روی پشت بام خانه تیر رس
مردانی کلنجار میروند با دریچهها ومستطیلهای شیشهای
باغبانان نور و گشایش
اجیرشدگان برای وارسی آنتن و پلاک خورشیدی
ولی غافل بودهاند
که دستهای اینان رگ وریشهی رویش دارد
و باغچه هائی خواهند نشاند زیر شیشه و آهن
اجیر ناشدنی
فکر میکردند
برای بستن راه خورشید
و دزدیدن نور، مزدبگیرشان کرده و کار تمامست
فکر میکردند
لابلای پژواک تصاویر
و رنگ و لعاب ورشو و آلومینیوم
چنگ در چنگ بوتههای توّهم
گم خواهند شد یا دست کم سردرگم
روی صفحه تلویزیون
سفینهای پرتاب میشود برای فتح
فتح سیارهای
که فکر میکنند منتظراینها نشسته بوده
که فکر میکنند همه سیارات بیکارند
فقط اینهایند اهل فتح و تصاحب
دود مجازی حائل نمیشود
بین من و کارگران بام همسایه
میبینم همه را
چشمکی را که میزنند به بیل
راهی را که میگشایند از دل شیشه
گیاهان سبزی که بر میدارند از سرشان سقف زندان را
و بلافاصله بر میخیزند بسوی شعاع نور
بسوی شمیم هوا
باقی ِآزادی
فکر میکردید ما علف هرزیم؟
میشنوم کارگری زیر لب آواز میدهد
اشگ میریزد
من نفس در سینه حبس میکنم
چشمه آگاهی شکافته است به نُک کلنگ
سنگ سختی که نشسته بود بر سر راهش
ناچیز شده دیگر
با پا پس زده است
بر میخیزم
با بازوان بلند
بلندترین بازوانم
ومی نوازم چهره خورشید را
با بارانی از تلنگر
بر تارهای محبت
والی و طناب، مهران رفیعی
فروغ، ابوالفضل محققی