مناقشهای با دکتر زیدآبادی در ماجرای «گوشتتلخی و آخوند پناهیان»
دکتر احمد زیدآبادی در نوشتهای با عنوان «اندازه نگه داریم»، در ادامۀ دلبستگی دیرینهاش به نهضتِ مالهکشیِ اسلام و گرایش خود به تقلیلِ «روشنگری» دربارۀ اسلام به «دفاعیهنویسی» از آن، مرتکبِ تناقضاتی شدهاند و در ضمنِ آن، سعی کردهاند که وجوهِ توتالیترِ دین اسلام را پنهان کنند. ماهیتی که قبل از هر چیز، در گرایش این دین به تئوریزهکردنِ «دیگریسازی» از غیرمسلمانان ریشه دارد و به بهترین نحو، در آیاتی از قرآن بیان شدهاست که مسلمین را به «به دوستی نگرفتن» غیرمسلمانان دعوت میکند و بههمین واسطه، بذرِ اختلاف و نفاق را تا قیامت در میان مردم انداخته و آتش دشمنی را بین آنان شعلهور نگاه میدارد:
«ای کسانی که ایمان آوردهاید، اگر پدرانتان و برادرانتان کفر را بر ایمان ترجیح دهند (آنان را) بهدوستی مگیرید و هر کس از میان شما، آنان را به دوستی گیرد، آنان همان ستمکاراناند» (سوره توبه، آیۀ ۲۳).
ایشان از یکسو میگوید:
«فهم و برداشت و قرائت واحد از دین، ممکن نیست. پس تکثر قرائتها، اجتنابناپذیر است. وقتی تکثر فهم و قرائت اجتنابناپذیر باشد، لاجرم برداشتی که در نگاه یک نفر درست میآید، در نگاه دیگری نادرست جلوه میکند. میتوان برداشت نادرست را نقد کرد و پیامدهای مخرب آن را توضیح داد، اما راه تکفیر و ارتداد و اتهام را نباید گشود».
از سوی دیگر میگوید:
«آنچه شیخ علیرضا پناهیان در بارۀ پیامبر و علی گفتهاست، از نظر من کاملاً نادرست است و باید نقد شود، اما برداشت نادرستِ او، توجیهگر متهم کردنش به توهین و اهانت و یا دیگر اتهامات نیست».
بنا بر شواهد و قرائن، دکتر احمد زیدآبادی بهسبب باور به «تعدد قرائتها» از دین، ضمن باور به نادرستیِ تفسیرِ آخوند علیرضا پناهیان، بهنوعی دفاع ضمنی از برداشت نادرست او کردهاست. شاید البته من معنای حرف ایشان را درست استنباط نکردهباشم، اما اگر برداشتِ من صحیح باشد، این ادعای دکتر زیدآبادی که «برداشت نادرست پناهیان، توجیهگر متهم کردنش به توهین و اهانت و دیگر اتهامات نیست» به فاجعه پهلو میزند!
مسئله این نیست که حرف آخوند پناهیان درست است یا نادرست، مسئله این است که دکتر زیدآبادی با این سبک تسلیمشدنِ مداراگرایانه در برابر چنان سخنانِ مداراستیزانهای، وزنۀ سیاسی آنها را از قلم میاندازند و بهجای ایستادنِ سرسختانه در برابر چنان اباطیل و مهملاتی، بهنحوی آن را توجیه میکند، و یا بهتر است بگویم به آنها باج میدهد، آن هم در زمانهای که این اباطیل، تمام زندگیِ مردم ایران را در مشتِ خود گرفته و راهِ نفسکشیدن را از آنان سلب کردهاست.
چنین گرایشی به مدارا با «اباطیل»، نه در حیطۀ عمل، بلکه در حیطۀ نظر، از کجا سر بر میآورد؟ در همین ادعا که: «وقتی تکثر فهم و قرائت اجتنابپذیر باشد، لاجرم برداشتی که در نگاه یک نفر درست میآید، در نگاه دیگری نادرست جلوه میکند»، معنی این حرف اگر جدیتر در آن نظر کنیم، این است که هیچ متر و معیاری برای تشخیص اینکه قرائت چه کسی از یک متن صحیحتر است و قرائت چه کسی سقیمتر وجود ندارد.
