب "
داشت کراواتش را اطو میکرد. دو تا کراوات از ایران برای خودش آورده بود. به جا لباسی‌ای که در اتاق‌اش بود و چیزی حدود ۶۰- ۵۰ کراوات درجه‌ی یک به گوشه‌ای از اَن آویزان بود اشاره کردم.
" می‌خوای یه دونه از اونارو بزنی؟ "
" نه، همین خوبه، راستی تو این همه کراوات خوب داری چرا ازشون استفاده نمی‌کنی‌؟ "
"اونا مال من نیستن، مال صاحاب خونه ان، من اصلن کره وات ندارم، تو عمرم چهارپنج دفه بیشتر کره وات نزدم. "
از برنامه سخنرانی‌اش راضی بود. برای او که به قول خودش حتی در لس اَنجلس سخنرانی‌اش " فقیرانه" بر گزار شده بود، جمعیت ۸۴ نفره در یک شهر کوچک دلگرم کننده بود. پیرمرد‌های شاهنامه خوان از بحث او سردر نیاورده بودند، وشعر‌هایش را نپسندیدند، همان‌ها اما بعد از گفت و شنید‌ها، گفتند: "جوان باسواد و جامع الاطرافی ست. "
برنامه روزهای بعد را ریخته بودیم. صبح‌ها گردش در اطراف خانه و شهر، ظهر‌ها کمی استراحت و بعد از ظهرها ادامه‌ی گفت و گوها در باره کانون نویسندگان و سیاست و فرهنگ، و شب‌ها مهمانی و دیدار با دوستان.
قرارشد تاتر" پروانه‌ای در مشت " را ببینیم. اسفندیار منفردزاده از پیش گفته بود که بعد ازاجرای تاتر شب را با ما خواهد بود.
تُوی سالن تاتراَلرژی به سراغش اَمده بود. سعی می‌کرد فس وفس دماغ‌اش را سانسور کند تا مباد تماشاچی‌های تاتر را آزرده کند. از سالن که بیرون آمدیم نفسی به راحتی کشید.

۳

شیده هنوز بساط غذا را پهن نکرده بود که مینی بوسی جلوی خانه پارک کرد. اسفند بود و اکیپ‌شان.
از اَن جمع۸ نفره فقط اسفند و ایرج جنتی عطائی با نام و کارهای محمد آشنا بودند. ایرج نظر محمد را در باره تاتر " پروانه‌ای در مشت " پرسید. محمد کلیاتی گفت و حرف را عوض کرد، از نظر دادن طفره رفت.
اسفند پای پیانو نشست و از" قیصر" شروع کرد، "رضا موتوری"، " گوزن ها" و... اشک گونه‌های بهروز وثوقی را که کنار اسفند نشسته بود، پوشاند.
محمد کتاب‌هایش را اَورد، نسخه‌ای به ایرج و بهروز و اسفند داد، دم دمای صبح مهمانان رفتند.
روز بعد هم مثل روزهای قبل گذشت.
شب با " نیما" شروع کرد

