پیشکش به روان جاوید یلدا آقافضلی
آوایی جانبخش و دلانگیز در این شب شگفت از ژرفای جهان کهن فرامیجوشد، ماه و سال و سده را درمینوردد و همچوی پرندهای سبکبال در گوش نیوشنده فرومینشیند. پرده ستبر شب زودتر از هر روز دیگری فرومیافتد، آواز درخشنده ستارگان سپهر گیتی را برمیآکنَد و افسونگر هزارههای پُرشکوه از دوردستهایِ تاریخ تا پشت پنجرههای ایرانزمین میآید، تا با ناخنی بر چنگ و سرودی بر لب ما را صدا زند؛
یلدای جهان دررسیده تا برای رهائی یلدای ایران از زندان اهریمن کژکردار بدمنش نیایش کند.
یلدای جوان و ماهروی، با کهکشان اخگران فروزان در دل و آتش گدازان عشق در دل، افتاده در چنگال اهریمن بدکنش و از دل سیاهچال سرزمین ری، دل به مهر خورشید رهائی میسپارد، بر چهره پگاهان نادیده لبخند مهر میگشاید، بر پیشانی پائیزی که شهر را به رنگ و بوی خود آذین بسته بوسه مینشاند و در دل جوانش بذر آرزوی آزادی ایران را میپرورد.
یلدای جهان، افسونگر هزارههای پُرشکوه، مردمان رنجدیده سرزمین ویران شده را به گرد خود فرامیخواند، دستان نوازشگرش را بر سر ایرانیان میکشد، اشک از چشمان کودکان اندوهزده میسترد و آنگاه دست بسوی آسمان میآهیزد، چنگ را وامینهد، در کرنای و گاودُمب میدمد و تا ایزدان و امشاسپندان بیدار شوند و بخت فروخفته ایرانیان از خواب گران خود برخیزد، با دست و پای بر در خانه خدایان کهن میکوبد، و ایرانیان به غریو و هلهله میخوانند:
بغ بزرگ است اورمزد،
که این زمین را آفرید،
که آن آسمان را آفرید،
که مردم را آفرید،
که برای مردم شادی را آفرید.
و یلدای ایران در کنج سیهچاله خود تنها به شادی میاندیشد، که فرزندان آفتاب جهانتاب، همه ز آفتاب میگویند. یلدای ایران میخندد و دیوان اهرمنخوی را به افسوس میگیرد و چشم در چشمشان سر میافرازد و گردن میکشد.
یلدای جهان خسته از کوری و کری خدایان به خواب رفته دامان میکشد و به سرزمین افسانههای کهن بازمیگردد، او که زندانی قهر خدایان است، کیستی ما و چیستی سرزمینمان را پاس میدارد و هفت هزار سال است بی آنکه خمی بر ابرو آورد، تازش اهریمن را تاب آورده است. و یلدای ایران در برابر دژخیمانش چون سرو گردن میافرازد، تا راز ایستادگی و ماندگاری همه یلداهای این سرزمین را چنین بنویسند:
«متهم اظهار پشیمانی نکرد!»
مزدک بامدادان