بنابراین، این ادعای دکتر زیدآبادی که «آنچه پناهیان دربارۀ پیامبر و علی گفتهاست ... نادرست است»، همانقدر صحیح است که سخن آخوند پناهیان، که تلویحاً با گفتن آن سخنان به آن اقرار کردهاست: «آنچه من درباره محمد و علی گفتهام کاملا صحیح است»، اما همین که دکتر زیدآبادی حکم به «نادرستی» آن سخنان دادهاست، بهمعنی اقرار به وجود «معیاری برای تشخیصِ» صحت قرائت اوست.
هر چند این سخن کاملاً درست است که قرائتِ یک نفر از یک متن، ممکن است در نظر دیگری غلط باشد و بالعکس، اما معنای این سخن این نیست که از بین این دو قرائت و با رجوع به متن، هر دو قرائت وزنۀ یکسانی دارند. برای نمونه به این بیت از حافظ توجه کنید:
«درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی بر کن که رنج بی شمار آرد»
هیچ مفسری نمیتواند از دل این دو مصرع، توجیهی برای نوعی اختلاف مذهبی پیدا کند. این بیت، هیچ پتانسیلی برای ایجاد «اختلافات فرقهای و مذهبی» در دل خود ندارد. حال به این آیات توجه کنید:
«قطعا براى شما در [پيروى از] ابراهيم و كسانى كه با اويند سرمشقى نيكوست آنگاه كه به قوم خود گفتند ما از شما و از آنچه به جاى خدا مى پرستيد بيزاريم به شما كفر مى ورزيم و ميان ما و شما دشمنى و كينه هميشگى پديدار شده تا وقتى كه فقط به خدا ايمان آوريد» (سوره ممتحنه، آیه ۴).
«ای کسانی که ایمان آوردهاید؛ یهود و نصارا را دوستان خود مگیرید که بعضی از آنان دوستان بعضی دیگرند و هر کس از شما آنها را به دوستی گیرد از آنان خواهد بود آری خدا گروه ستمگران را راه نمینماید» (سوره مائده، آیه ۵۱).
بر عکس آن مصرعها، این آیات کاملاً پتانسیلِ ایجادِ «نفاق فرقهای بین انسانها» در همۀ مکانها و همۀ زمانها را دارند. در اصلِ اینکه این دست آیات، اختلافات دینی را در جامعه تقویت و تئوریزه میکند، هیچ تردیدی نیست، هرچند در عمل، میتوان بهانحای مختلف به این حکم رفتار کرد، اما هرگونه رفتاری مبتنی بر این حکم، «اختلاف با غیرمسلمانان» و «برتریِ مسلمین نسبت بدانها» را پیشفرض میگیرد.
پس:
اولا) درست است که هر کس میتواند از هر متنی، هر برداشتی داشته باشد، ولی هر متنی تن به هر قرائتی نمیدهد؛ چون طبعاً دو حکم «درختِ دوستی بنشان» و «درختِ دوستی ننشان» نیز با هم جمع نمیشوند!
دوما) اما آنچه دکتر زیدآبادی مانند همۀ طیفهای روشنفکران دینی در نظر نمیگیرد، اهمیت اعتقادات مذهبیِ مندرج در قرآن و سنت رسول در تحولاتِ جهان اسلام است.
در واقع، گرایش تمامی روشنفکران دینی به توسل جستن به «قرائتهای متعدد»، حربهایست برای شانه خالیکردن از زیر بارِ مسئولیت مواجهه با اسلام، یعنی کوششی برای پرهیز از درافتادن با دگمها، مقدسات و احکام مندرج در متن قرآن و سنت نبوی. با قرآن و سنت نبوی میتوان به انحاءِ مختلف بازی کرد، اما هر بازیِ تفسیریای، در نهایت برای «حفظِ» آن است.
روشنفکری دینی از آنجا که موضعی «تدافعی» برای جلوگیری از چنین مواجههای با دین دارد، در اساسِ خود، ضد روشنگری و در بهترین تعبیر، نوعی «علم کلامِ» ملبس به «علوم مدرن» است.