nm2.jpg
"با دوستان شهر‌های دیگر هم صحبت کردم، باید طرحی برای صدمین سال تولد نیما داشته باشیم، طرحی جهانی، یونسکو هم حالا با نیما اَشناست، شما که در امریکا و دوستانی که در اروپا هستن باید کاری بکنین. مقام، منزلت و کاری که این شاعر کرد را باید قدر شناخت و از اون بهره گرفت. "
صبح زود از خواب بیدار شدم. داشت کتاب می‌خواند. پای بساط صبحانه از برنامه‌های اَینده‌اش پرسید، از شهرها و کسانی را که خواهد دید. از دوستان مشترک اهل قلم و سیاست در خارج کشور پرسید، و من از دوستان مشترک در داخل کشور، ذره‌ای "غیبت کردن"و برخورد شخصی در خبر دادن و اظهار نظر کردن‌اش در مورد دوستان مشترک وجود نداشت.
مجبور بودم چند ساعتی بروم سرِکار، وقتی برگشتم کنار کانالِ آب نشسته بود. دست دور کمرِ پسرکم «امید» حلقه کرده بود تا مبادا درون کانال آب بیفتد، کانالی که حاشیه‌اش بیشه‌ای‌ بود و این سوی ‌اش خانه‌هایی باغ ‌گونه. کانال سبز و زیبا دو دریاچه به‌هم وصل می‌کرد، و پوشیده از نیلوفرهای آبی و خزه‌هایی‌ بود که با حرکت آب موج ورمی‌داشتند
با تکه‌ای چوب خزه‌ها و نیلوفرها را به کناری می‌‌زد، نان خرد می‌کرد، به امیدهم می‌داد و با هم برای ماهی‌ها پرت می‌کردند، هجوم ماهی‌ها به‌سوی نان‌های خُرد شنگول‌شان می‌کرد. نان‌شان که تمام ‌شد امید حوصله ماندن نداشت، و رفت. او اما ‌نشست، ساعتی شاید، چشم از کانال برنداشت. مات شده بود انگاری.
گیلاسی شراب برای‌اش ‌بردم با پَری کالباس؛
«کجایی، به چی فکر می‌کنی؟ مواظب باش غرق نشی»
خندید؛
«به قائم‌مقام فکر می‌کردم و به اونچه که در دوره قاجاریه به سر مردم اومد»
«چرا به قائم‌مقام؟»
"نمی‌دونم، شاید به این خاطر که دیشب وقتی با جنتی عطایی و اسفندیار منفردزاده و بهروز وثوقی گپ می‌زدیم صحبت از قائم‌مقام شد، شایدم به این خاطر که امروز صبح تلفنی آدرس خونه‌مو به یکی از بچه‌های «سیاتل» دادم، و اونم از اونور گفت: ‌ ا بچهٌ خیابونه قائم‌مقامی؟ و تلنگرو اون زده. "
باز با همان تکهٌ چوب خزه‌ها و نیلوفرها را کنار ‌زد؛
"گفتی تو این کانال که منو به یاد میهنم میندازه نمیشه شنا کرد؟ "
«نه، نصف بیشترش رو لجن پوشونده، لجن»
باز خندید؛
«عجب تاریخی! راستی کارهای قائم‌مقام رو خوندی؟»
"نه زیاد، قصیده‌ای ازش به‌یاد دارم، همون قصیده‌ای که وقتی با ولیعهد وقت اختلاف پیدا کرد سرود. اینجوری‌ تموم
میشه:
تا چند به خوان چرخ باید برد/ از بهر دو نان جفای دونانم؟
اینم می‌دونم که سرنوشت تلخی داشت، و به دستور محمدشاه تو باغِ نگارستان خفه‌ش کردن. "
عینکش را بر‌داشت، و چشم‌های‌اش را مالید؛
" آدم جالبی بود، اگه وقت کنم می‌خوام چیزی درباره‌‌اش بنویسم، می‌دونی به نظر من سیاستمدار ورزیده‌ای بود، ضمن اینکه غرور و قُدی قشنگی‌ام داشت. با میرزا آقاسی نمی‌ساخت و کارهای فتحعلی‌شاه رو تأیید نمی‌کرد، واسه همین‌م مدت‌ها کنار گذاشته شد، دربه‌در شد. تهمت‌های زیاد بهش زدند. خُب «سیدالوزراء» باشی و زیرِ بار حرف‌های شاه و لیعهدش نری خیلی حرفِ گُنده‌ایه. باید کاراشم خووند. "
و ‌خواند؛
"‌ای گلبن تازه، خار وجودت/ اول بر پای باغبان رفت
می‌دونی قائم‌مقام بیش‌تر اهل سیاست بود و توی مسایل نظامی هم خیلی تیز بود منتها شعرم می‌گفت، نثر خوبی هم داشت و خلاصه اهل قلم هم بود. "
و باز با همان چوب بر آب ‌کوبید، شلپ و شلوپ می‌کرد تا شاید ماهی‌ها به هوای نان سراغ‌اش بیایند؛
"آره عاقبتِ خوبی نداشت، اصلاً کار قاجاریه خفه‌کردن بود. مگه با میرزا آقاخان کرمانی و شیخ احمد روحی و میرزا حسن‌خان خبیبرالملک این کارو نکردن؟ "
" اما خود قائم‌مقام هم برای خوش‌خدمتی به شاه جهانگیرمیرزا و خسرومیرزا، ‌ دو برادر شاه رو که تُو قلعهٌ اردبیل زندانی بودن کور کرد و... "
بر‌گشت و نگاهم ‌کرد. و باز چوب را بر آب ‌کوبید.
چوب را به آن سوی کانال، به طرف بیشه پرت ‌کرد. و توی آب، که دیگر آرام گرفته بود نگاه ‌کرد، و ‌خواند؛
"نگاه میهنم پیرم کرده است
چراغ ماتم است گلایُل"

