Sunday, Mar 10, 2024

صفحه نخست » زندگی و رویا، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi_3.jpgدروازه چشمم را برباغ شب را می میگشایم
ماه!
این افسون گر شب با پیراهنی از حریر درون باغ می گردد
چونان پادشاهی در گردشی شبانه
درحلقه هزاران ستاره با تن پوشی از نقره
هنوز تن به افیون خواب نسپرده ام
نظاره می کنم بر این گردش با شکوه !پادشاه شب
شاخه های بید مجنون تن به هم می سایند
در هم می پیچند
چونان پیچیدن دو تن در شب
ماه قدم سست می کند
گوش برنجوای جادوئی تن های پیچیده در هم می سپارد
خنده می زند
مشتی نقره از ستاره ها می گیردبر بسترشان می ا فشاند
خرامان از فرازشان می گذرد.
با دهان بسته فریاد می زنم
"ما نیز مجنون صفتانیم.....
"بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم"
"عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکم است
خدا را در دل اندازش که بر مجنون گذر آرد"
چشم می بندم !
در باغ جادوئی خواب
در جادوی رویا،
بر کناره ابهر رود
در باغی مملو از تاک های انگور ودرختان بادام غنوده ام
نفس می کشم!
هوا بتمامی دررگهای تنم جاری می گردد
از زمین کنده می شوم. معلق در فضا با بال های رویا
فرود می آیم. در سرزمینی دور
در میان کوچه ها، اطاق ها و چهره هائی که زمان از من گرفته است
می گردم در اطاق های خاطره
اطاق های خالی
پنجره های بسته
پرده های توری معلق در زمان
دست می سایم، محو می شوند
مادرم در حیاط خانه، میان باغچه می گردد
صدای جوشیدن آب در سماوری برنجی
سفره ای دست دوز با نقشی از دو طاووس
نانی تازه، ظرفی عسل، سرشیر، پنیر خانگی
مادرم با چهره ای زیبا با دسته ای ریحان وارد می شود
به آرامی بر سرسفره می نشیند.
برگ های ریحان رادر کنار ظرف پنیر می نهد
دعائی زیر لب زمزمه می کند
با چشمانی که "ببر های برای نوشیدن رویا بکنارش می آیند"
بررختخوابی که بر آن غنوده ام می نگرد
دعایش را روانه بسترم می کند
|"پسرم بر خیز آفتاب را بیدار کردم! نوبت توست ،بیدار شو!"
می دانم رویاست آن زن، آن خانه، در غبار زمان محو گردیده اند
هنوز صدای زدن دف اورا بر تار وپود فرش می شنوم
می دانم این یک رویاست
آن آرامش صبحگاهی را کاروانی از دزدان
دزدان فرود آمده از صحاری خشک
با شمشیر های برهنه ازسرزمین من
گرفته اند
اماهنوز
"پنه لوپه"دست از امید بازگشت اودیسه بر نداشته است!
گره بر تارفرش می زند. آب بر پای درخت زندگی می ریزد
درخت اودیسه شاداب است
افیون خواب تمام گردیده، رویا پایان یافته است.
دریچه های چشم بر روشنائی صبح می گشایم
درخت زرد آلو
نخستین شکوفه های خود را به استقبال بهار فرستاده
باغچه حیاط غرق گل های نرگس است
دو کبوتر ساکن همیشگی خانه
سرگرم بغ بغو وبوس کنار پایان ناپذیر خود هستند
گنجشکی بسرعت باد فرود می آید. گوشه بال بر آب حوض می زند. اوج می گیرد
دسته ای زنبور طلایه داران بهار ، منگ خواب وز وز کنان
گرد شکوفه ای درخت زرد آلو می چرند.
بهار با تمامی شکو هش ازراه میرسد
زندگی
آغاز گردیده است
آه ای زندگی
"زندگی که ترا زیسته اند! ترا باید زیست "پاز
ابوالفضل محققی




Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: info@gooya.com تبلیغات: advertisement@gooya.com Cookie Policy