اینکه دکتر احمد زیدآبادی مایل است که سخن آخوند علیرضا پناهیان را بهصرِفِ «یک تفسیر» از دین کاهش دهد، خود حاکی از این است که نمیتواند عامل فوقالعاده مؤثرِ «اعتقاد اسلامی» در طی ۱۴۰۰ سال، که گامبهگام در معیت فاجعه پیش رفتهاست، را لحاظ کند.
مسئله این نیست که آیا اعتقاد علیرضا پناهیان به «گوشت تلخی محمد»، یک «تفسیر» هست یا نیست؟ مسئلۀ جدیتر این است که چرا تاریخ اسلام، از صدر تا انتهای آن، چیزی جز غلبۀ تجربه و تحقق چنین «گوشت تلخبودگی»ای در برخورد با «دیگریها» نبودهاست؟
این «دیگریها»، در مرتبۀ نخست، غیرمسلمانان و در مرتبۀ دوم، شاملِ هر مسلمانی بودهاست که طبقِ معیارهای «امر به معروف و نهی از منکرِ» مطرح شده در خودِ قرآن، در مسلمانی او خللیست و بههمین دلیل، در جایگاه و پایگاهی نیست که بتواند بر طبقِ موازین قرآنی، در امور اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و فرهنگی مشارکت داشتهباشد.
طبق خود قرآن، کسانی که میتوانند امر به معروف و نهی از منکر کنند، کسانی هستند که واجدِ ویژگیهای کامل یک مسلمانِ «شاخص» باشند و طبق همین معیارِ «شاخصیت»، جایگاه برتری را در جامعه واجد هستند و همین سنخ کسان هستند که «دینبانان» یا «شیوخ اجتماع» نامیده میشوند.
بحث اصلاً بر سر این نیست که چه کسی به حوزۀ علمیه رفتهاست، بلکه بحث بر سر این است که طبقِ موازینِ قرآنی، معیارهایِ «امر به معروف و نهی از منکر»، خودبخود سلسلهمراتبی در تصدیِ امور اجتماع ایجاد میکند. سادهترینِ این معیارها «نماز» است. طبقِ روحِ حاکم بر قرآن و سنت نبوی، کسانی که نماز نمیخوانند، خودبهخود در انظار عمومی مسلمین مطرود میشوند و شایستگی تصدی امور اجتماعی را ندارند، ولو این افراد از لحاظِ «صلاحتِ اخلاقی و تخصص و دانش»، در سطحی بالاتر از بسیاری از مسلمین باشند.
برای مثال، دکتر احمد زیدآبادی که سخنان آخوند علیرضا پناهیان را «نادرست» میداند، آیا حتی یک مورد را هم سراغ دارد که محمد بن عبدالله یا علی بن ابی طالب، فردی بینماز را به مصدر امور گذاشتهباشد؟ همین نکته، در مورد غیرمسلمانان نیز صادق است. مشارکت در امور جامعه و کوشش برای کسبِ قدرت در قلمرو اعتقاد اسلامی «حق انحصاریِ مسلمین» است. هیچ غیرمسلمانی، هیچ حقی برای مستولی شدن بر مسلمین، در هیچ زمینهای ندارد. علاوه بر این، در امت اسلامی، با غیرمسلمانان باید بهگونهای رفتار کرد که «زیردستیِ» خود را همواره احساس کنند و بدان اقرار داشتهباشند؛ معنای «صاغرون» در قرآن جز این نیست؛ پس مسئله این نیست که محمد «گوشتتلخ» بوده یا نبوده، بلکه مسئله این است که در همان شعارِ «رحماء بینهم و اشداء علیالکفار»، چنین «درشتی، عدم انعطاف و عدم مدارایی»، علیه هر کس که از خطِ واجدِ «معیارهای امر به معروف و نهی از منکر» بودن، خارج شود، تئوریزه میشود.