شب " شکرگزاری" در امریکا بود وبساط بوقلمون به راه. او چرائی این روز و شب را پرسید. اصلن اَدم" سئوال و چرا" بود.
"چرا این روز رو روز شکرگزاری میگن؟ چرا بوقلمون می‌خورن؟ اونائی که توی شیکمه بوقلمون می‌ریزن چیه؟ چرا می‌ریزن؟ و... "
خانه میزبان کتاب فراوان بود، و تا فرصتی پیدا می‌کرد به تورق کتابی می‌نشست.
به وقت برگشتن به خانه، شعری را زمزمه می‌کرد.
" آرامش گریخته، رویای باز مانده "

۴
راهی میامی شدیم.
رادیو موسیقی‌ای شاد ازکشورهای امریکای لاتین پخش می‌کرد.
" میگن امریکای لاتینی‌ها شاد ترین مردم جهان هستن. درسته؟ "
" منم شنیدم، درست برعکس ما"
تا نیمه‌های راه درباره اتوبان‌ها و تابلوها و درخت‌ها وشهر میامی سوال بود و صحبت.
" شنیدم آمار دزدی و جنایت در میامی بالاست؟ چرا؟ به این خاطر که در صد سیاه‌ها بالاست؟ "
" سفید‌ام کم دزدی وجنایت نمی‌کنن"
" فقر فرهنگی ومالی سیاه و سفید سرش نمی‌شه،... نیگا چه درخت زیبایی "
و به دو درخت بلوط که بهم پیچیده بودند اشاره کرد.
" دیدم اسم این شهرپالم بیچ بود، به جای اینکه دوتا نخل به هم پیچیده باشند دو تا بلوط به هم پیچید ن، عجیب نیست؟ "
" کدوم کار روزگاردرسته که این یکی دومیش باشه؟ "
هنوز از قهوه خانه سر راه بیرون نیامده بودیم که شروع کرد:
" راستی از جریان‌های سیاسی چه خبر؟ بروبچه‌های چپ چه می‌کنن و چی میگن؟ "
"من سال هاست کار تشکیلا تی نمی‌کنم اما با برخی از رفقا و دوستان رابطه دارم، گهگاه نشریاتی که برایم می‌فرستن رو نگاهی می‌کنم، اطلاع دقیق ندارم، اما... "
وگفتم در باره سلطنت طلبان وملیون وچپ هاو... آنچه را که می‌دانستم. روی جزییات کشتار فاجعه بهمن ماه ۱۳۶۴ در کردستان که رهبرا ن فدائیان اقلیت سبب شدند، انشعاب‌ها و جدایی‌ها‌ی درون فدائیان و راه کارگر، و موضع گیری‌های سیاسی ونظری آن‌ها بیشتر مکث و صحبت شد.
"نمی فهمم، در این وضعیتی که اقتصاد وسیاست و فرهنگ، جهانی عمل می‌کنه، نظرات برخی از رفقای قد‌یمی خودمون چه حد درست و کارآ وعملی ست؟ "
" وقتی رفتی اروپا، و پاریس، حتمی رهبران مادام العمر شیر فهمت می‌کنن"
در میامی موضوع سخن‌اش " پرسش و گفتگو " بود. حسن شایگان معرفی‌اش کرد. شب را در خانه حسن صبح کردیم، با خاطره و شعر. محمد از کارهایی که در اسارت ارشاد اسلامی داشت گفت و ازکارهایی که دردست داشت.
به وقت برگشتن خسته به نظر می‌رسید.
" بد نیست دم همان کافه‌ای که قهوه داشت نگه داری، جای خوبی بود "
" از قهوه ش خوشت اومد یا ازاون دخترک خوشگلی که قهوه می‌فروخت؟ "
" شیطنت نکن شیطان"
" راستی هنوز در مورد" انسان در شعر معاصر" چیزی نگفتی "
"خیلی ازش یاد گرفتم، مغز و دستت درد نکنن، با این نوع کارها شاید گم شده مونو بشه پیدا کرد، انسان رو میگم. اما جسارتا بگم که در این کاربه دو نکته کم پرداخته شده، شایدم محدودیت در داخل باعث شدن، یکی به نقش مذهب به ویژه اسلام عزیز و دیگری بیگانگان یا عوامل خارجی در بروزعارضه هایی که به آنها پرداختی، این نظر من است. "
"من حوزه‌ای رو که در نظرگرفتم حوزه‌ی فرهنگ و زبان هست، می‌توان از حوزه سیاست و اقتصاد هم به مسائل پرداخت واون وقت نکاتی که مطرح می‌کنی جای خاصی خواهند داشت. "
"یک نکته دیگه اینکه ویژگی هایی مثل شبان- رمگی رو حتی در کشور‌های راقیه میشه دید اما به گونه‌ای دیگه، در واقع پاره‌ای از ویژگی روانی انسانهم هست. "
" آره، اما بحث من در حوزه هایی ست که اشاره کردم "
۵
بار وبندیل سفر به واشنگتن دی سی را بستیم. سخنرانی‌اش همزمان شده بود با مصاحبه من برای رزیدنتی در بیمارستان دانشگاه مریلند. به قول محمد "سفری خانوادگی، شغلی و فرهنگی " بود. ۵ صبح راه افتادیم، چیزی حدود ۲۰ ساعت رانندگی پیش رو داشتیم. نگران امید خواب آلود بود.
" این طفلکی روبی خواب کردیم"
البته نگران از دست دادن هوای خوب اورلندو هم بود.
" عجب هوای خوبیه، اونجا حتمی خیلی سرده؟ "
" آره"
قهوه خانه‌ی میان راه پیش از آنکه قهوه‌اش را بگیرد زیر گوش‌اش گفتم:
" دوست داری برگردیم قهوه خونه‌ی تو راه میامی قهوه بخوریم؟ "
زیرگوشی حرف زدن و خند ه‌هایمان شیده را کنجکاو کرد.
" چی در گوشی میگین و می‌خندین؟ "
" این شوهرت داره شیطنت می‌کنه شیده خانم"
" تخصص اصلیش همینه "
میزبانش در واشنگتن فرامرز سلیمانی بود، و موضوع سخنرانی‌اش هم " شعر و بصیرت فرهنگی". از کانون فرهنگی واشنگتن صحبت شد، و نیز خاطراتی که در جمع‌های ادبی با فرامرز سلیمانی داشت، و دوستان اهل قلمی که آنجا خواهد دید.
توی راه در بارۀ سفرش به نیویورک پرسید و اینکه
" پیشرفت کار دانشنامه ایرانیکا چگونه ست؟ از نحوه کار و کسانی که همکاری وهمیاری می‌کنن خبر داری؟ "
"ماه سپتامبر خانم حورا یاوری مهمان کانون فرهنگی شهر اورلندو بود و بخشی از صحبت‌اش هم"معرفی دانشنامه ایرانیکا" بود، چشم انداز خوبی از وضعیت دانشنامه تصویر کرد، و خب نشون داد که علاوه بر منتقد خوب بودن " مبلغ"خوبی هم هست، و البته غلو و بزرگ نمایی هم در کار بود و... "
" مثلا چی؟ "
" مقایسه‌ی دانشنامه با شاهنامه"
"عجب"
"همکاران‌شان هم از طیف‌های مختلف فکری و سیاسی هستن و وارد به کارشان، اما کاراساسا" با همیاری مالی و تبلیغاتی ایرانیان فرهنگ دوست و متمول و همینطور سلطنت طلبان پیش می‌رود، امیدوارم به زایده‌ی فرهنگی بدلش نکنن"
" کار با ارزشی خواهد شد اگر آلوده ش نکنن"
خاطره گویی و شعر، خانه‌ی گرم و دلنشین فرامرز سلیمانی را گرم تر و دلنشین تر کرد. دوستان دیگری آمدند و مجلس گرم تر شد.
روز بعد را با قدم زدن در جنگلی زیبا در حاشیه‌ی دریاچه‌ای زیبا تر شروع کردیم. و بعد دیدار از شهرکی تاریخی و سرخپوست نشین. آنجا هم می‌خواست ته و توی همه چیز را در آورد، مخصوصا" کتاب‌های قدیمی بساط یک کتاب فروش را.
غروب سرد زمستان واشنگتن، می‌باید به خانه دوستی که خانه‌اش نزدیک محل مصاحبه بود می‌رفتم. می‌دانست تقی مدرسی را خواهم دید، دوست داشت تقی را ببیند.

