چو لرزید قلبش ز داغ و درفش
فغانش درآمد شغالِ بنفش
بپرسید درجا سئوالاتِ سخت
ز یارانِ پیشین، حریصانِ تخت
مگر من نبودم ز خیلِ خودی؟
نکردم به مردم دمادم بدی؟
ستاندم ز دشمن وجوهاتِ نقد
که امیالِ حیدر نبیند گزند
به بنزین بدادم سه چندان بها
که گردد ز دستِ ضعیفان رها
دهانها ببستم به زورِ تفنگ
چو شرمی نکردم ز خروارِ ننگ
نه از ظلم و زندان بگفتم سخن
نه اشکی فشاندم ز داغِ وطن
در آن شامِ شومِ پر از اشک و خون
که موشک رها شد به حُکمِ جنون
به فرمان حیدر بکردم سکوت
که شاید گریزم ز استخر و موت
کنون من ندارم به فردا امید
تو گویی زمانِ غروبم رسید
چرا من دگر خُبرهای نیستم؟
اگر آن نیم، پس کنون چیستم؟
ولایت نگیرد ز حذفم قوام
که دوران دزدان ندارد دوام
ز بیت و سپاه و ریا و عبا
نشانی نماند ز خیزش به جا
مهران رفیعی
اندر آداب نجات ایران از طریق یک رهبر، کورش عرفانی
خودکشی در آخرین روز پاییز، امید اقدمی