الله (مؤلف یا مؤلفین قرآن) در نخستین گام خود برای تعیین معیارهای رشد اجتماعی، به «دیگریسازی» دست میزند. آخوندی مثل علیرضا پناهیان، خود فرآوردۀ این منطق قرآنیست، نه «یک استثنا» که از سر تصادف و نوعی «گوشتتلخی ژنتیکی»، به گفتن چنین سخنانی خطر کردهباشد.
در واقع، بخش غالبِ تاریخ اسلام، تاریخ تحققِ این «گوشتتلخی» با غیرمسمانان و یا مسلمینی بوده که مثل اکثریت مردم ایرانِ امروز، چندان اعتنایی به شرایع اسلامی نداشتهاند. دکتر احمد زیدآبادی بهگونهای از «قرائت متفاوتِ» خود با آخوند علیرضا پناهیان سخن میگوید که انگار نمیداند، اگر همین باورش به تعدد قرائتها را در زمانِ علیبنابیطالب بیان میکرد، محتملا بهجرم «ارتداد»، محکوم به توبه یا حتی بر سرِ دار میشد.
جنگ حسین بن علی با یزید بن معاویه، اساساً تلاشی بود برای احیای همان معیارهای «امر به معروف و نهی از منکر» که صد البته، کمترین ارتباطی با مقولات مدرنی چون «آزادی بیان، آزادی رسانهها و پلورالیسم» دینی نداشتهاند و ندارند. هر کس کمترین کوششی برای ایجاد خلل (و حتی شک) در ارکان دین میکرد، بهسرعت مطرود و از گود خارج میشد.
دکتر زیدآبادی آنقدر در مفاهیم مدرنی که مایۀ پیدایش طبعی نرم در او شدهاست، مستغرق شده و آنقدر این منش منعطفشدۀ خود را با اسلام یکی تصور میکند که انگار از همان ابتدا، محمد و علی و حسن و حسین و همۀ خلفای اسلامی نیز باورمند به «پلورالیسم دینی» بودهاند(!). انگار ایشان از یاد بردهاند که علی بن ابیطالب، گروهی از مردم را بهدلیل ارتداد و عقایدِ (به زعم وی) سخیفشان، با دود آتش خفه کرد، و انگار از یاد بردهاست که فرزندان علی بن ابیطالب، از چه روشهای خشونتآمیزی برای مجازات ابنملجم استفاده کردند!
کشورهای اسلامی صدها سال است که منشأ هیچ تحول مهمی در جهان نبودهاند؛ عقبافتادگی در جوامع اسلامی نسبتی مستقیم با میزان پایبندیِ مردم این کشورها به اسلام دارد. در بین اکثریت مسلمین، تا آنجا که میخواهند در پرتوی تعالیم قرآن و سنت نبوی بزیاند، هیچ تقاضایی برای حقوق بشر نهتنها وجود ندارد، بلکه ضدیت با آن وجود دارد. انقلاب اسلامی اخیر امت اسلام که با داعیۀ آفریدن بهشت بر روی زمین پا به میدان نهاد، نهتنها ایران را به یک جهنم واقعی تبدیل کرد، بلکه شعار «صدور انقلاب»، با اخذ و پرورده شدن در دست فرقههایی چون طالبان و القاعده و بوکوحرام و داعش و صدها فرقۀ مختلف اسلامی دیگر، به شعار صدور نفرت در سرتاسر جهان، از متروی لندن تا پاریس (شارلی ابدو) و نیویورک (مکان ترورِ سلمان رشدی) تبدیل شدهاست. اساساً از دل شعارِ «بازگشت به تعالیم صدر اسلام» بود که مسلمین، فاجعۀ «یازده سپتامبر» را رقم زدند و یکی از فجیعترین انواع جنایتها را برای مردمان جهان به نمایش گذاشتند.
بله، این سخن کاملاً صحیح است که از یک دین میتوان قرائتهای متفاوت و حتی متضادی داشت، اما نکتهای که یک روشنفکر (اگر به روشنگری تعهدی داشته باشد) باید از خود بپرسد این است که، چگونه از دلِ تعالیم موجود در قرآن و سنت نبوی، اساساً چنین فجایعی بیرون آمدهاست؟ آنچه فاجعه است، سخن آخوند علیرضا پناهیان نیست، بلکه یک تاریخ درازدامنۀ فاجعه و جنایت است که مستقیماً، توجیه خود را از امکانات موجود در سنت اسلامی گرفتهاست.