nm3.jpg
به دیدار تقی مدرسی رفتم. داغان تر از آن بود که بتواند به سخنرانی محمد برود. گفت
" مقاله‌هایی به تازگی ازش خووندم، کاراش خوبه، امیدوارم بتوونم ببینمش"
می‌باید به اورلندو برمی گشتم. تلفنی از حال و روز تقی برای‌اش گفتم. گفت:
" بهش تلفن می‌کنم، حتمی"
از نیویورک تلفن کرد، از برنامه‌هایش در واشنگتن راضی بود وگفت وگوهایی که با افراد ودر محافل مختلف داشت سرحال ترش کرده بودند. از سخنرانی‌اش در نیویورک گفت، و گفت ترکیبی از"پرسش و گفتگو " و"ساخت تامل" خواهد بود. (۱)
" میشیگان که برسم بهت تلفن می‌کنم، راستی با فرامرز هم گفتگویی در باره کانون داشتم، بیشتر همان چیزهایی مطرح شد که با تو در میان گذاشته بودم اما حتمی نوار را از فرامرز بگیر گوش کن، شاید نکاتی را در گفتگو با تو فراموش کرده باشم. " (۲)
در میشیگان سخنرانی‌اش تکرار سحنزانی نیویورک. گفت:
"نیویورک برایم جا لب بود، هم شهرش و هم آدم هائی رو که ملا قات کردم، دست اندرکاران دانشنامه ایرانیکا رو هم دیدم. انسان‌های با ارزش و پرکاری هستن اما آن هایی که من ملاقات کردم خصومت‌شان با چپ‌ها و مصدق وشاملو و کانون نویسندگان چشمگیر بود، در دراز مدت به کارشون لطمه خواهد زد. راستی در رابطه با بزرگداشت نیما با فرامرزصحبت کردی؟ "
"هنوز نه "
"بزرگداشت نیما رو جدی بگیر"

