"قرآنت رو بذار زیر بغلت و بزن."
عاشقی شیوه رندان بلا کش باشد. خوشا که این سرزمین هرگز از وجود چنین رندانی خالی نبوده است. مرواریدهای نهان شده در دل تاریخ که هر از چندی دهان میگشاید و گوهری یگانه از خود بیرون میدهد. سرزمین غریبی است که ستمگرانش با زبان دشنه و شلاق با آزادگان سخن میگویند و آزادگانشان با افضل کردن روح بر جسم. آنان را زبون و خار میسازند.
خوشا سرزمینی که زنانش پرچم بنام "زن، زندگی، آزادی " بر افراشته و در پیشاپیش مردان در حرکتند. این سرزمین هرگز خالی از فریاد این زنان آزاده نبوده است.
قرنی و اندی پیش زنی که نخستین بار حجاب از سر برداشت. در جواب به ناصرالدین شاه از بخشایش او سر باز زد و سرود:
"تو در ملک و جاه سکندری
من در رسم و راه قلندری
اگر آن نکوست تو در خوری
اگر این بد است مرا سزاست. (طاهره قرته العین)
افسانه نیست مبارزه عظیم زنان این سرزمین است! زمانی با دستمال فشرده شده در گلو وراه بسته برنفس از قلندری و آزادگی سخن میگویند. گاه در رزم جانانه هزاران زن که با نام مهسا در برابر یکی از جناتکار ترین حکومتهای تاریخ ایران میایستند، در پیشاپیش مردان حرکت میکنند و میجنگند.
زنانی که با شهامت در چشم قاضیان و شلاق زنان حکومتی خیره میشوند. درد شلاق خوردن را بجان میپذیرند تا زندگی و آزادگی را معنا بخشند. آنجا که اراده میکنند، بر شعار "زن، زندگی، آزادی " معنا دهندو اراده آزاد خود را بر رژیم بغایت ارتجاعی و ستمگری اعمال نمایندکه تلاش میکند زنان آزادهای از این دست را بی چهره کند، به کنجی بنشاند، تا تن به حجاب اجباری دهندبپذیرند زندگی در سایه نفرت انگیز حکومتی قرون وسطائی را.
"ما ایستادهایم. تنها چیزی که از خودِ آزادی زیباتر است، ایستادن برای «آزادی» است بدون حجاب با همین پوشش، همراه با وکیلم آقای پناهیپور در دادگاهی حاضر خواهم شد. " "سپیده رشنو"
این بار "رویا حشمتی" است! زنی با روحی سرکش و آزاده، که اراده میکند بر زندگی معنا دهد. روح و رویای زنده شده یک ملت که حاضر نیست تن به قوانین ارتجاعی حکومتی خون ریز ضد زن، و کودک کش دهد. هر چند که تاوان آن بسیار سنگین است. اراده میکند وتاوان سنگین آن بجان میخرد که دلیری او در پذیرش سر فرازانه این عقوبت است. چرا که بایسته آزادگی این است.
"مامور اجرای حکم گفت پالتوت رو در بیار و رو تخت دراز بکش. پالتو و روسریم رو از پایهی بوم شکنجه آویزون کردم.
گفت روسریت رو سر کن! گفتم نمیکنم. قرآنت رو بذار زیر بغلت و بزن. و روی تخت کشیدم.
مرد از بین دستهی شلاقهایی که پشت در بود یه شلاق چرم مشکی رو برداشت، دو دور پیچوند دور دستش و اومد سمت تخت. قاضی گفت خیلی محکم نزن. مرد شروع کرد به زدن. شونههام. کتفم. پشتم. باسنم. رونم. ساق پام. باز از نو. تعداد ضربهها رونشمردم.
زیر لب میخوندم به نام زن، به نام زندگی، دریده شد لباس بردگی، شب سیاه ما سحر شود، تمام تازیانهها تبر شود....
"تموم شد. از اطاق آمدیم بیرون. نذاشتم فکر کنن حتی دردم اومده. حقیرتر از این حرفان. "
"رویا حشمتی"
ابوالفضل محققی