بحث بر سر این است که چرا اسلام، چنین «امکان»هایی را در دل خود دارد و چرا اساساً نحوۀ بروزش در این ۱۴۰۰ سال، اغلب آفریدنِ همین سنخ فجایع بودهاست؟ معطوف ساختن اذهان به سخنی مانند سخن این آخوندکِ درباری، و روی برگرداندن از تاریخ فاجعهآمیزی که این سخن، یکی از خُردترین آنها بودهاست، این امکان را دارد که اذهان را از مسئلۀ اصلی دور کند: چرا تاریخ اسلام یک تاریخ درازدامنۀ جنایت است؟ جنایاتی از سنخ جنایاتی که در سرکوب جنبش اخیر مردم ایران رخ داد؛ درست همان زمانی که دکتر زیدآبادی را به تلویزیون دعوت میکردند تا برای اثبات خشونتطلب بودنِ مبارزان و آزادیخواهان، از دهان او و بهسود سرکوبگران، سخنان تأییدآمیز بشنوند.
در اینکه اسلام باید پای خود را از قلمروی زمامداری و دخالت در امور «دولت و سیاست و حقوق و اقتصاد و تریبت» پس بکشد، تردیدی نیست، ولی نکته این است که:
اولاً، این ادعا، خود ادعایی اسلامی و قرآنی نیست؛ چون طبق منطق اسلام، اصول ادارۀ اجتماع، باید از دلِ «قرآن و سنت نبوی» استخراج شوند و این خود یعنی اینکه، مردم در تحلیل نهایی حق ندارند اصول ادارۀ اجتماع را با اجماعِ عقول خودبنیادِ خود کشف و اجرا کنند؛
ثانیاً، درست است که اسلام باید از عرصه دولتداری و مدیریت جامعه کنار بکشد، اما این ادعا، توضیحی برای این نکته پیدا نمیکند که عقیدهای که با وعدۀ ساختن جامعهای مملو از معنویت پا به میدان نهاد و مژدۀ ساختن جامعهای را داد که هم در امور مادی و هم در امور معنوی سرآمد همۀ جوامع باشد، چرا به چنین فجایعی ختم شد؟ چگونه از دل شعارِ «جامعۀ نمونه اسلامی»، جامعهای بوجود آمد که هر گاه بخواهند جامعهای را مصداق تیرهروزی بگیرند، ایران اسلامزده یکی از بهترین مثالها برای آن است؟
چرا با انقلاب اسلامی، نهتنها «مشکلات کاپیتالیسم و کمونیسم» که آخوندها وعدهشان را دادهبودند مرتفع نشد، و «عدالت و پیشرفت و کار و ثروت» پدید نیامد، بلکه شاخصترین چهرههای دینی آن در تریبونهای نماز جمعه، عملاً دزد و اختلاسگر از آب در آمدند؛ امری که که باز هم بههیچوجه استثنا نیست و در حکومت خود علی بن ابیطالب نیز با چهرههایی از این سنخ مواجه بودیم: منذربن جارود و پسر عموی علی و دیگران!
چه شد که ثمرۀ آن وعدهها، اکنون به چیزی تبدیل نشدهاست جز سرکوب و وحشتآفرینی و کشتار و پرپر کردن جوانترین و زیباترین و برومندترین فرزندان این سرزمین؟ از دل وعدۀ «نه تنها دنیایتان را آباد می کنیم که معنویت شما را ارتقا می دهیم» چگونه کارتنخوابی و گورخوابی و فقر و فحشا و ارتشا و انواع و اقسام نکبت و بیچارگی بیرون آمدهاست و در این زمینه، چقدر بین تیمورلنگ و شاه اسماعیل صفوی و خمینی تفاوت هست؟ چه چیز در همۀ این قرآنخوانان مشترک است که کلام حافظ همواره در مورد آنها صادق از آب درمیآید: «دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند!»؟
ایدئولوژیای که برنامه داشت الگویی به جهانیان ارائه دهد و ایدئولوگهایش، از دکتر علی شریعتی گرفته تا مطهری و بهشتی و بازرگان و عبدالکریم سروش، در کارآمدی آن بعنوان یک بدیل نجاتبخش برای بشریت تردید نداشتند، چگونه جامعهای ایجاد کرد مبتلا به یکی از ناعادلانهترین و عقبافتادهترین سیستمهای قضایی و سیاسی و فرهنگی و تربیتی و اقتصادی، با میلیونها انسان سیهروزی که دستمزد ماهیانهشان، حتی به سختی کفاف یکی زندگی عادی را میدهد و از زمرۀ فرسودهترین و پریشانترین مردم جهاناند؟ چرا هرجا این ایدئولوژی حاضر است، در آنجا بوی مرگ و خون و نفرت زمین را میآکند و مردمان را به آوارگی می کشاند؟
در واقع، پاسخ امثال دکتر زیدآبادی به این سؤالِ مهیب که «چه شد که چنین شد؟»، پاسخیست کاملاً غیرمسئولانه و ضد روشنگری. لُب سخن او این است که تفسیر امثال آخوند علیرضا پناهیان چنین بودهاست و آنچه جمهوری اسلامی و طالبان و القاعده و بوکو حرام و هزاران فرقهای که طی این هزار و اندی سال، دست به چنین اعمال شقاوتباری زدهاند، آنچه کردهاند، هیچ نوع ربطی به قرآن و سنت نبوی ندارد؛ «هرعیب که هست از مسلمانی ماست»، مشکل از آن نصوص نیست، بلکه مشکل از« فهم ما» از این نصوص است و فهم من و امثال من (مثلاً دکتر سروش که در حمایت از دکتر زیدآبادی، مخالفانش را «جیفهخوار» نامید)، فهم درستتریست نسبت به فهم ابوبکر بغدادی و خمینی. اما آیا بهراستی چنین است؟ مسئول همۀ این فجایع، فقط رهبران و اعضای داعش و طالبان و بوکوحرام و ج.ا بودهاند؟
دکتر زیدآبادی باید بهخوبی بداند که در رستنگاه تمام جنبشهای انقلابی اسلامی و در بدو کار، همواره کسانی مردم را به جوش و خروش واداشتهاند که خود از زمرۀ سرسپردهترین و جدیترین مؤمنان به خدا و رسول او بودهاند. علی شریعتی و مهدی بازرگان و مرتضی مطهری و سید محمد بهشتی و محمود طالقانی و حسینعلی منتظری و خود روحالله خمینی که بر سر جان خود معامله کردهبود، آیا بهراستی قصد خیانت به سنت خدا و رسول را داشتند؟ و آیا خمینی بهراستی کسی بود که با آنکه همۀ عمرش را بر سر فهم این دین نهادهبود، تنها چیزی که عایدش شدهبود، فقط یک «برداشت نادرست» بود؟ چون آنچه که علیرضا پناهیان در مورد «گوشت تلخی» محمد و علی گفته، بههیچوجه هولناکتر از سخنانی نیست که خود روحالله خمینی (و حتی بدتر از او دکتر علی شریعتی) در دفاع از کشتار بنیقریظه بهعنوان الگویی برای سرکوب مخالفین ایراد کردهاست.
بدیهیست که روحالله خمینی و سید محمد بهشتی و علیرضا رجایی و محمد باهنر و میرحسین موسوی و حتی علی شریعتی و مجاهدین خلق و سایر اسلامگرایان و اسلامشناسانی که انقلاب اسلامی ایران بر محور اندیشههای آنان بهوجود آمد، هیچ انگیزهای برای خیانت به اسلام نداشتهاند، و کاملاً برعکس، اینان فرزندانِ راستین تعلیم و تربیت اسلامی بودند؛ اسلامی که فجایعش را در قلمرو سیاست از یاد بردهبودند. و اکنون نیز روشنفکرانی چون دکتر زیدآبادی، با توسل به شعار «قرائتهای متکثر و پلورالیسم فرهنگی»، آن را سفیدشویی میکند.
در واقع، سخنی کودکانهتر از این نیست که مسئولیتِ همۀ این فجایع ۱۴۰۰ ساله را بر گردن پاکباختهترین فرزندان مکتب اسلام بیندازیم. بذر بخش غالب این فجایع، در زمین همان ایدۀ «تقابلِ کفر و دین» ریشه دارد که اساسِ رسالت محمد بن عبدالله بر آن استوار شدهبود. بذری که ثمرهاش از همان روزهای نخستِ رشد و نمو اسلام، قتلعام یهودیانِ بنی قریظه، تبعیدِ قوم بنینضیر، در آمیختن با کنیزانی که به اسارت گرفته میشدند و فروش فرزندانشان، سرکوب اهل رده با همیاری علی بن ابی طالب، تجاوز به سایر سرزمینها در زیر درفش دین، جنگهای خانمانبرانداز داخلی، برادرکشی، تحمیل مالیاتهای سنگین بر مردمان شکستخورده، پدید آوردن بزرگترین سیستمهای بردهداری دنیا و کنترلگریِ همهشمولی بود که در تمام این دوران طولانی، آموزههای اسلامی، بر فرهنگ و اجتماع و اقتصاد و حقوق و سیاست داشتند.
در سیرت الرسول ابن هشام فارسی، جلد دوم صفحه ۸۳۰ نوشته شدهاست:
«کنان بن الربیع که شوهر صفیه بود، اسیر کردند و اورا پیش پیغمبر علیه السلام آوردند و گنجهای قوم بنینضیر بدست وی بود که ایشان به ودیعت پیش وی نهادهبودند، و سید (علیه السلام) از وی میپرسید تا نشان آن گنجها بدهد و بگوید که کجا مدفون است؟ و وی انکار می نمود و هرچند که سید (علیه السلام) با وی میگفت، او پاسخ میداد: من خبر از آن ندارم، و هرچند که سید (علیه السلام) با وی میگفت تا اقرار کند و نشان بدهد، البته اقرار نمیکرد، پس یکی هم از یهود خیبر پیش سید (علیه اسلام) آمد و خبر آن گنجها از وی بپرسید، وی گفت: من نمیدانم، لیکن کنانه بن الربیع هروقتی یا هر روزی میدیدم که برفتی و گرد آن خرابه برآمدی و چیزی از آن جایگاه طلب کردی، اکنون گمان چنان میبرم که گنجها هم آنجا مدفون است. پس سید (علیه السلام) دیگر بار کنانه بن الربیع را پیش خود فراخواند و او را گفت: اگر نشانۀ این گنجها که تو انکار میکنی پیش تو بیابم، ترا بکشم؟ گفت: بلی.
بعد از آن، سید (علیه السلام) بفرمود تا آن خرابه که یهودی نشان دادهبود بکندند و بجستند و گنجها، بعضی در آن خرابه بیافتند. پس سید (علیه السلام) دیگر بار کنانه بن الربیع را پیش خود خواند و او را گفت، اکنون بگوی تا بقیت این گنجها کجا پنهان کردهای؟ و کنانه هم ابا کرد و انکار نمود. پس سید (علیه السلام) زبیر بن عوام را بفرمود تا او را عذاب میکند تا آنوقت که اقرار بکند. و زبیر او را عقوبت میکرد و هیچ اقراری نمیکرد. زبیر آتشی با چخماغ روشن کرد و پولادی را داغ کرد و روی سینهاش گذاشت، تا اینکه او تقریباً مرد. پس سید (علیه السلام) اورا به محمد بن مسلمه داد تا وی را بعوض برادر خود (محمود بن مسلمه) بازکشد. پس محمد برخاست و وی را در حال، گردن بزد».
منشأ این سنخ فجایع در هر کجا که باشد، در خطای این یا آن آخوندِ «گوشت تلخ» نیست. مسئلۀ روشنفکری دینی نه نجات مردم، بلکه نجات و توجیه دینیست که آموزههایی کلیدیاش، هر بار که بر جامعهای مستولی شده، مردمانش را بهخاک سیاه نشاندهاست.
فراموشکاری ما و اشتباههای آقایِ گنجی، کوروش گلنام
تولدت مبارک، ابوالفضل محققی