۶
مدتی از او بی خبر بودم، تاکه بسته‌ای نشریه از او دریافت کردم، نشریه هائی که درآنها مقاله داشت. بر پیشانی یکی از آن نشریه‌ها یادداشتی نوشته بود و چاق سلامتی‌ای، و اینکه چرا نامه‌های‌اش را بی جواب گذاشتم. من اما نامه‌ای از اودریافت نکرده بودم.
حسن شایگان که از سفر ایران برگشت، نامه‌ای از محمد برایم آ ورد، و چشمم را روشن کرد.
پس ازچندی از نروژ تلفن زد، " گوشم را روشن کرد". برنامه‌ای برای‌اش گذاشته بودند. از کار و روزگارم پرسید و از کار و روزگارش گفت:
" برای بزرگداشت نیما چه کردین؟ "
"هیچی، روزی ۱۰ ساعت کار، وشب‌ها جنازه به خانه برگشتن امان نمیده. راستی من تا به حال غیر از یک بسته نشریه، نامه‌ای از تو دریافت نکردم. "
" معمولا" اینطوری ست"
" دوست داری سفری دیگه به امریکا داشته باشی؟ "
" آره به این شرط که شیطنت نکنی"
" نکنه دلت واسه قهوه خونه‌ی تو راه میامی تنگ شده؟ "
صدای خنده آرام‌اش توی گوشی پیچید.
نشریه، و مطالب و اسنادی در باره کانون نویسندگان برایم فرستاد، با یادداشتی کوتاه
"خوشحالم کارپژوهش در باره کانون را جدی گرفتی، ادامه بده، کانون ارزش اینکارو داره "
در تدارک سفر مجدد ش به امریکا بودم، که خبرگم شدن‌اش آمد.
و اینکه:
آذر ماه سال ۱۳۷۷، در یک غروب خزانی، " گورزاد‌ها " شاعر را ربودند، خفه کردند و جسدش را در بیابانی انداختند""
و "...و قناری موزون گلوی سرشارش را نثار کرد" (۳)
و " این دایره بسادگی آب گرد چشمانم می‌گردد" (۴)
صدای محمد بود:
"جنون رودابه ست این سرزمین
هزار پرده فروهشته‌اند و می‌نگرند
و خاک وقتی آمخته شد
شغاد را
حتی از پشت زال برمی انگیزند. " ۵
(۶) " ... و آن که صبر و نورهدیه شکم‌ها می‌کند / قبای تنگ‌اش را / گشاد تر می‌دوزد...

مسعود نقره کار
ـــــــــــــــــــــــــ
زیرنویس:
• * از شعر" برادرم! مختاری! "، سروده‌ی منوچهر آتشی
۱- نشر افرا درکانادا مجموعه سخنرانی‌های مختاری را در کانادا و امریکا با عنوان " برگ گفت وشنید" در زمستان ۱۳۷۴ چاپ کرد.

۲- بخش هایی از این گفت و شنید‌ها را در کتاب بخشی از تاریخ جنبش روشنفکری ایران بخوانید. (جلد ۵ مسعود نقره کار، انتشارات باران، سال ۲۰۰۲)
۳و۴ و ۵ و۶ - محمد مختاری، منظومه ایرانی، شرکت چاپ و اتنشارات علمی، ۱۳۶۶



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy